[داستان کوتاه]


درد کلافه ­ام کرده بود. زانوها، درست نمی‌دانستم کدام بیشتر درد می‌کند؛ چپ یا راست! خوب که اتومبیل همسایه جلوی خانه پارک بود. اول که می‌خواستم به آن تکیه بدهم، ترسیدم دزدگیرش صدا بدهد، اما نشد. با احتیاط به گلگیر جلو تکیه دادم. الان دیگر می‌رسد. این امید می‌توانست درد پایم را قابل تحمل‌تر کند. کاش حمام نرفته بودم. باد موذی اواخر پاییز براده‌های یخ را به همراه داشت. می‌شد نسیم سردی که از شکــاف دره‌ماننــد کوه وزان بود به خوبی احساس کرد. الان دیگر می‌رسد. اما کی؟ حالا دو دقیقه گذشته است. هر دقیقه از گذشت زمان مرا به یاد درد زانوهایم می‌انداخت که هر دم بیشــتر می‌شد. احســاس می­ کردم استخوان ساق دارد درون گوشت زانو فرومی ­رود و تیز تیزی‌هایش استخوان سر زانویم را متلاشی می‌کند.

علاوه بر این درد دشنام سرد باد را چگونه تحمل کنم که از نسوج سرم-پیشانی‌ام به درون می‌خزید. موهایم را درست خشک نکرده بودم. نه اینکه خیس باشد، اما هنوز نَمیِ ریشه‌هایش نرفته بود. به خودم گفتم به خانه بازگردم و سشواری بکشم، ولی خیلی زود این فکر را از سرم بیرون کردم. الان است که از خیابان اصلی درون کوچه می‌پیچد. صورتی سرخ و سفید با رگ و ریشه‌ای شمالی. استخدام که شده یک‌راست او را به شیراز فرستاده ­اند. گلِ چسبناک شیراز نگذاشته بود تکان بخورد. حالا خودش یک پا شیرازی بود. هیچ‌گاه مثل بعضی‌ها ندیدم راجع به شهری که حدود چهل سال در آن زندگی کرده بود بد بگوید. کاش زنگ نزده بودم و بگویم مزاحم می‌خواهی؟ و او با آن صمیمیت خاص بگوید قدمت روی تخم چشم‌هایم. وانگهی اگر زنگ نمی‌زدم و با تاکسی تلفنی می‌رفتم؛ وقتی به جلسه می‌رسیدم باید پیهِ دلگیری‌اش را به تن می­ مالیدم. آن وقت مجبور بودم دروغ بگویم که از خانه­ قوم‌وخویش‌هایم با تاکسی تلفنی آمده‌ام. حتما می‌گفت: مگر من مرده بودم؟ تک‌زنگی می‌زدی!

دلم نمی‌آمد به دروغ بگویم. آنقدر زلال بود و شاعر که واژه‌های دروغ را از راست تشخیص می ­داد. مسعود که می‌آمد، کنار دستش می‌نشستم. از خوانده‌های تازه‌اش تعریف می‌کرد. آدمی نبود که هر کس و ناکسی را که می‌دید سفره سروده‌هایش را جلویش باز کند. باید با منقاش یک شعر را از او بیرون می‌کشیدی. ماهی یک‌بار این جلسه تشکیل می‌شد. همیشه هم با اطلاع من به دنبالم می‌آمد. همیشه هم حرف‌های تازه‌ای از دنیای ادبیات داشتیم که باهم بزنیم. از سلیقه عجیب خوانندگان، از چاپ شصتم کتابی که به زور می‌شد دو صفحه از آن را خواند.

باید به چیزهای مهم‌تری فکر کنم. درد؟ گفت: چیست برازنده­ بالای مرد؟ گفت: درد، و اینکه چطور بایستد تا درد زانو کمتر شود. هر دم سنگینی‌ام را روی یک پا می‌انداختم. بیهوده بود. این باد را شیاطین ناپیدا فقط برای آزارم می‌وزاندند. کوه با آن شکاف فریادمانندش همانند یک دشنام زشت آنجا سبز شده بود. موذی، موذی، موذی!

