43
درخت برومند چون شد بلند / گر آید ز گردون برو بر گزند
باری رسم جهان چنین است که تا شاخه‌ی درختی برومند شد و شاه باغ گردید، گردون به او گزند می‌رساند. ابتدا برگ‌هایش زرد و سرش خم می‌شود و آرام‌آرام شاخه از تنه‌ی اصلی جدا شده و بجایش شاخه سار نازکی جوانه می‌زند و شاخه‌ی پیر با مرگش پادشاهی آن باغ زیبا را به آن نوشاخه می‌سپارد. پدری که شاهی جهان را به فرزندش می‌سپارد پیش از مرگ تمام ناگفته‌ها را به وی می‌گوید. اگر فرزند راه پدر را نرود دیگر نباید او را اولاد نامید که او بیگانه است، هرکس پندهای آموزگار مهربان خویش را نشنود سزاوار است که بر سرش جفا ببارد.

کیکاووس دیو

داستان بدان‌جا رسید که کاووس جای پدر بر تخت شاهی تکیه زد و جهانیان فرمان‌بردار او شدند. کاووس چون نیک بنگریست دید در کاخی بزرگ بر تختی از جواهر نشسته دور تا دورش پهلوانان ایران‌زمین حلقه زدند و کسی در جهان در شکوه و بزرگی توان برابری با او را ندارد. روزی رامشگری دیوزاده به پرده‌دار کی‌کاووس رسید و گفت: نوازنده‌ای چیره‌دست از مازندرانم، اگر لیاقت دارم اجازه دهید به خلوت شاه درآیم و برایشان بنوازم. پرده‌دار به شاه گفت ساززنی چیره‌دست از مازندران خواهان نواختن در خلوت شماست؛ کی‌کاووس اجازه ورود رامشگر مازندرانی را بداد، رامشگر بربط در دست گرفت و در خلوت شاه به نواختن پرداخت و آوازی در وصف زیبایی‌های مازندران بخواند و در اشعارش گفت: یاد باد شهر ما مازندران؛ یاد بوستان‌هایش که همواره پر گل است و کوه‌هایش که پوشیده از لاله و سنبل است، هوایش خوش است و زمینش زیبا، بلبل است که در تمام باغ‌هایش می‌خواند و آهوها در صحراهایش می‌دوند، گویی در جوهای آبش گلاب روان است، چه زمستان و چه پاییز بسان بهار همیشه زمینش پر از لاله است، کشوری است آراسته و ثروتمند، دختران زیبایش تاج طلا بر سر دارند و مردانش کمربند زرین به میان بسته‌اند.

کاووس چون این تعاریف بشنید در سرش اندیشه‌ی آن رخنه کرد که سوی مازندران لشکر کشد، پس به فرماندهان خود از جنگ مازندران گفت و به ایشان فرمود: این درست نیست که ما همواره در بزم باشیم و این کاهلی برای دلیری چون من زیبا نیست؛ می‌دانید که فر و داد و بختم از جمشید، ضحاک و کیقباد بلندتر است؛ پس باید کارهای من نیز از ایشان افزون‌تر باشد. این سخنان چون به گوش مهان و بزرگان ایران رسید هیچ‌کدام موافق جنگ مازندران نبودند، همه‌شان از ترس رویشان زرد شد؛ زیرا در دل هیچ‌کدامشان میل جنگ با دیو نبود؛ اما جرات مخالفت با شاه را در خود ندیدند. پهلوانان سپاه ایران به شاه گفتند: ما فرمان‌بردار تو ایم پس هرچه تو خواهی آن کنیم! اما در نهان با یکدیگر نشستند و پیرامون تصمیم شاه سخن راندند که این چه بخت بدی بود که بر سر ما آمد؛ اگر شاه به مازندران درآید و به جنگ دیوان برود ما و ایران هلاک خواهیم شد و چیزی از آب‌وخاک این سرزمین نخواهد ماند! جمشید که گروهی از دیوان را در اسارت داشت یاد سرزمین مازندران و جنگ با دیوان را نکرد، حتی فریدون پردانش نیز چنین اندیشه‌ای بر سر راه نداد، تنها منوچهر شاه این اندیشه بکرد که او نیز سودی نبرد و شکست خورد. اکنون باید چاره‌ای بیندیشیم که این خطر از ایران‌زمین بگذرد. طوس پهلوان روی به‌سوی دیگر نامداران نمود و گفت: برای رهایی از این بخت بد تنها یک راه داریم؛ پیکی تیزرو به‌سوی زال پهلوان بفرستیم و این پیام را به او رسانیم که: ای یل نامدار هرچه در دست داری فروگذار و به‌سوی کاووس بشتاب، مگر از لبان شما این پند بر سر شاه برود که از قدیم گفته‌اند در خانه‌ی دیو را نباید کوفت.

