دقتی که غزاله در بازگویی اشیای خانه و لباس‌ها و عطر‌ها و غذا‌ها می‌کند دقتی قرن نوزدهمی است... لطف کن کابوس نبین واقعیت از آن بدتر است... جهان اشباح دلش را به این خوش کرده که وقتی جسمش زیر خاک پوسید شعرهای او را در میخانه‌ها، کوچه‌ها و خوابگاه‌های دانشجویی از بر بخوانند، احمقانه است. نسل‌های بعد مشکلات تازه‌ای دارند. اندیشه‌ها و زندگی ما را باد هوا می‌دانند.


این مطلب بخشی ازکتابی است که به بررسی آثار غزاله علیزاده پرداخته و مانند چند کتاب دیگر مدت‌ها منتظر چاپ مانده است. اگرچه این بررسی کوتاه شده نمی‌تواند نمونه کافی باشد، اما بهانه‌ای است که به یاد غزاله عزیز باشیم و خاطره او را که نویسنده‌ای توانا و دقیق بود، گرامی بداریم. برای خودم نیز تشفی خاطری است، چون دلم می‌خواست در زمان حیات او خواسته‌اش را که نوشتن مطلبی درباره او بود برآورده کنم، اما اکنون امکانی پدید آمد تا تعهد قلبی‌‌ام را اگرچه نه رضایت کافی از آن دارم و نه کتابش به چاپ رسیده است، به رسم دوستی انجام دهم.
 
خانه ادریسیها غزاله علیزاده

رمان از سطر اول بروز حادثه‌ای را هشدار می‌دهد. در خانه که نمادی است به وسعت یک کشور و در نهایت روح و جهان آشفتگی بروز می‌کند. آشفتگی در روح و شعور شخصیت‌ها ابتدا چون غباری نرم می‌نشیند و خواننده را با خود می‌کشاند. سپس شدت می‌یابد تا جایی که همه چیز در هم می‌ریزد. غزاله ما را از جهان بیرون به درون خانه‌ای می‌برد و این خانه را با اسباب چینی ماهرانه میهنی می‌کند کوچک که با ابعاد کوچکش بتوانی همه حوادث را با جان و روحت درک کنی.

رمان در اوایل انقلاب اکتبر روی می‌دهد، اشغالگران آمده‌اند تا بساط بورژوازی را برچیده و ته مانده را به گولاک بسپارند.
فضای رمان گاه با ظریف‌ترین حرکت و رنگ و بو به واقعیت می‌گراید گاه به فضاهایی غیرواقعی رو می‌کند. طنز ذاتی غزاله با بافتی از رئال می‌گذرد و با عبور آگاهانه از خود، فضا را به غیررئال مایل می‌کند. قبلا در قصه‌های کوتاه غزاله شاهد ایجاد این دو فضا به طور مجزا بودیم. در رمان خانه ادریسی‌ها شکستن مرز بین رویا و واقعیت به استادی و با باور ما هماهنگ می‌شود و با این شگرد ما پی به توانایی‌های نویسنده می‌بریم.

نویسنده زبان رمز را به گونه‌ای به‌کار می‌برد که خواننده بی‌اختیار به زبان توجه ویژه می‌کند. گاه می‌شود که قصه را وا می‌نهی تا گویش راوی یا کاراکتر‌ها را دنبال کنی. تنزه‌طلبی او برای صیقل نثرش کاملا مشهود است. لغات را بارها با وسواس عوض می‌کند تا آنی شود که می‌خواهد.