عجیب بود. دفعه‌های قبل همیشه زودتر جلوی در آماده بود. با آن اتومبیل جمع‌وجور شیکی که تازه خریده بود. حالا دیگر نیم ساعت گذشته بود. چقدر زمان دیر می­ گذرد! خودش خوانده بود. همان شعر معروف لورکا را: «درست در ساعت پنج عصر». چنین کسی چرا مرا قال گذاشته است؟ دفعه قبل از دردی حرف می‌زد که نمی‌تواند بگوید. در زندگی... گفتم اینطور که مرا کنجکاوتر می‌کنی.

بعد می‌گفت: «ماشین را نمی‌آورم، قلم‌دوشت می‌کنم.»

گفتم: «من زیـر بار سـنگیــنی خودم دارم لـه‌ولــورده می شوم. آنگاه تو با این استخوان­ های پیچیده‌ات می‌خواهی قلم‌دوشم کنی؟! به کلاغ گفتند منار فلان جایت. گفت یک چیزی بگو که بگنجد.» می‌خندیدیم. ولی وقتی سکوت ناخواسته فضای ماشین را برمی‌داشت؛ صورتش زیر غم و اندوه می‌شد. از چیزی در هراس بود. رنج می‌برد که من نمی‌دانستم چیست. دلش هم نمی‌خواست برایم بگوید.

همیشه دلش می‌خواست پیاده برویم. از آن کوچه‌باغ‌ها که باد پاییزی کم‌کم دارد برگ­ ها را می‌تکاند. هنوز بعضی از برگ‌ها مقاومت می‌کنند و خودشان را به زور به سر شاخه‌ها چسبانده‌اند. کاش زانوهایت ساییدگی نداشتند، می‌زدیم به راه. راجع به این رنگ­ ها باهم گپ‌وگفت می‌کردیم. رنگ‌هایی که هیچ کدام جزء چهار رنگ اصلی نیستند. چرا برگ‌ها در هنگام مرگ این‌چنین خود را می‌آرایند؟

به ساعتم نگاه کردم. شده بود سه ربع ساعت. یعنی 5:45 دقیقه. خواستم به خانه برگردم. حتما خانمم می­گفت: «نرفتی؟! رفقایت هم مثل خودت گیجند.» دلم نمی‌خواست پشت سر مسعود حرفی زده شود. به خودم نهیب دادم تا شش می‌ایستم. حتما سروکله‌اش پیدا می‌شود! زمان روی هم تلنبار می‌شد. وجودم یک تکه یخ ناهول شده بود. حس کردم گوش‌هایم کیپِ کیپ شده است. چندبار دهانم را بازوبسته کردم. بی‌فایده بود. باد درون گوشم جا خوش کرده بود. آبریزش از بینی هم شروع شده بود.

مسعود کجاست؟ تصادف نکرده باشد. حادثه بدی برای خانواده‌اش پیش نیامده باشد. شاید از دست کسی در عذاب است. پیله نمی­ کنم. بالاخره هر کس درد خود را به دوش می­ کشد.

من اما خیلی خسته شده­ ام. سردم است. مغزم کیپ تا کیپ گرفته است. دیگر نمی‌توانم فکر کنم. صدایی شنیدم: «یک ساعت گذشته بیا تو.» از جایم تکان نخوردم. شاید نشنیده بودم. وقتی از طبقه سوم پایین می ­آمدم هنوز ذره آفتابی را نوک درخت‌های سپیدار باغ علی می ­دیدم. حالا تاریکی افتاده بود روی کوچه. باز هم شنیدم که: «صاحب مجلس زنگ زده است که مسعود فراموش کرده دنبالت بیاید!» یک آن فکر کردم چطور یادش رفته! همین صبحی زنگ زدم. گفتیم و خندیدیم. مگر برای اولین‌بار بود؟ شنیدم هنگام یادآوری دو دستی بر سر خود کوفته و از ناراحتی و شرم حاضر نشده است چند کلمه‌ای با من صحبت کند. یک لحظه خودم را به جایش گذاشتم. دلم می‌خواست به حالش بگریم. نباید فکرهای منفی به سرم راه بدهم. مثلا فکر کنم که چرا وجود مرا فراموش کرده است؟! آخر من حجمی را روی این کره خاکی، روی این شهر، روی این کوچه اشغال کرده­ام. شاید تبدیل به غباری در نور شده‌ام. پیدا و ناپیدا. مدت‌ها است که اینطور فکر می‌کنم. رباتی دست‌وپاچلفتی که فقط تعداد قرصی که باید بخورد، بر اثر تکرار، به یادش مانده است. چهره‌ها را می‌شناسد، اسم‌ها را نمی‌داند. کسانی با او سلام و احوال می‌کنند که مدت ­ها باید فکر کند که آنها را کجا دیده است.

