نرگس کیانی | هممیهن
کتاب ۱۵۱۴ صفحهای «مزاح بیپایان» [Infinite jest]، نوشته دیوید فاستر والاس [David Foster Wallace] بهتازگی با ترجمه معین فرخی توسط نشر برج روانه بازار کتاب شده است. آنچه در ادامه میخوانید حاصل گفتوگویی است با مترجم این رمان که در آن از چگونگی آغاز به کار ترجمه این اثر تا زبان والاس و دشواریهای ترجمه آن به فارسی گفته است:
در مقدمه کتاب «مزاح بیپایان» از این گفتهاید که از نیمه دوم سال ۱۳۹۸ و بعد هم با ظهور کرونا، روزبهروز بیشتر به این کتاب و دنیایش چنگ زدید. میخواهم بهعنوان سوال نخست بدانم، اساساً چه شد که تصمیم به ترجمه این کتاب ۱۵۱۴ صفحهای گرفتید. کتابی که دیو اگرز در پیشگفتاری که بر آن نوشته، میگوید: «حرکتش به اعماق حافظه و احضار بیامان زمان و مکانی خاص» در آن، «در جستوجوی زمان از دست رفته» مارسل پروست را به ذهن میآورد. میدانیم که شما پیش از این کتاب، «مصاحبههای کوتاه با مردان کریه» دیوید فاستر والاس را هم به فارسی ترجمه کرده بودید، چه شد که سراغ «مزاح بیپایان» رفتید؟
انگیزهی اصلی من برای ترجمه این است؛ انتقال لذتی که از یک کتاب بردهام به دیگران. کتاب خاصیتی دارد که هم با خودِ خواندن و هم متعاقباً با حرفزدن دربارهاش، همان انزوا و وسواسِ فکریای آرام میگیرد که موضوع خود کتاب هم هست. من هم سال ۹۴ که خواندمش، بعدش میخواستم دربارهاش با آدمها حرف بزنم. «مزاح بیپایان»، بُعد تازهای به نگاهم به دنیا داده بود و دلم میخواست لذتش را با دیگران شریک شوم. اما آنموقع فکر نمیکردم یکروز بنشینم پای ترجمهاش. شروع ترجمه برمیگردد به اواخر سال ۹۶. آنموقع «این هم مثالی دیگر» (جستارهای والاس) و «مصاحبههای کوتاه با مردان کریه» را ترجمه کرده بودم. بعد از ترجمهی چند اثر از یک نویسنده، آدم کمکم حس میکند با دنیای نویسنده اُخت شده، انگار صدای یکی را مدتها توی ذهنت بشنوی. فکر کردم وقتِ خوبی است برای اینکه تا صدا توی ذهنم هست و ازش فاصله نگرفتهام، بروم سراغ «مزاح بیپایان».
یکی، دو سالِ اول اتود میزدم و تحقیق میکردم. مقالات و کتابهای مرتبط را میخواندم، پادکستی بود بهاسم Concavity Show که بیشتر از 50 قسمت دربارهی والاس دارد و هر قسمت متخصصی یک جنبه از کارهایش را مفصل بررسی میکند. بین اینها پرسه میزدم تا بفهمم حدوداً قرار است چهکار کنم. همزمان هم کمکم ترجمه را پیش میبردم و از آدمهای مختلف ــ بهخصوص مترجمانی که ترجمههایشان برایم الهامبخش بوده و کسانی که نسخهی اصلی را خوانده بودند ــ نظر میخواستم. خلاصه یکی، دو سالی قلقگیری بود و نظرخواهی که ببینم میتوانم این پروژه را به سرانجام برسانم یا نه. از آذرماه ۹۸ دیگر تماموقت نشستم پای ترجمه تا به نسخهی اول برسم. یعنی در یک لحظه تصمیم نگرفتم. آرزویش را از اولین والاسی که ترجمه کردم داشتم، بقیهی این مدت به این گذشت که خودم را با اثر و بخشهای مختلفش روبهرو کنم و ببینم راهحلی برای فارسیکردنش دارم یا نه. چون کتابی نیست که با یک راهحل بتوان کلش را پیش برد، هر تکهاش را باید جدا بهش فکر کرد.
