[داستان کوتاه]

نمی دانم چرا اینطوری شد. اصلا اهل این حرفها نبودم. یعنی نه اینکه بچه مثبت باشم ها. نه. ولی خوب اینجوری هم که دیگر... نمی دانم. بعضی وقت‌ها آدم یک غلطی می کند، سنگی در چاه می اندازد به امید صد عاقلی ( البته دور از جان شما ) که بالاخره درش بیاورند. اما عاقلان هم یا خود را به جنون می‌زنند یا سوادشان نم می‌کشد. آدم گیر می‌کند میان منگنه.

راستش من هم مثل همه بچه های مدرسه که تازه کنکوری هم بودیم خیر سرمان. با این تفاوت که دنیای آنها حقیقی بود و مال من مجازی. شاید آنها هم از مجاز به حقیقی رسیده بودند. شاید هم یک راست سر چهار راه با چهار پنج تا بوق یک 206، سوار حقیقت شده بودند که حالا یا دارند همان محصول غیر مجاز را با آب و تاب تعریف می‌کنند و یا هم دنبال یک حقیقت دیگر کنار چهار راه. اما من فرق داشتم. او هم فرق داشت. نه من اهلش بودم نه او. خوب وقتی آدم مطمئن می‌شود که طرف از پشت شیشه مونیتور نمی پرد توی بغلش، خیالش راحت تر است. می‌تواند با هر عنوانی خودش را معرفی کند. عنوان که جای خود دارد، اصلا نمی‌دانید چه حالی می‌دهد طرف را بگذاری سر کار. به جان شما. تازه می‌شود قرار ملاقات هم تعیین کرد مثلا چه می‌دانم، در پارک لاله ساعت 3 بعد از ظهر کنار کیوسک گل فروشی که بینوا یک دسته گل قرمز هم پیاده شود. بعد بخندی به ریش داشته یا نداشته طرف که زیر گرما چند ساعت همینجوری به دخترها سلام می‌کند و کلمه رمز " هوا ابریش قشنگه " را می گوید. خدایی حال نمی‌ دهد؟

اما این بار فرق داشت . یعنی دقیقا از وقتی که در ارکات عضو شدم . ارکات که می‌دانید چیست؟ اصلا هر چه آتش است از گور همین ارکات بلند می شود. چه معنی دارد یک دختر بیاید تمام مشخصاتش را بنویسد که من اینم و این کتاب‌ها را خواندم و این فیلم‌ها را دوست دارم و با مرام این گروپ‌ها حال می‌کنم و ... حالا بجای عکس می شود هزار چیز دیگر گذاشت که دیگر خیلی تابلو نشوی.

بی‌زحمت اینقدر آن خودکار بینوا را سرو ته نکنید. حالت تهوع پیدا کردم .

بعله می گفتم. ولی باز ارکات کمتر از یاهو مسنجر مجاز دارد . آدم که می‌بیند یک جایی همه راست می گویند خوب جو گیر می شود. هر چقدر هم که خانم و اهل نجابت باشد و حتی بابای بیچاره‌اش هم خبر نداشته باشد که چه فیلمهایی دیده و چه رمانهایی خوانده. خوب اصلا چه اشکالی دارد. بالاخره باید یک روز هم شوهر کرد یا نه؟ تا کی این جماعت ضعیفه بنشینند پشت پرده که گل پسری بیاید چایی کوفت کند و بعد هم نگاهی و احیانا صحبتی و نفر بعدی.

نه نه، منظورم مریض بعدی نبود خانم منشی.

اینها را که می گویم او هم قبول داشت . تازه او هم ساده بود . بیچاره اینقدر ساده بود که همه فرمهای ارکات را پر کرده بود . حتی قد و وزن و رنگ مویش را هم نوشته بود . راستی شما دیدین رنگ چشمش را ؟ قهوه ای روشن بود ؟ بعله ... ببخشید ... حواسم پرت خانم منشی شد . شما اخم نکنید و بی زحمت آن خودکار را هم بزارید کنار.

دو سه روز اول با بهانه های تکراری برای رفتن سر اصل مطلب گذشت . البته اینکه می‌گویم تکراری نه اینکه فکر کنید من این کاره هستم ها . نه. دوستام می‌گفتند تکراریست . یکی دو ماه که گذشت دیگر هر روز کارمان شده بود چک کردن ارکات که نکند آن یکی پیامی بگذارد و این یکی دیر ریپلای ( جواب منظورم است ) کند. حتی چند وقتی که ارکات را فیلتر کرده بودند که خاطر شریفتان هست؟ نمیدانم چرا دیگر به ارکات گیر دادند. آن همه سایت مفید آموزنده را فیلتر کردند به بهانه‌ی ضد اخلاقی، ارکات که دیگر فیلم سوپر نداشت. البته اینها را دوستام می‌گفتند. خلاصه آن ایام کارم شده بود رفتن توی اتاق اساتید به بهانه سرعت بالای اینترنت برای سرچ کردن منابع تحقیق؛ اما اول ارکات می‌رفتم. یعنی فقط ارکات می‌رفتم. چهار، پنج ماهی که گذشت دیگر دیدیم که توی ارکات خیلی دارد تابلو می شود جلوی دیگر رفقا. رفتیم سراغ همان یاهو میل.

