[داستان کوتاه]
پیام را پنج بار دادم. نوشته بودم "نمیتوانم ساعت دو زیر پل باشم. پدرم آمده محل کارم و قرار است برویم بیمارستان کارهای بستریاش را انجام بدهیم."
پنجشنبهی پیش برای هر دومان کار پیش آمد و نتوانستیم همدیگر را ببینیم. هفتهی پیش همکارم ازم خواست یک ربع به جایش بنشینم تا بچهاش را شیر بدهد و پوشکش را عوض کند. ولی انگار قرار نبود بچه سیر شود یا مادرش رفته بود مستقیم از کارخانه پوشک بچه بیاورد؛ چون برگشتنش یک ساعت طول کشید. وقتی آمد خندید و گفت: ببخشید! توی نمازخانه خوابم برده بود.
ساعت ده شب بود؛ داشتیم بر میگشتیم خانه، پدر را بستری نکرده بودند. نیما زنگ زد. قرار بود تا من تک زنگ نزدم او زنگ نزند. گفتم: بله؟
گفت: خیلی بیخیالی، من تا ساعت چهار زیر پل منتظرت بودم.
گفتم: نفیسه جان! من پنج پیام دادم و گفتم که نمیتوانم بیایم.
گفت: خیلی بیفکری، فکر میکنی مرا دو ساعت زیر پل منتظر گذاشتن کار با مزهای است. نه عزیزم من این دو ساعت را می توانستم حداقل استراحت کنم که الان سر کار مثل جنازه نباشم.
بابا کنار راننده نشسته بود. برگشت نگاهم کرد. گفتم: نفیسه جان! به خدا پیام دادم، آن هم پنج بار. گفت: اگر ساعت پنج شیفت دوم کارم شروع نمیشد، انقدر احمق بودم که تا فردا صبح منتظرت میایستادم. چرا زنگ نزدی؟
نشد بگویم چون پدرم تمام مدت مثل بچهی کوچکی بهم چسبیده بود. وقتی سکوت کردم گفت: اصلا ازت توقع نداشتم. تو که خوب میدانی هر ساعت آزاد برای من چقدر ارزش دارد. میتوانستم چه کارهایی بکنم.
معلوم بود هیچکدام از پیامها را نگرفته. گفت: اگر شهرداری دسته گلم را نبرده باشد، فردا صبح میتوانی پلاسیدهاش را زیر پل پیدا کنی و قطع کرد.
گفتم: خواهش میکنم، فردا می بینمت. خداحافظ.
رسیدیم خانه. باید بهش زنگ میزدم. اما ترسیدم کسی صدام را بشنود. مجبور شدم پیام بدهم. نوشتم "باور کن پنج پیام دادم و نوشتم نمیتوانم بیایم. حالا پیامها نرسیده من چه گناهی دارم؟"
دو دقیقه بعد جواب داد "من چه گناهی دارم؟"
دو روز بعد پیام داد که شب قبل پنج پیام از من دریافت کرده که نوشتهام نمیتوانم ساعت دو زیر پل باشم. جواب دادم "دیدی دروغ نمیگفتم. متاسفم انقدر منتظر ماندی، هر کاری میکنم از دلت در بیاورم. میخواهی بروم تا صبح زیر پل بایستم. یا با دست خودم برات رتیل یا مارمولک بگیرم؟!"
دو ساعت گذشت و جواب نداد، نوشتم "اگر جواب ندهی یعنی هنوز ناراحتی، اینطوری میروم موهام را از ته میتراشم و دیگر بلند نمیکنم." پنج دقیقه طول کشید تا جواب داد. نوشته بود "ببخشید دیر جواب میدهم. رستوران شلوغ است. حرفهات بامزه بود اما بیشتر دلتنگم کرد."
نوشتم "پنجشنبه ساعت سه میتوانم زیر پل باشم."
جواب فرستاد "پنج شنبه سرمان شلوغ است اما میآیم. یک ساعت هم مرخصی میگیرم. دو زیر پل هستم."
پیام کوتاه چیز خوبی است. بیصدا بی آنکه رییس بخش بفهمد یا همکار فضولت بویی ببرد یا بترسی مادرت صدایت را بشنود یا برای گفتگوی طولانی برادر و پدرت بهت بدبین بشوند، میتوانی با کسی که دوستش داری حرف بزنی. البته اگر به وقت برسد.
پنج شنبه یک ساعت زودتر از اداره آمدم بیرون. ساعت دو زیر پل بودم. ساعت سه نیما هنوز نیامده بود. به همراهش زنگ زدم هر بار شنیدم "ارتباط با مشترک مورد نظر امکان پذیر نمیباشد."
