انعکاس لرزان آرزو بر رود ناامیدی | اعتماد


«بازگشت چورب» [اثر ولادیمیر ناباکوف] گرد آمدن‌ داستان‌هایی است از نگاه نویسنده‌ای در غربت. نگاهی کنده‌‌شده از وطن و غوطه‌ور در بی‌وطنی. جبر فضای تمام داستان‌ها را دربرمی‌گیرد و تلخ‌کامی وجهی مشترک میان آنهاست. داستان‌هایی که عموما در نومیدی و بی‌خبری سرگردانند. روایت‌هایی که در جزییات دقیق می‌شوند، همراه با آدم‌هایی غرقه در این جزییات که انگار نمی‌توانند آن مفهوم وارسته بالادستی را که می‌جویند، بیابند. حتی در داستان‌هایی که روایت به کودکی و گذشته ورود می‌کند، حسرت و لذت و امتناع، خود را باهم و همزمان نشان می‌دهد. داستان‌های «بازگشت چورب» با زبانی پاکیزه و ذهنی هوشمند، انسان را گرفتار در استیصالی نشان می‌دهد که گاه با فریب و گاه بی‌فریب درونش افتاده است.

بازگشت چورب ولادیمیر ناباکوف

روح گریخته‌ روسیه از شوروی
داستان «از ما بهتران» از دریچه زمان به روایت ورود می‌کند. راوی می‌گوید که صدای نواختن ساعت را با بر در کوفتن اشتباه گرفتم. اینگونه روایت ما را به دنیایی می‌برد که از دریچه زمان عبور کرده است. «دسته در با کمرویی غژغژی کرد، شعله شمعِ اشک‌ریزان به یک‌سو کج شد و او یک‌وری از آن چهارگوشِ ظلمات پدیدار شد: خمیده پشت، رنگ‌پریده، پوشیده از گرده‌های شبی یخبندان و پُرستاره... چهره برایم آشنا بود، آه از مدت‌ها پیش آشنا بود!»

در ابتدا زبان روایت، حواشی را با لحن و دیدی شاعرانه نشان می‌دهد. مانند شمعی که رو به خاموشی است یا صدای غژغژ در. شاعرانگی در نثر این داستان به خدمت گرفته می‌شود تا بدانیم که این دری است که رو به سوی اسطوره یا افسانه بازشده. تصویری که ‌از این‌ پس می‌آید، فروریختن روسیه را بعد از انقلاب، از منظری دیگر نشان می‌دهد. گویی که شکل و مفهوم زیبایی‌شناسی تخیل و خرافه و اسطوره، به‌ یک ‌باره فرو بریزد. از نگاه «از ما بهتران» باور به کمونیسم و پیروانش چنان خشونتی را با خود آورده‌ است که در تخیل هم نمی‌گنجد. خشونتی که وجودش حتی تخیل را هم می‌گریزاند. خشونتی که می‌خواهد خود را عقلانی نشان بدهد. ستیزه‌جویی ویرانگری که در هیچ افسانه‌ای یافت نمی‌شود. حتی در دنیای از ما بهتران؛ دنیایی از جنس دیو و پری و خدایان کوچک. حالا آن دنیای مرموزِ افسانه‌ای وحشت و دلهره، جایش را به دنیای مرگ و نیستی و نابودی داده است. «از ما بهتران» روایتی شاعرانه است از اتفاقی خوفناک که نویسنده از حاکمیت سرخ‌ها به ما نشان می‌دهد؛ گریز هر نوع مفهومی غیر از ایدئولوژی سرخ از کشور روسیه. داستان تمثالی است که نشان می‌دهد حتی وحشت هم دیگر از روسیه گریخته. گویی که روح روسی از شوروی پر کشیده باشد. در این داستان کوتاه، به وضوح فروریختن باور و روح اشیا را می‌توان دید. از این روی «از ما بهتران» مرثیه‌ای است برای طبیعتِ وطن.

