مریوان حلبچه‌ای | آرمان ملی


شیرزاد حسن از برجسته‌ترین نویسنده‌های معاصر کُرد است که برخی از آثارش به فارسی منتشر شده، از جمله یکی از شاخص‌ترین آثارش: «حصار و سگ‌های پدرم». شیرزاد حسن در سال ۱۹۵۱ در شهر اربیل كردستان عراق متولد شد در سال ۱۹۷۵ از دانشگاه المنتصره بغداد با مدرك زبان انگلیسی فارغ‌التحصیل شد و چندین سال به‌عنوان دبیر انگلیسی تدریس كرد و از ابتدای دهه هشتاد میلادی آثارش را نشر داد. تا به امروز بیش از ده رمان و مجموعه‌داستان به زبان کُردی منتشر کرده که برخی از آنها به زبان‌های دیگری چون انگلیسی و فارسی ترجمه شده. شیرزاد حسن به ایران نیز سفر کرده و در فروردین ۱۳۹۵ در حضور بیش از هزار نفر از دوستداران ادبیات به سخنرانی پرداخت. آنچه می‌خوانید داستان کوتاه «آواز غریبی» نوشته شیرزاد حسن است. این داستان از مجموعه در حال انتشار «خداحافظ دلدادگی» انتخاب شده است.
 

آن سوی پنجره اتاقم، روی لبه چسبیده به شیشه‌ها همیشه فاخته‌ها لانه می‌سازند... نر و ماده مقابل چشمم جفت‌گیری می‌کنند، تخم می‌گذارند، روی تخم‌ها می‌خوابند، تخم‌های سفید و کوچکشان ناگهان سر باز می‌کنند جوجه فاخته‌های بی‌پروبال به هوای آب و دانه شروع می‌کنند به سروصدا، هر بار پرده‌ نازک پنجره را کنار می‌زنم، چقدر لذت می‌برم وقتی که غمگینم صدای آنها را بشنوم، آنها هم حزن‌آلود آواز می‌خوانند. البته که به هوای همدردی با من است که آواز می‌خوانند، بعضی وقت‌ها حس می‌کنم که فاخته‌ غمگینی هستم که برای درک آواز غریبم کسی را ندارم. حالا که بزرگ شده‌ام از آن پشیمانم که چرا در کودکی فاخته‌ها را تنها یک بار با تیر و کمان زدم... شیرین‌عقلی مرا... نمی‌دانستم خودم را می‌کُشم، اگر فاخته‌ها لانه‌هایشان را ترک کنند، بی‌هوا پرده را پس می‌زنم به قله‌ کوه‌ها زل می‌زنم... به آسمان و پرنده‌های آزاد... به فاخته‌هایم که پر می‌گیرند و می‌نشینند. وقتی توی لانه می‌خزند جرأت پس‌زدن پرده را ندارم، خش‌خش پرده‌ آنها را می‌ترساند و پر می‌زنند، فراموش نمی‌کنم... آن مرتبه که بی‌هوا پرده را پس زدم، هراسناک رم کردند. هر دو تخم شکسته شد و زرده‌هایی که داشتند جوجه می‌شدند پخش شدند... زرده‌هایی که روزی فاخته‌هایی نر و ماده می‌شدند، یک جفت نر و ماده که آن سوی پنجره‌ی اتاق من یا هر پنجره‌ این شهر... یا زیر ایوان خانه‌ مستمندی لانه می‌کردند. زمانی که خانه‌ام را غم می‌گرفت، فاخته‌ها برای دلداری... گرد حسرت و غم را می‌پراکندند و آواز می‌خواندند.

