یک تنش مفهومی هست بین «نامکان بودن» و «مکان سعادتمند». این میتواند پارادوکس معنایی ایجاد کند که قرار نیست جایی وجود داشته باشد که سراسر فضیلت باشد... با پیدا شدن امریکا ما با یک زمین جدید روبهرو هستیم... ایده رمانتیک امرسون این است که ما یک سهگانه داریم: خود، جامعه و طبیعت. زمانی ما میتوانیم به تعالی برسیم که وحدتی ارگانیک بین اینها شکل بگیرد... اگر آلنپو به خود حمله میکند و نشان میدهد این خود نه میتواند وحدتبخش باشد و نه خود وحدت دارد، کار ملویل حمله به ضلع طبیعت است
زهره حسینزادگان | اعتماد
ما انسانهای جدید، تحتتاثیر عوامل گوناگون، تصوری خام و سادهانگارانه از طبیعت داریم، آن را به عنوان امری زیبا یا چیزی دلپذیر یا موجودی آماده و پیش رو برای هر گونه دستاندازی در نظر میگیریم. فراگیری کرونا در سالهای اخیر اما نشان داد که این تصور چندان هم درست نیست و طبیعت چیزی نیست که آنجا افتاده باشد و انسان به عنوان ارباب و مالکالرقاب بتواند هرگونه که خواست آن را دستکاری کند. این دریافت تازه و جدید از طبیعت اما چندان هم جدید نیست و رمانتیکها در قرن نوزدهم بسیار به آن اندیشیدهاند و راجع به آن نوشتهاند. کتاب «اتوپیا در رمانتیسم سیاه» نوشته میلاد روشنی پایان بحث جامع و موشکافانه درباره این رهیافت اساسی به طبیعت است که به تازگی به همت نشر ققنوس منتشر شده است. در باب این کتاب با نویسنده آن گفتوگویی صورت دادیم که از نظر میگذرد:
به نظر میرسد شما برداشت متفاوتی از مفهوم متداول اتوپیا دارید، این مفهوم در کتاب اتوپیا در رمانتیسم سیاه به چه معناست؟
به نظرم بهتر است از خود کلمه اتوپیا شروع کنیم که کلمهای است که تامس مور آن را جعل کرده و به نام آن سکه زده است. اتوپیا در ترجمه تحتاللفظی به معنای «نامکان» است. واژه قدیمیتر «نوسکوآما»ست که تامس مور از آن استفاده نمیکند و سعی میکند با واژه جدیدی سکه بزند و شاید یکی از دلایلی که در آن دوره به این نتیجه میرسد این باشد که مختصات جهان در حال تغییر است و امریکا پیدا شده است. شاید بهتر است از واژه کشف استفاده نکنیم، چرا که کشف به نوعی معنای استعماری هم دارد یعنی جایی را که قبلا آدمها در آنجا زندگی میکردهاند کشف نمیکنند. ولی به هر حال اروپاییهای سرخوش دوره تامس مور از اینکه یک قاره جدید را میتوانند پیدا کنند با کلمهای کمتر از کشف بیانش نمیکنند.
شاید تامس مور نیاز دارد به واژهای جدید که «توپوس» جدیدی را تعریف کند و در واژه «یوتوپیا» یا همین نامکان نوعی تنش مفهومی وجود دارد. آنچیزی که امروز از اتوپیا مدنظرمان است یک جای سعادتمند و کامل است و در معنای تحتاللفظی هم که به معنای نامکان است هر دو معنا در واژه اتوپیا وجود دارد. در خود کتاب «اتوپیا»ی تامس مور هم اشاراتی به این موضوع هست. بنابراین یک تنش مفهومی هست بین «نامکان بودن» و «مکان سعادتمند». این میتواند پارادوکس معنایی ایجاد کند که قرار نیست جایی وجود داشته باشد که سراسر فضیلت باشد. یکوقتهایی که ما میخواهیم یوتوپیا را ترجمه کنیم، اصطلاح «ناکجاآباد» حتی ترجمه دقیقتری است. من حتی در تالیف این کتاب از واژه «آرمانشهری»، معادل درخشان آقای آشوری، استفاده نکردم که این تنش معنایی حفظ شود و نفی کردن مکان همچنان باقی بماند. اتوپیا، در معنایی که تامس مور پیشنهاد میکند، ایدهای است از مکانی محصور و منفک از فضای آلوده بیرونی که پایههای حکمرانی و اخلاقی خود را بر اصولی طراحی میکند که بهدقت برنامهریزی شده است و همین دقت است که اهمیت دارد. همین بسیاری از منتقدان اتوپیا را به این ایده سوق میدهد که اساسا همین نظم مکانیکی در اتوپیا وجود دارد و هرقدر هم نظم مهندسیشده بر درخشانترین ایدههای اخلاقی مبتنی باشد به دلیل همین نظم مکانیکیای که دارد سرکوبگرانه خواهد بود و قطعا بحرانهایی را پدید میآورد. بنابراین منتقدان خود مفهوم اتوپیا، به مثابه جایی که قرار است بهترین باشد، از این جهت منتقد این نظم هستند که این فضا کنترل میشود.
