25
نکُشتَم، بِگشتم ز راه نیا / کنون ساخت بر من چنین کیمیا
مهراب شمشیر به سویی انداخت و گفت: کاش رودابه روزی که زائیده شد در خاک می‌کردمش تا امروز بر پیوند با بیگانگان دل نمی‌بست و ما را چنین گزندی نمی‌رساند اگر سام و منوچهر از این جریان باخبر شوند که زال بر دختری از خاندان ضحاک دل‌بسته یک کس را در این بوم‌وبر زنده نخواهند گذاشت و دمار از روزگار ما برآورند! سیندخت به‌شتاب به مهراب گفت سام پهلوان از این جریان باخبر است و برای چاره خواهی به‌سوی منوچهر شاه رفته.

رودابه زال

مهراب خیره ماند و گفت: ای زن سخن را درست و کامل بگو و هیچ‌چیز مخفی ندار چگونه باور کنم که سام، بزرگ پهلوانان ایران با این پیوند هم داستان است! اگر گزندی از سام و منوچهر بر ما نرسد چه دامادی بهتر از زال پهلوان؟! اما چگونه می‌توان از خشم شاهنشاه ایران در امان بود؟! سیندخت گفت ای شوی نامدار تا امروز با تو هرگز جز به راست سخن نراندم. آری این راز بر سام پهلوان گشوده است چه‌بسا منوچهر شاهنشاه ایران نیز با این پیوند هم‌داستان شود مگر فریدون دختران شاه یمن را برای فرزندانش به زنی نگرفت؟ اما مهراب همچنان خشمناک بود و آرام نمی‌گرفت، رو به سیندخت کرد و گفت: بگو تا رودابه بیاید.

سیندخت هراسان از جان فرزند خود شد که مبادا مهراب خشمگین به او آسیبی رساند پس رو به مهراب کرد و گفت: نخست پیمان کن که مباد بر فرزندمان گزندی رسانی و تندرست بر من بازخواهد گشت. مهراب ناچار پذیرفت و سیندخت به‌سرعت به‌سوی دختر شد که مژده بر رودابه دهد که پدر از خون او گذشته؛ اما رودابه سرش را بالا گرفت و به مادر گفت: از راستی ترسی ندارم و بر مهر زال استوارم، آنگاه دلیر به‌سوی پدرش رفت. مهراب که از خشم برافروخته بود؛ چون دخترش را بدید بر او فریاد زد و درشتی کرد و دشنام گفت؛ رودابه چون درشتی‌ها و خشم پدرش را دید دم فروبست و مژه‌هایش را بر هم نهاد و اشک ریخت و آزرده و نالان به ایوان خود بازگشت.

خبر دل ‌بستن زال بر دختر مهراب به گوش شاهنشاه ایران رسید؛ شاهنشاه گره بر ابروان انداخت و با خود اندیشید که: سالیان دراز فریدون و خاندانم در کوتاه ‌کردن دست ضحاک کوشیدند اینک اگر میان خاندان سام و مهراب پیوندی افتد چگونه می‌توان از فرجام آن ایمن بود! شاید فرزند زال به مادرش گراید و هوای شهریاری بر سرش افتد و مدعی تاج‌وتخت شود و کشور را پرآشوب ‌نماید. پس چه‌بهتر که در چارهٔ این کار بکوشم و سام یل را از این کار باز دارم. سام در این هنگام از جنگ دیوان و دشمنان و گردنکشان گرگان بازگشته بود و لشکر پیروز خود را به‌سوی شاهنشاه حرکت می‌داد، منوچهر شاه نیز فرزند خود نوذر را با بزرگان درگاه و یلان و پهلوانان و سپاهی آراسته به پیشوازش فرستاد تا پهلوان را به درگاهش بیاورند.