رمان از صفحه اول، سر ساعت 10 با جلو کشیدن ساعت مچی لقا شروع می‌شود و در پایان رمان سر ساعت10 در صفحه 406 با عقب کشیدن ساعت مچی لقا پایان می‌یابد تا دایره‌ای را کامل کند. شاید هم در آرزوی بازگشت به زمانی است که هنوز این کابوس شروع نشده بود.
«در خانه ادریسی‌ها، زندگی به روال همیشه بود. ساعت دیواری با قاب کنده‌کاری و تارک پوشیده از نقش پرنده‌ها و گل‌ها کار خراط‌های بخارا دو ضربه نواخت، لقا نگاه به ساعت مچی خود کرد آن را جلو کشید و از سر میز صبحانه برخاست. » ص 1

و در صفحه آخر می‌خوانیم که: «در اشکوبه یکسره خالی، تنها ساعت دیواری با تارک پوشیده از نقش پرنده‌ها و گل‌ها به‌جا مانده بود. درون حفاظ شیشه، آونگ زرین نوسان داشت. صدای تیک تاک در مه می‌پیچید، گوسفندها گوش می‌خواباندند، ده ضربه نواخت، لقا نگاه به ساعت مچی خود کرد آن را عقب کشید و سر به طارمی تکیه داد.»

دقتی که غزاله در بازگویی اشیای خانه و لباس‌ها و عطر‌ها و غذا‌ها می‌کند دقتی قرن نوزدهمی است که می‌پنداری این تولستوی یا داستایوفسکی یا چخوف است که توصیف می‌کند. فضای آشنای آدم‌ها و اسباب‌های زمان چخوف را می‌بینی که از زرورق قرن نوزده در آمده‌اند. هجوم آتشکارها به مأمن امن و آسایش خانواده‌ای رو به زوال، یادآور نمایشنامه باغ آلبالو است. خانم ادریسی به وهاب می‌گوید: لطف کن کابوس نبین واقعیت از آن بدتر است.

پوشاندن لباس‌هایی از تافته و ابریشم‌های‌گران قیمت که در کمد خانه ادریسی‌هاست به تن آتشکاران و به یاد آوردن تالارهای روشن و زنان فتان که با موزیک می‌چرخیدند و اینک زنانی کارگر که این لباس‌ها را به تن دارند؛ طنزی چخوف‌وار را عرضه می‌کند. آتشکاران با پوشیدن این لباس‌ها مثل دلقکانی که لباس گشاد یا تنگ و کفش‌های پاشنه‌بلند عوضی را می‌پوشند ما را به خنده می‌اندازند. صحنه‌های لباس پوشیدن عین پشت صحنه‌های تئاترهاست که پر از لباس‌های ظاهرفریب و چرک و چروک و غبار گرفته است. آدم‌های خیمه شب بازی در تئاتر زندگی به رنگی دیگر در می‌آیند.

در این کتاب روانشناسی آدم‌هایی مطرح می‌شود که دوره آنها گذشته است و برای‌شان مسایل و مشکلات جدیدی مطرح می‌شود که با آن آشنایی ندارند.
رکسانا می‌گوید: «یونس هم تنهاست مخاطب شعرهای او انسان‌های آینده‌اند. جهان اشباح دلش را به این خوش کرده که وقتی جسمش زیر خاک پوسید شعرهای او را در میخانه‌ها، کوچه‌ها و خوابگاه‌های دانشجویی از بر بخوانند، احمقانه است. نسل‌های بعد مشکلات تازه‌ای دارند. اندیشه‌ها و زندگی ما را باد هوا می‌دانند.» ص 307

آن چه غزاله می‌خواهد احترام و عشق به هنر است و چون آن را نمی‌یابد همواره کامش تلخ است و سرانجام این تلخکامی، او را به نیستی سوق می‌دهد. او جهانی را می‌پسندد که از جنس روزمر‌گی نیست و با کاسبکاری‌ها و عوام‌فریبی‌ها نمی‌خواند. لبه تیز پرسوناژهای او از عبور بدی به نیکی، کمال طلبی او را آشکار می‌کند. وقتی بدی بد باش وقتی خوبی خوب: «در دنیا تنها مهر و عطوفت و انسانیت نجات‌بخش همه است، دل آدمی و فرزانگی برخاسته از مهر و همبستگی، یگانه راه نجات انسان‌ها در این جهان سست بنیاد است.»