از بس منتظر مانده ­ام تبدیل به سنگ شده ­ام. باران باریده. برف تمامی هیکلم را سفیدپوش کرده. بهار و تابستان آمده، اما برف‌هایی که بر سرم نشسته، آب نشده‌اند. هنوز منتظرم. اسم او را که اینقدر به انتظارش ایستاده‌ام فراموش کردم. کسی که مرا در انتظاری ابدی نگاه داشته است.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

از فروپاشی خانواده‌ای می‌گوید که مجبور شد او را در مکزیک بگذارد... عبور از مرز یک کشور تازه، تنها آغاز داستان است... حتی هنگام بازگشت به زادگاهش نیز دیگر نمی‌تواند حس تعلق کامل داشته باشد... شاید اگر زادگاهشان کشوری دموکرات و آزاد بود که در آن می‌شد بدون سانسور نوشت، نویسنده مهاجر و آواره‌ای هم نبود ...
گوته بعد از ترک شارلوته دگرگونی بزرگی را پشت سر می‌گذارد: از یک جوان عاشق‌پیشه به یک شخصیت بزرگ ادبی، سیاسی و فرهنگی آلمان بدل می‌شود. اما در مقابل، شارلوته تغییری نمی‌کند... توماس مان در این رمان به زبان بی‌زبانی می‌گوید که اگر ناپلئون موفق می‌شد همه اروپای غربی را بگیرد، یک‌ونیم قرن زودتر اروپای واحدی به وجود می‌آمد و آن‌وقت، شاید جنگ‌های اول و دوم جهانی هرگز رخ نمی‌داد ...
موران با تیزبینی، نقش سرمایه‌داری مصرف‌گرا را در تولید و تثبیت هویت‌های فردی و جمعی برجسته می‌سازد. از نگاه او، در جهان امروز، افراد بیش از آن‌که «هویت» خود را از طریق تجربه، ارتباطات یا تاریخ شخصی بسازند، آن را از راه مصرف کالا، سبک زندگی، و انتخاب‌های نمایشی شکل می‌دهند. این فرایند، به گفته او، نوعی «کالایی‌سازی هویت» است که انسان‌ها را به مصرف‌کنندگان نقش‌ها، ویژگی‌ها و برچسب‌های از پیش تعریف‌شده بدل می‌کند ...
فعالان مالی مستعد خطاهای خاص و تکرارپذیر هستند. این خطاها ناشی از توهمات ادراکی، اعتماد بیش‌ازحد، تکیه بر قواعد سرانگشتی و نوسان احساسات است. با درک این الگوها، فعالان مالی می‌توانند از آسیب‌پذیری‌های خود و دیگران در سرمایه‌گذاری‌های مالی آگاه‌تر شوند... سرمایه‌گذاران انفرادی اغلب دیدی کوتاه‌مدت دارند و بر سودهای کوتاه‌مدت تمرکز می‌کنند و اهداف بلندمدت مانند بازنشستگی را نادیده می‌گیرند ...
هنر مدرن برای او نه تزئینی یا سرگرم‌کننده، بلکه تلاشی برای بیان حقیقتی تاریخی و مقاومت در برابر ایدئولوژی‌های سرکوبگر بود... وسیقی شوئنبرگ در نگاه او، مقاومت در برابر تجاری‌شدن و یکدست‌شدن فرهنگ است... استراوینسکی بیشتر به سمت آیین‌گرایی و نوعی بازنمایی «کودکانه» یا «بدوی» گرایش دارد که می‌تواند به‌طور ناخواسته هم‌سویی با ساختارهای اقتدارگرایانه پیدا کند ...