[داستان کوتاه]
ترجمه نفیسه مرشدزاده
پدربزرگ مرا به اتاق مطالعهاش صدا میزند تا دوباره داستانی را که تاحالا برای هیچکس نگفته، برای من بگوید. پدربزرگ حافظه کوتاه مدتش را وقتی آیزنهاور رئیس جمهور بود از دست داد و حالا فقط خاطرات دور را به یاد میآورد. مادربزرگ از پشت میز آرایش، همان که دور تا دور آینه بیضی شکلش لامپهای کوچک دارد و من آن روزها عاشق پیچاندن و باز کردن لامپهایش بودم، داد میزند: «اوه، تو رو خدا سیمور، ساعت هفت و نیم با دوسکینها تو رستوران قرار داریم. حالا حتماً همین الان باید برگردی به اقیانوس آرام جنوبی؟»
پدربزرگ در را میکوبد به هم و مرا به سمت صندلی روبروی میزش میبرد... تا دو هفته دیگر سیزده ساله میشوم.
-پسر! یه چیزی هست که میخوام بهت بگم؛ یه چیزی که تا حالا به هیچکس نگفتم. فکر میکنی آمادهای؟ جرئت شنیدنش را داری؟
-فکر کنم.
-فکر کنی؟
-نه! مطمئنم، قربان. مطمئنم که جرأتش را دارم.
پشت میزش مینشیند و با نامه بازکن براقی که به شکل شمشیر طلایی کوچکی است پاکتی را برش میدهد.
-پس میخوای بدونی؟
-خیلی دلم میخواد؟
-که اینطور، پاشو وایستا!
کف اتاق پدربزرگ با موکت سفید پرزداری پوشیده شده. جوراب پام نیست و زبری پرزها را کف پام حس میکنم. انگشتهای پام را لای پرزها میچرخانم. توی اتاق پدربزرگ، یک عالمه کاکتوس هم هست که او گاهی مرا وامیدارد تا تیغهاشان را لمس کنم، تا نشانم دهد که یک گیاه پیر پسر چقدر باید خشن باشد. پدربزرگم کشتی توپداری را در جنگ جهانی دوم فرماندهی کرده است.
دیروقت بود. یکی در کابین را زد. من از جا پریدم. من روزها با یونیفرم میخوابیدم؛ با کفشهام.
پدربزرگ لبخند میزند. صورتش آنقدر گرد است که لبخندش شبیه یک بریدگی روی توپ بسکتبال است. من هم لبخند میزنم. میگوید: «نخند، چون لبخند زدم فکر نکن همین الان نمیتونم بکشمت. یک مرد باید اینطوری باشد فهمیدی؟»
-اوه، سیمور، پناه بر خدا.
مادربزرگ است که از لای در غر میزند: «دیر شده، این پسر باید الان تو اردوگاه تابستانی باشد. به مادرش تلفن کن.»
پدربزرگ مستقیم به چشمهای من نگاه میکند و به مادربزرگ میغرد: «یه کلمهای دیگر حرف بزنی ناوبان دوم، میدهم پرتت کنند تو انباری کشتی و دیگر تا روز قیامت هم دوسکینها را نمیبینی.»
مادربزرگ میگوید: «میرم قهوه درست کنم.»
میگویم: «دیروقت بود و یکی به در زد.»
-دوبار در زد، و تا خواست برای بار سوم در بزند، من در را باز کردم.
-یه پیغام از دیدهبان قربان، یه قایق قربان. سه مایل رو به شمال. خیلی کوچک است. ممکن است مال دشمن باشد. شاید هم نباشد قربان. درست نمیشه گفت، قربان.
پسرک را مرخص کردم. بعضی پیغامرسانها نمیدونند کی وسط حرفهاشون نفس بکشد و به آدم اجازه بدهند فکر کند. اونا خیال میکنند این که چیزی نمیگویی به خاطر اینه که میخواهی توضیح بیشتری بشنوی، در حالی که اصلاً اینطور نیست. این، یادت باشد. رفتم بالا روی عرشه و بهشان گفتم: «دست نگهدارید، صبر کنید بتوانیم ببینیمش. توپها را هم آماده کنید.» این را گفتم یا چیزی شبیه این. اصطلاحات جنگیاش یادم رفته.
میگویم: «توپها؟»
میگوید: «بله، توپها!» درست نمیتوانستم ببینم؛ اما احتمال این که قایق خودی باشد خیلی ضعیف بود. میفهمی میخوام کمکم چی بگم؟»
-میفهمم قربان.
-نه نمیفهمی ملوان.
میگویم: «نه، نمیفهمم، من اصلاً نمیفهمم»
در ابلاغی از طرف آدمیرال، به ما هشدار داده بودند که کاملاً مراقب قایقهای انتحاری باشیم. چیزی درباره قایق انتحاری میدونی؟
میگویم: «لابد خودش را میزند به کناره قایق و آنوقت، بنگ!»
-مسخره بازی درمیآری؟ صحبت مرگ و زندگیه.
-ببخشید قربان.
-بعد من صبر کردم. با یک موتور کمکی. نیم ساعتی طول کشید تا به نیم مایلی آن چیز برسیم. بعد توانستم با دوربینم ببینمش.