در همان مقدمه از نقش «انجمن مترجمان دیوید فاستر والاس» -متشکل از مترجمانی در سرتاسر جهان که این کتاب را ترجمه کردهاند، در حال ترجمه آن هستند- در پیشبرد کارتان میگویید. میپذیرید که تشکیل چنین انجمنی درخصوص ترجمه آثار یک نویسنده برای ما ایرانیها غریب نمیماند؟ آیا تشکیل این انجمن را میتوان نشان از اهمیت فاستر والاس در جهان نویسندگان دانست؟ و آنها در راه ترجمه «مزاج بیپایان»، چه کمکهایی به شما کردند؟
کمی از پیشینه و داستانش میگویم، شاید از غریب بودنش کم شود. «انجمن مترجمان» علاوه بر مترجمان، یک آدم کلیدی هم دارد؛ مت بوکر، مجری پادکست مزبور و عضو «انجمن دیوید فاستر والاس» که کارش برگزاری همایشها و انتشار مقالات مرتبط با والاس است. خود انجمن والاس از یک گروه ایمیلیِ آزاد مشتق شده که کارش را حدود سال 99-98 میلادی شروع کرده. این گروه ایمیلی ۲۵ سال است که آدمهای مربوط به والاس را دور هم جمع کرده و در آن از آکادمیسین تا خوانندهی معمولی حرف میزنند. میخواهم بگویم چنین پشتوانه و تجربهای سپری شده و اصول اولیهی انجمن آنلاین در آن تجربه شده است. من و مترجم صرب و ترک همزمان ترجمه میکردیم، همدیگر را پیدا میکردیم و از هم میپرسیدیم که فلانبخش را چهکار کنیم؟ این اصطلاح یعنی چی؟ و هیچکدام جواب نداشتیم. رفتیم سراغ انجمن دیوید فاستر والاس و مترجمان کهنهکار.
«انجمن مترجمان» ابتکار مترجمان قدیمیتر و مت بوکر بود؛ گروهی خصوصی در دل انجمن دیوید فاستر والاس، مختصِ مترجمان. اینطور شد که ما از زبانها و نقاط مختلف جهان دور هم جمع شدیم و هر چندوقتی، مترجمِ زبانِ جدیدی هم اضافه میشود. آنجا هم دربارهی ابهامهای متن اصلی میپرسیم، هم ترجمهی والاس بهطور کلی و هم معضلها و راهحلهای هر زبان با مختصات خودش. درست است که متن والاس برای همه یکی است، ولی برای انتقال به هر زبانی به چالشهایی میخورد که اغلب یک جوابِ روشن ندارد و بعضیوقتها بهدلیل ذات تفاوت زبانها اصلاً جواب ندارد. اینجا تازه محل بحث است که اولویت انتقال چهچیزی است. بیشتر سر این مسائل بحث میکردیم. اگر آنها نبودند، من یکجا وسطِ کار ول میکردم. بحثها و راهحلهایشان چراغی را در مغزم روشن میکرد و انگیزهای بود برای ادامهی ماراتن. مهم و دلگرمکننده است در طول کوهنوردی از تجربهی کسانی استفاده کنی که قبلاً این مسیر را بالا رفتهاند.