بعد از آن به خاطر شکستن آن دو تخم تصمیم گرفتم هیچ وقت پرده را پس نزنم. تمام دنیای آن سوی پنجره‌ام زمستان و بهار و تابستان و پاییز، تلخ و کم‌مایه جلوه می‌کرد... قله‌ کوه‌ها و تپه‌ها، نیلی آسمان، برف و باران، غروب و دمدمه‌های صبح... ولی مدتی است که شب‌ها و بعدازظهرها صدای بال‌بال فاخته‌ها را می‌شنیدم، وقتی کنار پنجره می‌رسم، با عجله پرده را پس می‌زنم... چی ببینم؟ گربه‌ای سیاه، گردن یکی از فاخته‌ها را به نیش گرفته، خار و خس لانه و تخم‌ها را له می‌کند. وقتی به پشت‌بام می‌رسم گربه‌ لعنتی روی بام‌ها جست می‌زند و فاخته خفه‌شده را با گردن خونین خویش به دنبال می‌کشد، یکی می‌میرد و دیگری پر می‌زند... آشیانه‌ای ویران... تخم‌هایی شکسته... رگه‌های خون، پشت‌بام را سرخ می‌کند، نه یک بار، نه دو... نه ده... نه بیست. چندین بار کمین می‌کردم تا گربه را سر‌به‌نیست کنم... نه خیر... همیشه بُرد با آن لعنتی بود. وقتی که می‌آمد من در خواب ناز بودم، آن زمان هم فاخته‌ها در لانه بی‌صدا می‌شدند، گربه‌ لعنتی خواب من و فاخته‌ها را برای خود غنیمت می‌دانست، بی‌رحمانه و بی‌صدا می‌آمد. از خودم می‌پرسیدم که چرا چهار دست و پای گربه آنقدر نرم باشد؟هر بار فاخته‌ای می‌مُرد... فاخته‌های دیگر آواز غمگینی سر می‌دادند و غمی کُشنده مرا دربرمی‌گرفت. غم جان‌دادن فاخته‌ها... از این بدتر چه بود که مقابل چشم‌هایت پرنده‌ها بمیرند و هیچ کاری از تو ساخته نباشد؟ آخر سر تصمیم گرفتم که از آن به بعد نگذارم پشت پنجره‌ام لانه درست کنند. تا غمشان را نخورم و هر بار شاهد مرگ فاخته‌های نازنینم نباشم و اشک نریزم و از چشم‌های فسفرین آن گربه هم خیالم راحت شود... لانه‌یشان را خراب کردم، هرچه آنها خار و خس می‌آوردند جمع می‌کردم و آتش می‌زدم... من... آشیانه‌ زیبای فاخته‌هایم را ویران می‌کردم، لانه‌ها را می‌سوزاندم... نمی‌گذاشتم تخم بگذارند، مثل همان بچه‌ شیطان و شلوغ گذشته شده بودم.