اصلا آدم موجود عجیبی است . یک روز می‌شود شهره فراموشی و یک روز هم هر کار می‌کند یادش برود و بی‌خیالش بشود، نمی‌شود. زود دل بسته‌ی هم شدیم. شاید چون تا بحال نه او دوست دختر داشته و نه من دوست پسر. برای همین برایمان شیرین بود. از مباحث مذهبی و عرفانی شروع شد تا سیاست و اجتماع و حتی علل بالا رفتن سن ازدواج در جوامع شرقی علی الخصوص ایران. خوب چه می دانستیم وابستگی می آورد. همین یاهو که اسمش هم مزخرف است، آدم را یاد این درویش‌ها می‌اندازد که سیبیلشان تا چانه شان آمده. ایییییی. البته دور از جان سبیل محترم شما. مال شما فرق دارد یکمی. چه برسد به خود موجودیت یاهو. تمام ایمیل‌ها را آرشیو کردم. حدود هشت ماهی گذشت که کم کم وجدان درد گرفتم . آخر منی که هر روز می شدم واعظ منبر برای دوستام که اینقدر چت نکنید با این پسر های شارلاتان سرتا پا یه کرباس؛ اینها که این‌قدر قربان صدقه چشم و ابروی وب‌کمی‌تان می‌روند قبل از شما برای 100 نفر هم رفته اند.(قربان صدقه منظورم بود ) چون به خلوت می رفتم کار خودم را می کردم. البته این فرق داشت، پسر خوبی بود ( البته امیدوارم ماجرایش جدی نباشد). خوب آدم که خر نیست، می‌فهمد یک پسری هم علاقه دارد و هم بچه مثبت است. حالا اختلاف سلیقه که همه دارند، خیلی مهم نیست.

یک روز برگشت و گفت: ببین این جوری نمی‌شه. بیا یه قراری بزاریم. تو بشو خواهر من، منم می‌شم داداشت. این را که گفت فهمیدم که وجدان درد به او هم سرایت کرده .

شما تلفنتان را جواب بدهید. من می گویم ...

بعله می گفتم . همین دیگر . شدیم برادر خواهر. انگار برادر خودم باشد. همه چیز را می گفتم . از کلاس، درس، بچه ها، حتی از خوابگاهمان که این دختر های ور پریده هر شب یکی را آرایش می‌کنند که بشود عروس و تن دیگری هم کت شلواری که نمی دانم از کجا گیر آوردند و خلاصه بزم عروسی راه می اندازند از این ساختمان به آن ساختمان . خوب جوانند دیگر ، مقتضای سنشان است . شما که دکترید درک می کنید. نه ؟

البته او هم می گفت. از کارش، از درسش، از کتک کاری ها، از خانواده ... وقتی که صحبت از خانواده شد دیدم کم کم ماجرا کمی دارد جدی می‌شود. بعد از حدود یک سال ترس ورم داشت. آقای دکتر ، گفتم نکند یه موقع ... البته بدم هم نمی آمد . پسر خوبی بود. راستش شما که غریبه نیستید. این روزها بازار شوهر کساد شده. تازه آن هم پسر به این خوبی. اما من که نه دیده بودمش و نه با او دو کلام حرف زده بودم . رابطمان فقط و فقط ایمیل بود. خوب آدم از نوشته‌های طرف می‌تواند بفهمد که چطوری است. نمی تواند؟

بی زحمت سرتان را تکان ندهید. بنده برداشت بد می‌کنم .

تازه من داشتم درس می خواندم . مانده بودم حیران. نه قدرت قطع رابطه را داشتم و نه جرئت ادامه. می ترسیدم اگر یک بار پیشنهاد ازدواح بدهد دست و دلم بلرزد. نه اینکه پسر بدی باشد. نمی دانم شاید هم بود. آدمها در دنیای واقعی صاف صاف دروغ می گویند چه برسد به دنیای غیر واقعی. از طرفی اگر خانواده می فهمیدند که من یک سال با یک پسر رابطه داشته ام بابایم را در می آوردند. یکی دو هفته گیج بودم تا آخر همین ایمیل آخری، بعله همین که پرینتش روی میزتان است، فرستادم. گفتم که ببین، دیگر ما باید این رابطه را تمام کنیم و بیشتر از این به صلاح نیست و دیگر تو هم جواب نامه را نده و خداحافظ. حالا با کم و زیادش. یک موقع فکر نکنید من چقدر بی عاطفه هستم که یک دفعه این جوری حال این بیچاره را گرفتم.

راستی حالش بهتر است؟

بگذریم. نه، چند بار نامه را نوشتم و پاک کردم. حتی 3-4 بار هم دیسکانکت شدم. البته او هم جواب نداد. حداقل همان هفته اول. شاید به احترام خواسته من که گفته بودم جواب نده. اما بالاخره او هم طاقت نیاورد و جواب داد. بعله همان صفحه دوم است. به تاریخ توجه کنید متوجه می شوید . حالا 5 روز یا یک هفته خیلی توفیری ندارد. یکی دو ماه دیگر هم خبری ازش نداشتم تا اینکه دیروز در روزنامه خواندم خودکشی کرده ولی زود به بیمارستان رساندنش.

آمدم با شجاعت بگویم که من قاتلم . البته حالا که نمرده پس من آزادم. نه؟

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...