واگن نا‌امیدی در قطار سرنوشت
«تصادف» قصه‌ای در قطار است. داستان خطی ممتد را پیش می‌گیرد. خط ممتدی که ناگهان بریده می‌شود. درون این قطار در حال حرکت، آدم‌هایی هستند که اگرچه چشم‌انتظار دیدار یکدیگرند، اما همدیگر را نمی‌بینند. روایت به شکلی نومیدانه‌‌ به جبر حاکم بر هستی می‌نگرد. در توصیفات داستان می‌خوانیم که آخرین پرتوهای خورشید در حال فرورفتن است و سیاهی دارد آرام‌آرام خود را می‌رساند. امید آدم‌ها برای یافتن، کم‌کم تیره و سپس محو می‌شود. برای آدم‌های این داستان، روسیه بهشتی دوردست است که هرگز بازگشتی به سویش نیست و زندگی در غربت، رنج و اندوهی است شبیه به قطاری که همیشه در حال حرکت است و اما امید، همچون تیرهای سیاه تلگرام است که انگاری با حرکت قطار و ناپیدا شدن‌شان در پشت تپه‌ها، ناگهان به پرواز درمی‌آیند. خطی ممتد که در جایی گسسته می‌شود. مثل انتخابی که روی انتخابی دیگر می‌افتد. «آلکسی» که نقشه دقیقی برای پیدا کردن همسرش دارد، نقشه‌اش را به نقشه خودکشی تغییر می‌دهد. او و همسر گم‌شده‌اش در مجاورت هم و بسیار دور از همند. گویی که تنها رشته پیوند‌دهنده میان آنها ناامیدی است. در واقع ناامیدی روان آدم‌های داستان «تصادف» را بلعیده. پنداری که نومیدی واگنی است در قطار سرنوشت که آن‌ دو بر آن سوارند.

پیچیده در لحاف مکر و توهم
«کوتوله سیب‌زمینی» روایتی سمبلیک دارد. پرتره کوتوله‌ای که متفاوت و غمگین زندگی می‌کند. با آنکه کوتوله‌ دور اروپا را با سیرک می‌گردد، انگار که هیچ جایی را نمی‌بیند. «فِرِد» در این داستان می‌تواند نماد و نشانه‌ای از مهاجران روس باشد. متفاوت و پس‌زده و دست‌انداخته‌شده. برای او همه‌چیز حالتی از فریب دارد. «کوتوله سیب‌زمینی با حرکاتی مضحک در خدمت او بود و در اواخر نمایش با بق‌بقوی بلند و شادمانه‌ای از ردیف‌های بالای تماشاچیان پدیدار می‌شد، هرچند یک دقیقه پیش از آن، همه دیده بودند که شعبده‌باز چطور او را در جعبه سیاهی در وسط صحنه حبس کرده بود.» حتی روزی که فِرِد احساس خوشبختی می‌کند، با کم رمق شدن پرتو خورشید، حس خوشبختی او هم از میان می‌رود. پنداری این شکلی از زیست است که همیشه توان آن را ندارد که با فریب ‌بچرخد و پیش ‌برود. شعبده‌بازی هم که به او کمک می‌کند و در نهایت کوتوله به او خیانت می‌کند، کسی است که هرلحظه شعبده‌ای از خود نشان می‌دهد. در واقع همه‌چیز در لحافی از مکر و توهم تنیده شده تا آن واقعیت تلخ و گزنده و غیرقابل‌تحمل پنهان بماند. در این داستان فریب شکلی چندوجهی و چند‌جانبه دارد. تماشاگران به سیرک می‌آیند تا از حقه لذت ببرند. کوتوله با فریب زندگی می‌کند و عشقی را هم که گمان می‌کرده به دست آورده، در حقیقت اغفالی بیش نبوده است. هیچ‌کس از فریب دادن و فریب خوردن در این داستان در امان نیست. حتی شعبده‌بازی که از خدعه ارتزاق می‌کند، خودش در انبوه اندوه غرق است.

بازگشت چورب ولادیمیر ناباکوف

بخشی از توصیفات داستان درباره ورود شب است. خالی شدن شهر از آخرین بارقه‌های نور و ورود تاریکی. این رویکرد به ‌آرامی و منسجم، حرکت خزنده نومیدی را برای بلعیدن آخرین نشانه‌های امید به ‌خوبی نشان می‌دهد. فریبندگی تا آنجا پیش می‌رود که حتی رقت و تاثر و پریشانی و ملامت را هم در خود جای می‌دهد. در جایی از داستان، شعبده‌باز ادای خودکشی را درمی‌آورد. شعبده می‌کند و اندوه و غمش را به شکلی که انگار دارد کسی را گول می‌زند، به نمایش می‌گذارد. گویی که تمام عواطف انسانی تنها می‌تواند در زیرمجموعه‌ای از دروغ معنا ‌شود. هیچ‌چیز حقیقی نیست و هرچه هست زیر پرده‌ای از جنس نومیدی که روزگارش می‌نامیم خزیده است. حتی وقتی که‌ فِرِد تارک ‌دنیا می‌شود تا خود را از نظرها پنهان کند یا از این حجم دروغ کناره بگیرد، باز هم سیاهی نیرنگ او را پس می‌زند و پرتو نوری تهوع‌آور بر او می‌تاباند. در سطرهای پایانی داستان، وقتی‌ کوتوله سیب‌زمینی با آن قلب بیمارش شروع به دویدن می‌کند و خیل بچه‌ها به دنبالش می‌دوند، گمان می‌کند که همه این بچه‌ها فرزندان او هستند. در اینجا تغابن در حجم و ابعادی بزرگ، به آرزویی بدل شده که بر سرش آوار می‌شود. خبر زمانی به او می‌رسد که دیگر به گذشته پیوسته. گویی حقیقت یک نومیدی‌ ویرانگر است که تنها می‌توانیم به شکل آرزویی شیرین تصویرش کنیم.