ما از دیوید فاستر والاس ـ نویسنده «مزاح بیپایان» ـ چه میدانیم؟ اگر بخواهید در چند خط او را به مخاطب فارسیزبان بشناسانید، چه میگویید؟
فاستر والاس متولد ۱۹۶۲ است، در دههی ۹۰ به اوج خودش رسید. فلسفه و نوشتن خلاق، خوانده است. سه رمان نوشته. اولی، تلاشی است برای تسویهحساب با اسلافش. دومی، «مزاح بیپایان» است که او را بهعنوان مهمترین نویسندهی نسل خودش تثبیت میکند. سومی، ناتمام ماند و بعد از مرگش منتشر شد. افسردگی بالینی داشته که یکبار کارش را به مرکز رواندرمانی رساند و بر زندگیاش سایه انداخته بود و دستِ آخر تسلیمش کرد. احتمالاً یکی از معدود نویسندههای متأخر آمریکایی است که اکثریت روی نبوغش توافق دارند و هنوز مناقشهبرانگیز است. به نظرم عصارهی مضامینش در سخنرانی «آب این است» است که در کتاب «این هم مثالی دیگر» آمده، در اینترنت هم صوتیاش بهاسم This is Water هست. آنجا میگوید، در زمانهای زندگی میکنیم که خودمحوریِمان را تقویت میکند و یادمان میرود که بقیه هم مثل ما آدماند و درگیریهایی دارند. چنین زمانهای باعث میشود نسبت به اطرافمان خودآگاه نباشیم، براساس تنظیمات کارخانه عمل کنیم و فرض کنیم انگار جهان دور ما میچرخد و ما باید مدام به خودمان یادآوری کنیم چگونه و چرا زندگی میکنیم. پروژهی ادبیاش هم بر همین استوار است؛ برگرداندن آگاهی به زندگی روزمره و بررسی عواقب غیابش در سطوح کلان سیاسی-اجتماعی و خصوصیترین لحظات. دنبال راهی است تا در زمانهای که آدمها منزویاند و همهمهی رسانهها گوشخراش است، کماکان از ارزشهای انسانی و پیوندهای انسانی حرف بزند. البته این حرفها خیلی نوع قصهگوییاش را باز نمیکند و گفتنش به این شکلِ صریح کمی لوث است. ولی همین کلیشهایبودن حرفها باعث میشود که پلات پرجزئیات و زبان خاصی بسازد، جهانی مختص خود که درونیترین و پنهانترین زوایای انسانی را میکاود و تقلا میکند از دلِ تاریکی، لحظهی رهایی را پیدا کند.
اگر برایتان امکانپذیر باشد که پلات رمان ۱۵۱۴ صفحهای «مزاح بیپایان» را برایمان تعریف کنید، چه میگویید؟
به نظرم تعریفِ قصه راه خوبی برای حرفزدن از این رمان نیست؛ چون بیشتر بر پایهی جهان، کاراکترها و مکانهایی که ساخته، پیش میرود. ولی چنین خلاصهای: فیلمی با خاصیت مرگبار گم شده. بهواسطهی این فیلم و عواملش وارد یک آکادمی تنیس، یک مرکز ترک اعتیاد و یک گروهک تروریستی میشویم. کتاب در آیندهی نزدیک میگذرد، ولی تفاوتهایی با سال ۹۶ و حالای ما دارد و مرزهای جغرافیایی و شیوهی نامگذاری سالها و شرایط زیستمحیطی عوض شدهاند. بخشبخش با تکههای مختلف پازل این دنیا روبهرو میشویم و با قصههای کاراکترها پیش میرویم تا کمکم تصویر نهایی شکل بگیرد.
