ماگدا آلمانی است و حاصل تجاوز یک افسر روس به مادرش... آیا میتوان بخش انسانی دیکتاتورها را از اعمال ضد بشریشان جدا کرد... هرگز احساس ندامت از اعمالی که در دستگاه هیتلری مرتکب شده بود نداشت... گوبلز میخواست نویسنده شود، هیتلر زمانی سعی داشت معمار شود، چرچیل آرزوی هنرمندی در سر داشت، استالین به شاعر شدن فکر میکرد و هیملر به کشاورزی علاقهمند بود.
سفری بیپایان به سردسیر | الف
«جنایات آلمانی، مکافات روسی» [Даниил Гранин, Она и всё остальное. Роман о любви и не только] شخصیتهای داستانش را به سفری جستجوگرانه برای کشف حقایقی دربارهی دولتهای آلمان و روسیه در خلال جنگ جهانی دوم و جنگ سرد میبَرد. یکی از شخصیتهای اصلی داستان زنی به نام ماگداست که آلمانی است و حاصل تجاوز یک افسر روس به مادرش است، موضع سفت و سختی در برابر روسها دارد. گرچه کندوکاو در تاریخ روسیه را دوست دارد، اما هرگز نمیتواند با فاجعهای که نطفهی زندگی او با آن بسته شده، کنار بیاید. او با دیگر شخصیت اصلی داستان که مردی روسی است و آنتون نام دارد در یک جلسهی کاری در برلین آشنا میشود. رابطهی آنها به سرعت نزدیک و نزدیکتر میشود و شکلی عاشقانه پیدا میکند.
اشتیاق برای کشف آنچه در تاریخ معاصر کشورهایشان رخ داده، ماگدا و آنتون را به بازدید از موزهها و نمایشگاهها و ملاقات با افراد مطلع در این زمینه میکشاند. مرورشان در تاریخ از جنگ جهانی دوم آغاز میشود؛ از هیتلر و وزیر تجهیزات؛ آلبرت اشپیر. آنها به نمایشگاه پروژههای معماری اشپیر میروند. او با عنوان «با استعدادترین معمار رایش سوم» و «خالق پروژه پایتخت جهان» شناخته میشود. همچنان که ماگدا با شوق از دستاوردهای اشپیر میگوید، بحث درباره این شخصیت معروف در دستگاه هیتلر میان او و آنتون بالا میگیرد. اشپیر تا آخر به هیتلر وفادار ماند. در دادگاه نورنبرگ اتهامهای خود را پذیرفت، اما اعمال هیتلر را تقبیح نکرد. این چنین برخوردی با جنایات آلمانی آن دوره، خون آنتون را به جوش میآورد. او نمیتواند بپذیرد که اشپیر وجه مثبتی در وجودش بوده است. حتی معتقد است او روحش را شبیه فاوست به مفیستوی شیطان فروخته است. اما ماگدا حتی در برخورد با شخصیتی همچون استالین به جنبههای انسانی او توجه میکند و به آن جنبهها علاقهمند میشود. از نظر او هرکدام از این آدمها در اعماق قلبشان آرزوهایی داشتند که برآورده نشد. همهی آنها از آغاز میخواستند متفاوت باشند: گوبلز میخواست نویسنده شود، هیتلر زمانی سعی داشت معمار شود، چرچیل آرزوی هنرمندی در سر داشت، استالین به شاعر شدن فکر میکرد و هیملر به کشاورزی علاقهمند بود.