پیک شترسواری آماده نمودند و این سخن‌ها و هرآنچه بود به وی گفتند و او را تازاندند تا به‌سوی زابل، که نشستگاه زال پهلوان بود. پیک به بارگاه زال درآمد و روی به پهلوان کرد و گفت: ای جهان‌پهلوان کاری ژرف پیش‌آمده؛ اهریمن در دل شاه خانه کرده و ایشان اندیشه‌ای ناصواب در سر دارد. او که شهریاری‌اش بی‌رنج مهیا شده در سر هوس گرفتن مازندران و جنگ با دیوان را دارد! اگر شما سوی وی نیایی دیگر نه ایرانی می‌ماند نه باشنده‌ای در ایران؛ ای پهلوان دست بجنبان که کاووس امروز و فردا روانه‌ی جنگ می‌گردد.

زال پهلوان چون پیام را بشنید از خشم بدنش شروع به لرزیدن کرد و گفت: کاووس مردی خودکامه است، هنوز در شاهی سردوگرم روزگار را نچشیده. کسی می‌تواند در جهان بزرگی کند که با گذر عمر تجربه اندوخته باشد. به‌سوی کاووس می‌روم هرچند جای شگفتی نیست که وی پند مرا نشنود؛ اما دل من از او خسته خواهد شد؛ اگر ترس از جهان‌آفرین نبود و مهر من به گردان ایران‌زمین می‌گذاشت دست از حمایت کاووس بر می‌داشتم؛ هرچه باداباد! به‌سوی کاووس می‌روم و به او پندها خواهم داد، اگر پذیرد که سودمند خواهد شد و اگر نخواهد بشنود راه برای او باز است و فرزندم رستم را نیز با پهلوانان ایران‌زمین رهسپار جنگ مازندران خواهم نمود.

پس زال به‌سوی درگاه کاووس شتافت، خبر رسیدن زال به پهلوانان ایران‌زمین رسید و ایشان به پیشواز جهان‌پهلوان شتافتند و همگان به وی درود و آفرین دادند. طوس پهلوان به زال زر گفت: سپاس از تو که رنج سفر را به‌خاطر ایران‌زمین به جان خریدی، پس بدان که همه نیکخواه شما هستیم و کاری جز ستودن تو نداریم. زال روی به پهلوانان کرد و گفت: هر جوانی پند و اندرز پیران به کارش آید؛ برازنده‌ی ما نیست پادشاه جوانمان را بی‌بهره از گوهر پند بگذاریم؛ زیرا هیچ انسانی در جهان بی‌نیاز از پند نیست. امید که پندهای ما در او اثر کند و از تصمیمش پشیمان شود. پهلوانان فریاد زدند که رای ما رای توست ای جهان‌پهلوان؛ پس همه‌ی پهلوانان به همراه زال نزد پادشاه درآمدند.
همه یکسره نزد شاه آمدند / بر نامور تخت گاه آمدند

| کیومرث | هوشنگ | جمشید | ضحاک | فریدون | منوچهر |
...
جلد یکم از داستان‌های شاهنامه را از اینجا می‌توانید تهیه کنید:

خرید داستان‌های شاهنامه جلد یکم: آفرینش رستم

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...