اگر این فضا بخواهد کنترل شود باید چه ویژگیهایی داشته باشد؟
این فضا باید فضایی محصور باشد و مرزهای مشخصی داشته باشد و عجیب نیست که اولین ایده اتوپیا در یونان اتفاق میافتد که ارسطو را به آنجا میرساند که برای تعریف انسان به این نتیجه میرسد که انسان موجودی پولیتیکوس است. پولیتیکوس را ترجمه میکنند «سیاسی» که در جای خودش ترجمه درستی است، اما منظور ارسطو کسی است که در «پلیس» به معنای شهر زندگی میکند و منظور ارسطو حیوانی است در مرزهای «پلیس»، این شهر باید مختصات و قوانینی داشته باشد تا بتوان این شهر را مدیریت کرد و همان ایده مدیریت است که به نظر بعضی منتقدان کار را خراب میکند. حالا این ایده در مورد ادبیات امریکا ایده جالبتری میشود.
به چه معنا؟
زمانی که ما فکر کنیم اروپاییها به امریکا میرسند به یک «ناکجاآباد» یا نامکان رسیدهاند. در معنای اول یوتوپیا امریکا یک نامکان است، جایی که قرار نبوده باشد اما هست. در دفترچه یادداشتهای کریستفکلمب هم مشهود است که زمانی که با کشتی سانتاماریا به دهانه رود اورینوکو میرسند به وجد میآیند و احساس میکنند که در مقابل موعودی قرار گرفتهاند که کتاب مقدس به عنوان اورشلیم جدید نوید داده است و دیگر هیچچیز نمیتواند اینها را متقاعد کند که این تقدیر الهی برای رسیدن به این کنعان جدید نیست و در این معنا یوتوپیا مفهوم پیدا میکند. در معنای دومش اروپاییهای مطرود، درواقع به معنای رسمی آنزمان، قانونشکن که اغلب هم آنزمان اقلیتهای عقیدتی بودند وقتی در قاره قدیمی و تنگ اروپا نمیتوانستند فعالیت کنند به امریکا تبعید میشدند. در حقیقت از شهر دور میشوند، چراکه شهر را بحرانزا میکنند. پس باید بروند «ناکجاآباد» و اینها وقتی به «ناکجاآباد» میروند قرار است که «اتوپیا» یا مکان فضیلت و سعادت را بسازند.
قطعه درخشانی که جان وینتروپ وقتی که با کشتی میفلاور پیوریتنها را از انگلستان به امریکا میبرد و میرسند به شهری که میگوید ما بر فراز این تپه شهری بنا خواهیم کرد همان ایدهای است که مسیح در انجیل خطاب به مسیحیان میگوید که شما باید شهری بر فراز تپه درست کنید که نور عالم شود. به شکل عجیبی امریکا این اتفاق برایش افتاد و آنها قصد داشتند شهری بنا کنند در بالای تپههای سعادت که همه دنیا بتوانند آنها را ببینند. جالب اینکه بین کسانی که به امریکا رفتهاند هم این اختلافها شکل میگیرد، مثلا در بین خود پیوریتنها، کوئیکرها شکل میگیرند که آنها هم مشکلات عقیدتی دارند. در میان این اختلافها فردی به نام ویلیام پن رهبری این گروه را برعهده میگیرد و اینها را باز دور میکند و میروند به نقطه دیگری، چون زمین نامنتها و بکر در امریکا در اختیار دارند که میتوانند هر زمان که خواستند به جای دیگری بروند و یک اتوپیای دیگری بسازند. مثلا ویلیام پن این گروه را میبرد به پنسیلوانیا و آنجا کلونیهای خودشان را میسازند. کاتولیکها عمدتا در ایالت مریلند امروز ساکن میشوند. تا اینجا «اتوپیا» با معنای سنتی و کلاسیک خودش از اروپا به امریکا منتقل شده است.
به نظر میرسد که هنوز هم امریکا برای خیلیها همان اتوپیاست.