در جایی از مقدمهای که بر «مزاح بیپایان» نوشتهاید، از اصطلاح ماکسیمالیستی یا بیشینهگرایی در توصیف دیوید فاستر والاس استفاده کردهاید. در همانجا توضیح مختصری درخصوص تفاوت آن با ناتورالیسمِ بهعنوان مثال درخشان امیل زولا میدهید. بیشینهگرایی والاس را در توصیف چگونه ارزیابی میکنید؟
فکر میکنم بهذات دو پروژهی مختلفاند. ماکسیمالیستها سودای بازسازی جهان را با زبان دارند، ناتورالیستها میخواهند تصویر را عینیتر و جزئیتر کنند. یکی انگار میکروسکوپ دست گرفته، دیگری نوعی آینهی معوج که جهان در آن بازتاب پیدا میکند. ماکسیمالیستها ابزار اصلیشان زبان است، جملات بعضاً بلند و بسیار بلندشان به این دلیل است که جهان برایشان اشباع از «داده» است و میخواهند از دلِ این جهان زیباییشناسی نویی بسازند که متعلق به روح زمانهشان باشد. توصیفهای والاسی معمولاً از دلِ خودشان موقعیتهای دیگری خلق میکنند. یعنی با بافت رمان، زبانِ خودارجاع و درونزای والاس موقعیتهایی میسازد که نمیتوانند در جهان دیگری وجود داشته باشند. بهطور خلاصه، ادبیات برایشان فقط واسطه نیست، خودش مسئله است. بهجز زبان و فرم، راهی ندارند برای بیان داستانی که میخواهند. این آگاهی زبانی و آگاهی به مصنوعبودن زبان و تلاش برای خلق زیباییشناسی منحصربهفرد فکر میکنم بارزترین تفاوت والاس با نویسندههای قرن ۱۹ بود که توصیف و زبان برایشان بیشتر کارکرد پیشبرد قصه یا فضاسازی داشت.
جایی در همان مقدمه از زبانِ «مزاح بیپایان» میگویید. از اینکه زبانش، زبانی نو است و اگر پستمدرنها بهدنبال شالودهشکنی زبان بودند و مینیمالیستها بهدنبال تراشِ زبان، والاس بهدنبال بازسازی زبان بود. کمی از این زبان برایمان بگویید.
والاس در مصاحبهای میگوید، پستمدرنها و مینیمالیستها هر دو میخواستند مشکل «آگاهی از روایتِ باواسطه» (یعنی داستانگویی) را بهشکل افراطی حل کنند. پستمدرنها این آگاهی را تقدیس میکنند و مدام توی چشم میکنند، مینیمالیستها با حذف عمدیاش رویش تأکید میکنند. والاس از شنل پستمدرنها درآمده، ولی از آنها فاصله میگیرد: درست است که متنش همچنان پر از بازیهای زبانی است، درست است که آگاهی به آگاهی از روایت را بهرسمیت میشناسد، ولی درعینحال بهدنبال ساختن زبانی است که هم در ادبیات اسلافش ریشه دارد، هم زبان روزمره، هم زبان فنیِ تخصصهای مختلف و هم آگاه است که اگر بخواهد زبانش را تراش بدهد، به دام نادیدهگرفتن آگاهی از روایت میافتد. بهعبارتی میخواهد زبانش از خودآگاهیِ صرف فراتر برود و امکانات جدید در آن پیدا کند و درعینحال به خواننده وصل شود. در این جستوجو برای امکانات جدید به منشأهای مختلف زبانی میرود، به آدمهای گوناگون صدا میدهد، به اصطلاحها، تشبیهها و استعارههای غریب و کلمات مهجور. درواقع از منطق و داینامیک آنها کمک میگیرد که جهان زبانی بسازد.
طبیعتاً انتقال چنین زبانی به فارسی با دشواریهایی همراه است. برای مثال جملات بلندِ اشباع از داده برای مخاطب فارسیزبان ناآشناست. برای آنها چه تدبیری داشتید؟
جملههای بلند والاس زادهی زمانهی سلطهی رسانه و بهطور خاص تلویزیون است و اینکه واقعیتِ ما گسسته و چندوجهی است. توضیح دادم زیباییشناسی و منطق خودش را هم دارد. نمیخواهم بگویم در زبان فارسی امکان جملهی بلندساختن نداریم ولی در نحو رسمی فارسی ـ خلاف انگلیسی ـ فعل، انتهای جمله میآید. درنتیجه جملهی بلند معلق میماند تا فعلی بیاد و تکلیفش را مشخص کند. یعنی از اول باید برای ساخت جملهی بلند در فارسی، در نحو دستکاری کنید. سعی کردم تا جایی که میشود این دستکاری، جملهها را سختخوان نکند، ولی بههرحال غرابتی به ترجمه اضافه میکند. من برگشتم به متنها بهخصوص شعرهای کهن، ترجمههایی که جملات بلند را امتحان کردهاند بهخصوص زبانِ گفتار که در آن قواعد شکسته میشوند. یک بحث هم این است که اگر عباراتِ فشردهای را که دادههای زیادی را منتقل میکنند باز میکردم که «خوشخوان» شوند، عملاً جمله طولانیتر میشد و ازقضا پیچیدهتر از اولش میشد. این شد که درنهایت تصمیم گرفتم بروم سراغ منابع الهام خود والاس، بهرهگیری از منطقِ سطوح مختلف زبان و با آن کمی قواعد فارسی را دستکاری کنم.