فکر کردم شاید مشترک مورد نظر نتوانسته مرخصی بگیرد و یک ساعت دیگر میرسد. ساعت چهار شد و معلوم نشد مشترک مورد نظر کدام گوری است. تمام شب شمارههای غریبهای بهم زنگ زدند؛ اما جواب ندادم و قطع کردم. منتظر تماس او بود. زنگ نزد. فردای آن روز زنگ زد. اما نه با شماره خودش. همان شمارهی غریبه بود. گفت: تلفنم را قطع کردهاند نامردها. بدهی داشتم. دیروز با گوشی دوستانم بهت زنگ زدم، ولی تلفنت همهاش میگفت مشترک مورد نظر در دسترس نیست یا میگفت مشترک مورد نظر اصلا از بیخ توی شبکه موجود نیست. فکر میکنم گوشیت زیر پل آنتن نمیده.
گفتم: باور نمیکنم. میخواستی آن دو ساعت هفتهی پیش را تلافی کنی، خیلی بد جنسی، نامردی. گفت: قسم میخورم به جان زیبا کار پیش آمد. اگر از قبل میدانستم صبح هر طوری شده به ادارهات زنگ میزدم و میگفتم اما دست من نبود. یکهو پیش آمد. به هزار بدبختی یکی را جای خودم گذاشتم و آمدم. ترافیک عصر پنجشنبه که میدانی چطوری است. از سر مفتح تا زیر پل را دویدم. وقتی رسیدم تو داشتی میرفتی. سوار پیکان سفید شدی. همان مانتو آبی با مقنعهی سیاه را پوشیده بودی، درست نمیگویم؟ صدات کردم، نشنیدی.
ــ زرنگی آقا! من همیشه مانتو آبی می پوشم، لباس فرم است، از آن گذشته اصلا یادم نیست آن روز چه تاکسیای سوار شدم.
چیزی ته دلم میخواست حرفهاش را باور کنم. گفتم: آنجا زیر پل همه فکر میکردند من دختر علافی هستم.
ــ متاسفم جبران میکنم.
ــ چرا دیشب زنگ نزدی همینها را بگویی؟
ــ با گوشی دوستهام بهت زنگ زدم جواب ندادی، همهاش قطع کردی.
ــ باطری موبایلم دارد تمام میشود، بعدا بهت زنگ میزنم.
فرداش پیام داد. با گوشی خودش. نوشته بود "امروز پول قرض کردم. خطم وصل شد خوبی؟"
جواب ندادم. ده دقیقه بعد پیام فرستاد "قهری؟ "
جواب دادم : نه، حوصله ندارم.
جواب فرستاد "خوب کی میشود خانمی را که حوصله ندارد و قهر هم هست را دید تا هم از قهر درش بیاورم و هم حوصلهاش را سر جاش؟"
با این که میداند فقط پنجشنبهها آن هم دو تا چهار که تنها ساعت آزاد او در طول روز است میتوانیم همدیگر را ببینیم، نمیدانم چرا باز میپرسد کی ببینمت. حتی روزهای جمعه مثل سماور خانهی ما سر کار است و روز تعطیل ندارد.
جواب فرستادم "تا آخر هفته هر روز باید بعد از کارم بروم بیمارستان. پدرم را بستری کردهاند. بعد باید بروم خانه، این روزها که بابا خانه نیست، من هم دیر بروم مادرم نگران میشود. اما پنجشنبه ساعت سه میتوانم ببینمت".
جواب داد "خوب است اما میدانی که پنجشنبهها رستوران شلوغ است. اگر نیم ساعت دیر کردم ناراحت نشوی، حتما میآیم. مطمئن باش."
این را همیشه میگوید. دکتر بابا گفته پدر را پنجشنبه صبح ترخیص میکند یا شنبه صبح. اصلا اگر شانس من است دکتر پدر را دو تا چهار پنجشنبه مرخص میکند. اگر این طوری بشود بعد از ساعت پنج میروم. مگر چه میشود؟ بابا دو یا سه ساعت تو بیمارستان معطل میشود. خوب بشود. دست بالا میخواهد بد و بیراه بگوید که اصلا مهم نیست. میگویم توی اداره کار پیش آمد. باید به نیما بگویم حتی اگر همراهم اصلا در شبکه موجود نبود، بداند که من حتما آنجا زیر پل ایستادهام و منتظرش هستم. این طوری پیش برود چهرهاش را آرام آرام فراموش میکنم.
کانون ادبیات ایران