سؤالی که برای ماگدا و آنتون مطرح میشود این است که: آیا میتوان بخش انسانی دیکتاتورها را از اعمال ضد بشریشان جدا کرد و طور دیگری دربارهشان قضاوت کرد؟ ماگدا در پاسخ دادن به چنین سؤالی زودتر از آنتون به صراحت میرسد. او معتقد است اشپیر به عنوان نمونهای شاخص از صدر این نظام دیکتاتوری جنایتکاری، میتواند فارغ از هر آنچه که مستقیما در جنگ مرتکب شده، یا غیرمستقیم با تأییدش در آن شرکت داشته، مورد ارزیابی قرار بگیرد. او روشنفکر و خلاق بوده است. برای بررسی بیشتر زندگی اشپیر پس از جنگ و محکومشدناش، ماگدا و آنتون سراغ زندان اشپانداو و اسناد موجود در آنجا میروند. اشپیر بیست سال آخر عمرش را در آنجا گذرانده بود و دو کتاب خاطراتاش را در آن زندان نوشته بود. او در سلول انفرادی بود، اما اجازه داشت با دیگر جنایتکاران همعصر هیتلر که در اشپانداو زندانی بودند، ارتباط برقرار کند. اینگونه بود که شهادت آنها هم دربارهی او نشان میداد که هرگز احساس ندامت از اعمالی که در دستگاه هیتلری مرتکب شده بود نداشت. از هیتلر هم تبری نمیجست. او تمام قد در خدمت هیتلر بود تا سیستم سرکوب او شبانهروز کار کند و به تصفیه نژادی بپردازد. صراحت او، عدم پشیمانیاش و این که حتی یک بار هم کلمه «خدا» در افکار و خاطراتش دیده نمیشد، آنتون را بیشتر از او خشمگین میکند و نمیتواند از هیچ جهتی تصوری مثبت از او در ذهنش داشته باشد. ماگدا اما بر سر موضعش میماند و شاید این اولین نقطهی اختلاف جدی آنهاست.
اما آنچه بعد از جنگ جهانی اهمیت مییابد به رخ کشیدن قدرت تسلیحاتی دولتهاست. در این باره ماگدا از آنتون دعوت میکند که به دیدن عمویش بروند که دانشمند هستهای است. او معتقد است که تاریخ به رهبران بشر وابسته نیست: «تاریخ نه در کرملین ساخته میشود و نه در کاخ سفید. در واقع در آزمایشگاهها و در میان شتابدهندهها و دستگاههای تقطیر ساخته میشود.» بمب اتم نه در آلمان هیتلری، بلکه در روسیه ساخته شده بود. آمریکاییها نیز پس از این واقعه، هایزنبرگ را گروگان گرفتند و با او بمب خودشان را تکمیل کردند. هیچ کدام از آن دولتها به این فکر نمیکردند که آنچه میکنند اخلاقی است یا غیر اخلاقی. هیجان مسابقه تسلیحاتی آنها را فراگرفته بود. در این باره باز هم اختلافات میان ماگدا و آنتون بالا میگیرد. از نظر آنتون دانشمندان هستهای روسی، قهرمانانی بودهاند که موفق شدهاند. اما ماگدا در این باره به برآیند عمل آنها نگاه میکند و نمیتواند قبول کند که جنایتی که در پس بمب اتم هست را بتوان با پیشرفت صنعتی و قهرمانسازی توجیه کرد و پوشاند. آنها فقط وقتی این مسئله را با جنایت و مکافات داستایوفسکی مقایسه میکنند، به اندک توافقی میرسند: «داستایوفسکی هم نتوانست راسکولنیکوف را تبرئه کند و در آخر هم موفق نشد به پشیمانی وادارش کند. چرا نباید یک پیرزن رباخوار را برای کمک به مردم کشت؟» اما توافقشان جایی به بنبست میخورد که آنتون راضی نمیشود چنین پایانی را برای رمان بپذیرد. او معتقد است داستایوفسکی این شکست اخلاقی را به قهرمان داستانش تحمیل کرده است. ماگدا مخالفت میکند. اما آنتون هیچگاه نمیتواند از او رنجشی جدی به دل بگیرد. بنابراین گفتوگوهایشان نهایتا با ابراز احساساتی عاشقانه پایان میپذیرد.