گربه‌ سیاه هم ناامید به من و حاشیه‌های خالی پنجره زل می‌زد و... میو میو مرا می‌ترساند. هر شب و روز پرده را پس می‌زدم... تا می‌توانستم به کوه و آفتاب و برف و باران و آسمان و سوسوی ستاره‌ها نگاه می‌کردم، دخترانی که دور و نزدیک، بالای بام‌ها، روی طناب رخت پهن می‌کردند، از دور نوای غریبانه‌ی فاخته‌ها و کفترها به گوشم می‌رسید... نکند جای دیگری به چنگ گربه‌ای گرفتار شده باشند؟ چرا نه... اما نه اینکه جلوی چشم‌هایم آنها را خفه کند، فاخته‌ها هم دست‌بردار نبودند... برگشتند... از سوزاندن آن همه خار و خس که گردباد روی بام‌ها پخش کرد به تنگ آمده بودم... رها کردم... شکست‌خورده پذیرفتم.بعد از یک ماه دو فاخته و لانه‌ای با دو تخم دیدم، ظهر بود که متوجه صدای شاپرهای فاخته‌ها شدم... دوباره گربه سیاه بود که گردن یکی از آنها را به نیش کشیده بود و با شتاب بام به بام آن را می‌کشید... چاره‌ای نداشتم... تصمیم گرفتم گربه را بکشم، ده‌ها شب خواب را بر خودم حرام کردم، بعدازظهرها که عادت به خواب داشتم، قرار گذاشتم نخوابم، زیر راه‌پله‌ها، داخل خرپشته، پشت تانکر آب، در زوایای اتاق‌ها، کمین می‌کردم... افاقه نکرد... دست آخر در خرپشته را باز گذاشتم و دو تکه گوشت روی بشقاب برایش گذاشتم... بوی گوشت او را کشاند... تا یک روز فرصت پیدا کردم و در خرپشته را بستم تا به دامش بیاندازم... تا او را بگیرم ده مرتبه سر و صورتم را خنج کشید، می‌خواستم خفه‌اش کنم... جرأت نکردم... نفرت و کینه و ترحم در دلم تل‌انبار شده بود. فاخته‌های مُرده می‌گفتند: «شک نکن او را بکُش.» به او زل زدم سینه‌‌هایش به زشتی دراز بودند، معلوم بود که فاخته‌های خفه‌شده و جوجه‌هایشان را برای توله‌هایش می‌برد، جوجه فاخته‌هایی که هنوز روی گردنشان پر درنیامده بود به خوردِ توله‌های شکموی خود می‌داد، چه قانون نابجا و زشتی... دیوانه‌وار به گربه تف انداختم: «تف به این طبیعت.»بردمش پشت‌بام... با او چه‌کار کنم؟ نمی‌دانستم... دستم را دور گردنش حلقه کردم، چشم‌های زردش از حدقه جهیدند، رهایش کردم، باد هم به آرامی پروبال فاخته‌های مرده را روی بام پراکنده می‌کرد... آثار گناهشان... با هر دو دست گرفته بودمش، وقتی به فاخته‌ها نزدیک شدم... در چشم برهم‌زدنی پرواز کردند، در اسارت هم از او می‌ترسیدند... عاقبت دمش را تاباندم... چرخاندم... چرخاندم... روی ده‌ها پشت‌بام کوتاه و بلند پرتش کردم، اگرچه می‌دانستم گربه هفت جان دارد و حتی اگر از پشت‌بام بلندی هم سقوط کند بلافاصله روی چهار دست و پایش بلند می‌شود... ولی در دل گفتم: «شاید خدا بخواهد نیمه مرگ و گیج شد و برای همیشه این پشت‌بام را فراموش کند.»به انتظار ماندم... یک روز... دو روز... سه... ده... بیست... سی... تا یک روز که ناگهانی آن سوی پنجره که ایستاده بودم، آواز فاخته‌ها هوش از سرم ربود، ده‌ها بچه‌ گربه‌ سیاه و قهوه‌ای و سفید و ابلق را می‌دیدم. توله‌های بزرگ و کوچک.

«آیا آن‌ها بچه‌های همان گربه‌ سیاه نبودند...؟» چه کسی می‌دانست که همه آرام و بی‌صدا به آشیانه نزدیک شدند، فرصت هیچ کاری را نداشتم... با عجله پرده را کنار زدم. مشت فشرده‌ام را دیوانه‌وار حواله‌ شیشه‌ پنجره کردم... خرد و خاکشیر شد... فاخته‌ها هم بلافاصله پرواز کردند، با پریدنشان دو تخم شکسته شد. ریزه‌های شیشه و خار و خس لانه و خون دستم با تخم‌های شکسته به هم آمیخت، چه صحنه‌ منزجر کننده‌ای، آن سوی پنجره هم گربه‌های لعنتی بهت‌خورده به من زل زده بودند... مبهوت... عقب نشستند، سر بلند کردند و با حسرت به فاخته‌های در حال پرواز نگاه کردند. سبیل‌هایشان را لیس می‌زدند. آخر سر تصمیم گرفتم از خیر پنجره‌ شکسته بگذرم و برایش شیشه نگیرم. نور، سرمای زمستان و هرم گرمای تابستان را نادیده بگیرم تا از آنجا بتوانم هر روز لانه‌ها را ویران کنم... از آن به بعد شاهد مرگ فاخته‌های غمگینم هم نباشم... تا از دور به آواز غریبشان گوش کنم، همان آوازی که از بچگی به من غمی پنهانی و کشنده می‌چشاند... غمی که هر چه می‌کنم درکش نمی‌کنم... چه دور و چه نزدیک... آواز غریبی کُشنده است، کُشنده، کُشنده...

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...