در آرزوی بازگشت بازگشت‌ناپذیر
داستان «بازگشت چورب» بازنگری در امری محتوم است. بازگشت و نگریستن به ازدست‌دادگی. شروع داستان شرح بازگشت آقا و خانم «کلر» از تئاتر است. روایت در شب اتفاق می‌افتد. در تاریکی که گاهی هم با نوری روشن می‌شود و به اشیا هیبتی دیگر می‌دهد. در اینجا نور بیش از آنکه نویدبخش باشد، روشنگر حقیقت نومیدی و تلخکامی ا‌ست. همه‌چیز در غلظتی از تاریکی و سکوت و انفعال پیش می‌رود. بازگشت، دوباره بینی آن حسی از خوشبختی است که دیگر نیست. «چورب» همسرش را از دست‌ داده است و با بازگشتن از مسیری که با او آمده، به ‌مرور آن چیز حالا ازدست‌رفته می‌پردازد. داستان مرثیه‌ای بر پایان است. بازآفرینی و به کمال رساندن نومیدانه امری که حادث ‌شده. چورب در مهمان‌خانه‌ای اقامت می‌کند که برای اولین‌بار با همسرش در آنجا بوده است. یک روسپی‌ را با خود به اتاق مهمان‌خانه می‌برد تنها به این دلیل که بتواند با وجود کسی دیگر، شب را سر کند. جایگزینی اتفاق می‌افتد و همسری ایده‌‌آل با روسپی تعویض می‌شود.

در این داستان یادآوری‌ها روز اتفاق می‌افتد ولی زمان حال در روایت، شب است. جایگزین نمی‌تواند نقش جایگزینی را ایفا کند. زن روسپی می‌گریزد. این جایگزینی در ابتدای داستان هم دیده می‌شود؛ انعکاس تصویر کلیسا بر رودخانه که هشت قرن است به شکلی لرزان دیده می‌شود. لرزشی که حقیقتی پایدار از سستی وجودی کلیسا را به نمایش می‌گذارد. چیزی که در توصیفات داستان بارها به آن اشاره می‌شود. «در شهر آرام آلمانی که هوایش قدری کدر بود هشت قرن بود که لرزش پهنای رودخانه‌اش اندکی سایه و هاشور به تصویر منعکس‌شده کلیسای جامع می‌داد، واگنر را بدون شتاب‌زدگی و با سلیقه عرضه می‌داشتند و مخاطب را به حد اشباع از موسیقی سیراب می‌کردند.» در لایه زیرین روایت، تصویری لرزان و سست و گذرا و بی‌ثبات از همه‌چیز نشان داده می‌شود. پایداری بی‌ثباتی که با تصویر خوشبخت و شاد آدم‌ها همسان و هماهنگ نیست. مرگ همسر چورب به شیوه‌ای غیر منتظره اتفاق می‌افتد. زن به سیم لختی که به خاطر توفان افتاده، دست می‌زند و می‌میرد. همان برقی که در داستان شادی‌آور و روشن‌کننده توصیف می‌شود. درواقع نور و روشنایی، بیش از آنکه انعکاس شادی و آرامش باشد، پیام‌آور مردگی و حقیقتی سیاه است. این تصویر عریان از روشنایی، در بازگشت دوباره چورب به مهمان‌خانه هم دیده می‌شود. «لامپ بدون حبابی که با یک سیم از سقف آویزان بود کمی تاب می‌خورد. سایه سیم از عرض نیمکت راحتی سبزرنگی می‌گذشت و در لبه آن می‌شکست.»

«تیغ» روایتی از جابه‌جایی ا‌ست. ماجرای سروان روسی که حالا در آلمان به کار سلمانی مشغول شده است و اینک مردی که روزی بازجوی او بوده، زیر دست‌وتیغش ‌نشسته است. روایت با نام و لقب شروع می‌شود. سروان «ایوانف» را تیغ صدا می‌زنند زیرا همه تنها نیم‌رخ او را به یاد می‌آورند و همیشه وجهی از شخصیت او پنهان ‌مانده است. کسی که ظاهرا خشونتی ذاتی در خود دارد. اما درست در زمانی که تیغ در دستانش تبدیل به ابزار قدرت می‌شود، از انتقام سر باز می‌زند. آن وجه پنهانی که در او هست، دور از روسیه، چهره دیگری به او بخشیده است. جابه‌جایی شکل می‌گیرد و تیغ آن لبه نابُرنده‌اش را پیش می‌آورد.