پدربزرگ مکث میکند. کشوی سمت راست میزش را بیرون میکشد. تپانچه ضامنداری در کشو است؛ و یک دسته کتابهای کمدی پر از عکس مردها و زنهای عریان. کشو را هل میدهد تو. دستهاش را روبروی صورتش درهم فرو میبرد و دو تا شست را میچرخاند. انگار که برای دعا آماده میشود.
میگوید: «چشم بادومیها؛ چشم بادومیهای لخت روی یک کلک، یک قایق پر از ملوانهای ژاپنی. این روزها، آدمهای دلنازک احتمالاً میگویند پناهنده؛ ولی آنوقتها ما آنها را چیز دیگری صدا نمیکردیم. فقط میگفتیم چشم بادومیها. به نظر میآمد روزها بود که همانطور روی آب مانده بودند. پشتشان را به نوری که میتاباندیم کردند. به خاطر همین فقط پشتشان را دیدیم. پوست و استخوان آن پشت باهم میجنگیدند و استخوان داشت میبرد.»
یک قدم عقب میروم. میخواهم بنشینم؛ اما نمینشینم. میایستد. به میزش تکیه میکند و صورت مرا میپاید. بعد به در اشاره میکند و زیر لب میگوید: «فیلیپس چیزی نمیداند.»
روی یک برگه از دفتر پیغامهای تلفنی با خطی کج و معوج و با حروف درشت مینویسد: «منفجرش کنید.» آهسته میگوید: «دستور را من دادم.» میز را دور میزند و به سمت کمد دیواری میرود. میگوید: «اونجا میتونیم حرف بزنیم» دنبالش میروم لای کت و شلوارها. پدربزرگ مدتها است که لباسهایش را از زیر در تو میآید من کفشها و جورابهای سفید پدربزرگ را میبینم.
میگوید: «آزاد باش ملوان.» و من وسط کت و شلوارها مینشینم و کمربندها و کراواتهای آویزان، دور و برم تاب میخورند. فکر میکنم که این که آدم یک داستان را چقدر شنیده باشد مهم نیست. جای شنیدنش مهم است. این ماجرا را قبلاً هم شنیدهام؛ولی اولین باری است که با پدربزرگم در گنجه لباسها تنها هستم.
میگویم: «چرا؟ چرا وقتی که میدونستید اون یک...» میگوید: «چرا؟» نه این که سوال مرا تکرار کند؛ جوری میگوید چرا که انگار واقعاً نمیداند. آه میکشد. بعد با این که توی گنجه هستیم باز هم خیلی آهسته میگوید: «بعضیها ممکنه بهت دروغ بگن. آنها میگن جنگ بود دیگه. ولی من بهت دروغ نمیگم. این هیچ ربطی به جنگ نداشت. همهش به خاطر آن یونیفورمی بود که پوشیده بودم. چون کارم تصمیم گرفتن بود. به علاوه، با یک کلک پر از ژاپنی پاپتی چه غلطی میتوانستم بکنم. ما وسط جنگ بودیم.»
-ولی شما همین الان گفتید...
-گوش بده. شغلم بود... این که مردهایی مثل من دنیا را برای مردهای ترسویی مثل پدر تو امن کردند، معنیاش این نیست که شماها هیچ وقتی یک آدم غیرنظامی را نابود نمیکنید. برای این که میکنید. من هفتهای یک بار در بانک این کار را میکنم.
دست پرزور و گوشتالویش را میگذارد روی شانهام: «متوجه شدی؟»
نفس میکشم: «اصلاً.»
میگوید: «خوبه.» و ما ایستادهایم در تاریکی، خیره توی صورت هم. داستان همان است؛ ولی فرق میکند. داستان مثل دفعه پیش است؛ ولی اینبار اشکهایش آن قدر تند میآیند که انگار کف صابوناند.
توی دستش فین میکند. میآیم جلوتر و آستین یکی از کتهای فاستونی را میدهم بهش تا استفاده کند. میگوید: «میرم بیرون.» در را پشت سر خودش میبندد و مرا در اتاقک اعتراف تنها میگذارد.
به هیچ چیز فکر نمیکنم؛ حتی به لحظهای که آن دست روی شانهام بود. حسش مثل این بود که یک ماهی با لبهای نازکش پوست مچ پای آدم را بگیرد و بکشد. دری باز میشود.
-سیمور؟ سیمور؟
مادربزرگ میپرسد: «این بچه کجا است؟»
....................................
پیتر اورنر (Peter Orner)، متولد 1968 است. او در دانشگاههای چارلز (پراگ)، میامی (آکسفورد) و اوهایو تدریس کرده است. کتاب او «داستانهای استر» در نوامبر 2001 به چاپ رسیده است. داستان قایق (the Reft) یکی از بهترین داستانهای چاپ شده در مجلات امریکایی در سال 2001 شناخته شده است. اورنر درباره داستان قایق میگوید: «من از آن آدمهایی هستم که داستانی را مرتب تکرار میکنند. یکی از آن مردمی که شما مودبتر از آن هستید که سرش داد بزنید. «خدای من! نه! دوباره داستان ماشین بنفش» شاید این داستان کوششی است برای این که بفهمیم چرا آدمهایی مثل من چیزی را این قدر تکرار میکنند. آیا ما داریم سعی میکنیم تا بالأخره یک بار آن را درست بگوییم؟»
سروش جوان