زن‌های غزاله در این رمان به غایب چون رحیلا و رعنا و حاضر چون لقا، شوکت و... تقسیم می‌شوند. ولی در کل همه به نوعی ناکامی دچارند. اغلب شوهران از دست رفته‌اند. آنها که آگاه‌ترند می‌میرند یا خود را می‌کشند یا فرار می‌کنند. آنها چه دانسته مانند رعنا بخواهند از پوسیدگی ملال‌‌آور زندگی عادی بگریزند چه سرسخت چون لقا باشند. سرنوشت خوشی در انتظارشان نیست.
این زنان زاده می‌شوند که دو روزی باشند و بعد در کام زندگی عادی فرو روند و افسون دگرگونه بودن و زندگی آرمانی را به گور ببرند.

به قول غزاله: «از دم تسلیم و قربانی بودند و هریک پذیرنده تقدیر محتوم، نه پرتگاه‌ها را می‌شناسند نه ژرفای رنج، عشق و مرگ را. سلسله زن‌های زیبا و با قریحه نیلوفرهای سپیدی که بر سطح برکه اجدادی می‌شکفتند. پس از مدتی می‌پژمردند. شکوه ناپایدارشان عمق نداشت. رنج و غرور آنها از سر خامی و جوانی بود.» ص 7 جلد دوم.

شوکت نمونه زنی است پر قدرت و فعال که او نیز عاقبت به پوچ بودن فعالیت‌هایش پی می‌برد و درستی و راستکاری او جایگاهی در این زمانه پیدا نمی‌کند.  غزاله در مقاله «عاشقان قدر عاشقان دانند» که در تکاپوشماره 2 خرداد 72 ص 15 چاپ شده به گونه‌ای دیگر به این معنا اشاره می‌کند. «فی الجمله تو را یک سخن بگویم: این مردمان به نفاق خوشدل می‌شوند و به راستی غمگین می‌شوند. با مردمان به نفاق باید زیست، تا در میان ایشان با خوشی باشی. همین که راستی آغاز کردی به کوه و بیابان بیرون می‌باید رفت که میان خلق راه نیست.» از مقالات شمس تبریزی

زن‌هایی که غزاله همواره از آنها سخن می‌گوید، زن‌هایی هستند که خوب می‌پوشند، عطر خوب را می‌شناسند و دست نیافتنی و عاشق پیشه‌اند. زنانی قرن نوزدهمی که در رمان‌های آن دوره توصیف می‌شوند. او هرچندکه آنها را نقد می‌کند ولی در لابه‌لای حرف‌هایش ستایش از آنها جلوه‌گر است.
در انتهای داستان لقا به خانه باز می‌گردد و تمامی آنچه را که بر آنها گذشته است مرور می‌کند. حالا خانه ادریسی‌ها آغل گوسفندان و گاوان شده است. لقا به نرمی دست بر پوزه آنها می‌ساید، از اتاق‌ها بازدید می‌کند و رمان با این جملات پایان می‌گیرد.
«چانه را به دست تکیه داد؛ خطوط سخت چهره، روشنی گرفت. عطر شیر برنج دایه شامه او را پر کرد نگاه تیره پشت نم اشک درخشید، در بخاری دیواری شعله آبی رنگ زبانه کشید.»
او رمان را با امید به پایان می‌برد، آن هم توسط زنی، ولی آیا خود این امید را باور داشت؟ او می‌میرد زیرا که انسان کمال‌گرای مورد پسند او دیگر در جایگاه انسانی‌اش قرار ندارد. شرق

[ رمان ایرانی «خ‍ان‍ه‌ ادری‍س‍ی ه‍ا» به قلم غ‍زال‍ه‌ ع‍ل‍ی‍زاده‌ در 628 صفحه توسط انتشارات توس منتشر شده است.]

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...