وقتی سام پهلوان به شاهنشاه ایران رسید، منوچهر شاه او را سخت گرامی داشت و نزد خود بر تخت نشاند و از رنج راهی که بر پهلوان گذشته بود و سختی‌های که در نبرد دیلمان و مازندران برای پیروزی و کشته‌شدن کرکوی ضحاک نژاد کشیده بود پرسش کرد. سام به شرح جنگ‌ها و پهلوانی‌ها پرداخت و از پریشانی دشمن سخن‌ها راند. منوچهر نیز چو این سخنان شنید سام پهلوان را ستود، سام در فکر آن بود تا سخن از زال و رودابه به میان آورد (که بهترین زمان بود؛ زیرا دل شاه از کرده‌های او شاد بود و بر او نرم) که منوچهر شاه پیش‌دستی نمود و گفت: اکنون ای پهلوان تو که کاری بس بزرگ کردی و دشمنان ایران را در گرگان و مازندران پَست نمودی و دست ضحاک‌زادگان را کوتاه کردی، وقت آن است که لشکر همیشه پیروزت را به‌سوی کابل و هندوستان بکشی و مهراب ضحاک‌تبار را از میان برداری و کابلستان را به تصرف درآوری و خاطر ما را از آن رهگذر آسوده نمایی! سخن در گلوی سام شکست، چاره‌ای جز اطاعت از فرمان شاهنشاه نبود ناچار زمین بوسید و گفت: اکنون که ‌رای شاهنشاه این است من نیز چنان کنم؛ آنگاه با سپاهی گران، رو به سیستان نهاد.

خبر به مهراب رسید که شاهنشاه ایران، سپاهی بزرگ آراسته و سپهبد سپاه ایران، سام پهلوان است و آنها به‌سوی کابلستان در راه‌اند؛ شهر به جوش‌وخروش آمد و مهراب و خاندانش را ناامیدی فراگرفت. شکوه نزد زال بردند که این چه بیداد است؟ زال آشفته شد و خود را به سپاه پدر رساند، صورتش از خشم افروخته بود و دلش پر از اندیشه. پدرش سران سپاه را به پیشواز او فرستاد، زال با دلی پر از اندوه به نزد پدر درآمد و زمین را بوسید و پدر را بزرگ شمارید و سام پهلوان را آفرین داد و سخن چنین سر داد که:

ای پهلوان بیداردل همواره پاینده باشی! ای پدر پهلوان! در تمام ایرانشهر سخن از جوانمردی و دلیری توست مردمان همه به تو شادند و من از تو ناشاد! همه از تو داد می‌یابند و من از تو بیداد! من مردی مرغ‌پروده و رنج دیده‌ام، با کسی بد نکرده‌ام و بد نمی‌خواهم؛ تنها گناه من آن است که فرزند توام، فرزند سام پهلوان. چون مادر مرا زاد از او جدایم کردی و در کوه انداختی به رنگ سپید و سیاه خرده گرفتی و با دادار دادگر به ستیز پرداختی و مرا از نوازش مادر و مهر پدر بی‌نصیبم نمودی. یزدان پاک بر کارم نظر کرد و سیمرغ مرا پروراند تا به جوانی رسیدم و نیرومند و هنرمند شدم اکنون از پهلوانان و نامداران یکی را به جنگ‌آوری و سرافرازی با من برابر نیست. پیوسته فرمان تو را نگاه داشتم و در خدمتت کوشیدم از همه گیتی به دختر مهراب دل بستم که هم خوب‌روی است و هم فر و شکوه بزرگی دارد، باز خودسری نکردم و از تو دستور خواستم، ای پدر پهلوان مگر در برابر مردمان پیمان نکردی که مرا نیازاری و هیچ آرزویی از من دریغ نورزی؟ اکنون سپاه آوردی تا کاخ آرزوی مرا ویران نمایی؟ این‌گونه داد مرا می‌دهی و پیمان نگاه می‌داری؟ آری ای پدر من اینک بندهٔ فرمان توام اگر خشم می‌فرمایی بگو اختیار تن و جان من تراست، فرمان ده تا با اره مرا به دونیم کنند؛ اما سخن از کابل نگو! با من هرچه می‌خواهی بکن؛ اما به آزار کابلیان هم‌داستان نیستم. تا زال ‌زر زنده است به مهراب گزندی نمی‌رسد. بگو تا سر از تن من بردارند آنگاه سپاه به کابل بکش.
به اره میانم بدو نیم کن / ز کابل مپیمای با من سُخن

| کیومرث | هوشنگ | جمشید | ضحاک | فریدون | منوچهر |
...
جلد یکم از داستان‌های شاهنامه را از اینجا می‌توانید تهیه کنید:

خرید داستان‌های شاهنامه جلد یکم: آفرینش رستم

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...