بخش دیگر این سفر طولانی دو شخصیت در روسیه اتفاق میافتد؛ جایی که ارتباط برقرار کردن با فرهنگ آن برای ماگدا سخت است. او همیشه به افسری که متجاوزانه باعث به وجود آمدنش شده، نه به عنوان پدر که به شکل یک جنایتکار نگاه میکند. آنتون تلاش میکند این تصویرهای مخدوش از روسیه و نیز از پدر ماگدا را اصلاح کند. شاید چیزی که بیش از همه باعث میشود که آنها به دفاع از موضع دولتهایشان بپردازند، شغلی است که دارند. آنها در حوزهی انرژی کار میکنند و رقابت اصلی و سرنوشتساز امروزه کشورهای صنعتی حول این موضوع شکل میگیرد. اما به تدریج آن چیزی که جدایی این دو عاشق را رقم میزند تفاوتهای فرهنگی و آن شکلی از جهانبینی است که با آن بزرگ شدهاند.
ماگدا در لحظاتی، هر مرد روسی را نمادی از پدرش میبیند و نمیتواند بپذیرد که در فضایی چون مسکو یا سنپطرزبورگ زندگی کند. آنتون گرچه به او حق میدهد، اما به نظرش در جنگ یا صلح و در هر برههای چنین اتفاقاتی ممکن است بیفتد و گناه یک فرد را نمیتوان به پای یک ملت نوشت. ماگدا از آنتون اندکی رمانتیک بودنِ بیشتر را میخواهد. اما آنتون چنین روحیهای ندارد. ابراز مستقیم احساسات به نظرش عشق را دمدستی و کوچک میکند. ماگدا این را جزئی از روحیهی یک مرد روس میداند؛ منعطف نبودن و سردی. این چیزی است که شاید مردم روسیه در دوره جنگ سرد گرفتارش شدهاند و آنتون خودش هم به آن اعتراف میکند. گرچه وقتی به این نتیجه میرسد که دیگر دیر شده و رابطهاش با ماگدا به پایان خودش نزدیک شده است. ماگدا نمیتواند در روسیه بماند و آنتون هم در آلمان نمیتواند زندگی کند. ماگدا دلیل ماندن آنتون را در روسیه درک نمیکند. چرا که آنتون با همهی چیزهایی که در حوزه انرژی روسیه رخ میدهد مخالف است. در روسیه دانشمندان انرژی به دنبال غرب حرکت میکنند، اما جرأت پیشی گرفتن از آن را ندارند.
سؤالهایی اساسی در نقطهی اوج داستان مطرح میشود که برای تحلیل این تقابلها ضروری است: آیا آنتون خود را در آلمان غریبه میداند؟ او به موتزارت علاقه دارد و فرهنگ آلمان همیشه برایش جذاب است و شاید حتی روزی به رفتن فکر کند. آیا ماگدا در روسیه غریبه است. نیمی از او خواهینخواهی به این کشور تعلق دارد. او در قبرستان پیکاروفسکی به یاد قربانیان جنگ گریه میکند و احساس گره خوردنش با بعضی نمادهای روسیه را تلویحا ابراز میکند، هرچند که توان بخشیدن پدرش را ندارد. ماگدا و آنتون همواره در چالش با فرهنگهای روسیه و آلمان هستند. چالشی که گرچه آنها را از هم دور نگه میدارد، اما هدفش رسیدن به آرامشی بیشتر در برقراری ارتباط با مردم کشورهای همدیگر است. زیر پوست این رقابتهای سیاسی، ملتهایی قرار دارند که علاقه دارند همدیگر را بهتر بشناسند و رشتهی مراوداتشان به این راحتی پاره نمیشود.
[«جنایات آلمانی، مکافات روسی» اثر دانیل گرانین با ترجمه نازیلا حاجیوا و فضه نظری در 144صفحه و توسط نیستان منتشر شده است.]