«رنجش» روایتی خاطره‌وار است. به یادآوری کودکی. به یادآوری در این داستان‌ در لحظه است. همچون رویایی صادق. داستان تماما تشریح یک وضعیت است. تصویری از زیبایی که در درونش تلخ‌کامی نهفته. زیبایی با اندوه و رنجشی خفیف در هم می‌آمیزد و «پوتیا» در تصویری وسیع و کارت‌پستال گونه، از دایره‌ای که به آن ورود کرده بیرون می‌ماند. کودک معذب، افاده‌ای خوانده می‌شود و از دیگر بچه‌ها جدا می‌ماند. داستان به حدیث نفسی می‌ماند از دوران کودکی نویسنده. به اندوهی که مثل نور خورشید از شیشه کدر پنجره به درون بتابد و همه‌چیز را به رنگی مات و خلسه‌وار در بیاورد.

سرک کشیدن به جهان بیرون
«بادرنجبویه» روایتی‌ است در ادامه داستان قبلی. با همان شخصیت و با همان نگاه خیره کنجکاو و حسرت‌مندی که گذشته را همچون شیری ولرم می‌نوشد. «پوتیا» در کشاکش سرک کشیدن به جهان بیرون است. به لمس پوستی که او را در مرز کودکی و بزرگسالی نگاه می‌دارد. در مجله‌ای می‌خواند که پدرش به شخصی پیشنهاد دوئل داده. وحشت‌زده می‌شود و روزش را در بیم و امید و اضطراب می‌گذراند. این همان درِ گشوده‌ای است که او را به واقعیت پرهیاهوی بیرون پرتاب می‌کند. واقعیت بزرگسالی که مثل نوری بر تاریکی و آسودگی کودکی می‌تابد. با این‌ وجود، نگریستن به کودکی هنوز پرجزییات و خلسه‌آور است.

«موسیقی» روایتی لحظه‌نگر است که گذشته را مثل دود غلیظ سیگار در خودش فرو می‌کشد. داستان با چشمی گشاد شده و دقیق به توصیف فضا و آدم‌هایی می‌پردازد که در یک مهمانی گرد هم آمده‌اند و به موسیقی گوش می‌دهند. این توصیف، وضعیت حال را به شکلی منجمدشده درمی‌آورد. «ویکتور ایوانوویچ» درون محفلی در حال گوش سپردن به نواختن یک پیانیست است که ناگهان همسر سابقش را می‌بیند. از این پس موسیقی برایش از بافت و حس‌وحالش خارج می‌شود. حالا این موسیقی و نواختن برای او، هم تبدیل‌ به زندانی برای نگه ‌داشتنش می‌شود و هم وجودش موهبتی است که او و همسر سابقش را در یک مکان نگه ‌داشته. در این داستان موسیقی بدل به دریچه‌ای می‌شود که دو جهان را به هم متصل می‌کند و می‌تواند دو چیز جدا شده را در محلی واحد نگه ‌دارد. داستان روایتی از شنیدار است. تصویرِ واگویی از رنجی که هیچگاه به زبان نمی‌آید. همچون نت‌هایی که تنها در ذهن آهنگساز می‌چرخد.

«اعلام خبر» ماجرایی دوسویه دارد. روایتی میان شنیدن و نشنیدن. جهان با سمعک برای «یوگنیا ایساکوونا» به دو دنیا تقسیم می‌شود. خبر مرگ فرزند او به همسایه‌اش می‌رسد و از این پس همه در تدارک چگونگی اعلام خبر به او هستند. هم‌زمان یوگنیا کارت‌پستالی را که پسرش فرستاده دریافت می‌کند. دو دنیای موازی در یک‌زمان پیش می‌روند. خبر جبری ویرانگر است که می‌تواند مرز شنیدار و دیدار را تغییر ‌دهد. توصیفاتی که از خرید کردن مادر بی‌خبر از مرگ فرزند آورده شده، عادت را مثل مرزی میان این دو دنیا می‌نشاند. مرز زندگی و مردگی. جهان می‌خواهد روی دیگرش را نشان دهد. مثل توصیفی در اوایل داستان که می‌گوید: «بخشی از برلین در بخشی دیگر منعکس می‌شد.»

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...