درعینحال گفتهاید که والاس میخواسته جملات مصنوعی بسازد که طبیعی و شبیه صدای ذهنی خواننده باشد، یا در مقدمه دیو اگرز از بامزگی کتاب حرف زده شده است. فکر میکنید ترجمه فارسی توانسته است این ویژگیها را حفظ کند؟
من آدم مناسبی برای جواب به این سوال نیستم، هنوز نمیتوانم در مقام خواننده، متن فارسی را بخوانم. خود والاس در مصاحبه با «زددیاف» میگوید، میخواسته داستان غمانگیز بنویسد، ولی خیلیها بهش گفتند چه بامزه شده! همانجا توضیح میدهد که نویسنده اصلاً آدم مناسبی نیست که دربارهی طنز کارش حرف بزند. جدا از موقعیتهای داستانی و بازیهای کلامی، بهنظرم بامزگی «نثر» والاس از عنصر نابههنگامی میآید. آدم انتظار ندارد جمله اینطور پیچ بخورد، یا اصطلاح روزمره وسطِ بیان ثقیل بیاید، یا با تکرار و کشدادن جمله طنز میسازد. این ترکیب سطوح مختلف زبان، کنارِ لحنهای مختلفی که ساخته و انگار بهصورتِ آدم میخورند، از طنازی والاس میآیند.
آیا ما وظیفه داریم «مزاح بیپایان» را بخوانیم؟
راستش نه، وظیفهای نداریم. ولی همانطور که دیو اگرز گفته، اگر علاقهمندیم که نبوغ یک آدم تا کجا میتواند پیش برود، احتمالاً یکی از بهترین نمونههای ادبیاش همین کتاب است.
برای ترغیب آن بخش از مخاطبان ایرانی که به خواندن آثار نویسندگان آسانخوانتر عادت کردند، در مورد «مزاح بیپایان» چه میتوان گفت که به خواندن این کتاب ترغیب شوند؟
قبل از هر چیز، این کتابی نیست که بهدلیل هیاهوی پیرامونش بخوانیم، کتابی است که «بهرغم» هیاهوی پیرامونش خوانده میشود. آدم را دعوت میکند به سکوت و مواجهه با خود در زمانهی پرهیاهو و اینکه «مزاح بیپایان»، مثل دیگر آثار بزرگ، مشابهی ندارد. باید در مواجهه با آن، عادتهای خواندنمان را کنار بگذاریم و به قواعد کتاب پا بگذاریم. خوشبختانه پاداشش را خواهیم گرفت. به لحاظ انسانی هم، «مزاح بیپایان» کتابی است که از دلِ تمنا برای ارتباط با آگاهیای غیر از آگاهی خودمان نوشته شده، در خلالش خودمان را هم بهتر میشناسیم، ظرفیتمان برای شناخت، پذیرش و همدلی با دیگری و خودمان بیشتر میشود و شاید اغراق به نظر برسد، ولی آدم بهتری از آن درمیآییم، با عضلات حسی و ذهنیای که فراموشش کرده بودیم. مگر کار آثار ادبی درنهایت همین نیست؟