بله. جالب است که اصطلاح «شهری بر فراز تپه» را ریگان به کار میبرد و همچنین کندی و حتی این اواخر اوباما هم به کارمیبرد. امریکا شهری بر فراز تپه است که از همان اصطلاح استفاده میکند. این اتفاقی است که در امریکا میافتد و جالبتر از اروپاست. در اروپا یک مساله ژئوپلیتیکی محدودکنندهای وجود دارد. اساسا دیگر زمینی وجود ندارد و تخیل شما را محدودیت زمین محدود میکند. خود کلمه «حد» خیلی جالب است که به معنای انتهای چیزی است. حد در واقع مرزها را مشخص میکند. در اروپا این بحران به وجود میآید که وقتی زمینی وجود ندارد، آیا تخیل کردن درباره یک زمین جدید میتواند منطقی باشد و با پیدا شدن امریکا ما با یک زمین جدید روبهرو هستیم. اما مشکل اینجاست که اروپاییهایی که وارد کرانه شرقی امریکا میشوند باز یک فضای محصوری دارند که از شرق با اقیانوس اطلس حدگذاری شده و از غرب با کوههای آپالیشین، رشتهکوههایی که عبور کردن از آنها ناممکن است. پس هنوز منطقه محدود وجود دارد و در نتیجه هنوز دارند در سنت اروپایی فکر میکنند. هنوز ایده امریکایی شکل نگرفته است.
ایده امریکایی چه زمانی شکل میگیرد؟
وقتی امریکاییها احساس میکنند که در یک قفس تنگ اروپایی قرار گرفتهاند و باید به جایی دیگر بروند.
و آن کجاست؟
غرب. ایده«Go West» حتی قبل از استقلال امریکا به یک اسم رمز تبدیل میشود و مانیفست جدید امریکایی میشود. یعنی اگر قرار است شما انسان امریکایی و انسان جدید باشید انسانی هستید که قرار است به غرب بروید. اما غرب جایی است که ما نمیدانیم کجاست. در واقعیت یک مطلق تعریفنشده است و یک نامتعین است. هیچ تعین مفهومی ندارد و شناسایی نشده و ما نمیدانیم آنجا چه خبر است و همین پیشرفتن به جایی که هیچ اطلاعاتی درباره آن ندارید ایده اولیه ماجراجویی امریکایی است. حالا غرب آنجایی است که هویت امریکایی را در واقع شکل میدهد. ما با دروازهای مواجه هستیم که قرار است اتوپیا در غرب باشد. غرب یک معنای استعاری دارد. مثلا وقتی امرسون، بهخصوص امرسون متقدم، در ابتدای کار خودش از غرب حرف میزند مثل تمام فرهیختگان نیوانگلندی از غرب به عنوان یک استعاره صحبت میکند، یعنی جایی که مثل یک خلأ مکنده است که شما را میکشد و هر چقدر هم به سمتش میروید باز ادامه دارد. نکته جالبتر برای امروز این است که حتی وقتی مرزهای امریکا بسته میشود، امریکا باز هم نیاز به یک غرب دارد. آن غرب کجاست؟ فضاست، بروم فضا، کهکشان، اخیرا هم تلسکوپ فضایی جیمز وب همواره در حال رفتن است. شما همواره باید بروید و همواره به سمت غرب حرکت کنید. این ایده استعاری غرب واقعا به شکل ممتازی در آثار تمام نویسندگان امریکایی، بهویژه نویسندگان قرن نوزدهم، حاضر است.
دو تا نکته در بحث شما پررنگ بود. یکی تاثیر الاهیات و آموزههای دینی در شکلگیری اتوپیای امریکایی و دیگری ویژگی خاص این اتوپیا که گشودگی است که به نظر میرسد همین خصوصیات امریکای امروز هم هست.
اساسا تعریف امریکا میتواند منتقدانی داشته باشد. مهم این ایده است که شما همواره برای پیش رفتن باید یک انگیزه داشته باشید. این انگیزه ممکن است چیزی باشد که شما با رسیدن به آن انگیزه خود را از دست بدهید. در مورد امریکا، غرب یک چیز عینی نیست بلکه بیشتر یک حفره است که حفره میل هم گفته میشود که شما را مثل یک خلأ مکنده مدام به سمت خود میکشد. ولی آنجا هیچ جایی نیست. اتوپیا کجاست؟ همانجا؛ همانجا که قرار است شما به آنجا برسید اما نمیرسید ولی نرسیدن شما انگیزهای است برای پیش رفتن شما و Go West اینجا تعریف میشود و طبیعتا ایدهای رمانتیک است و ایده رمانتیسم اروپایی همواره به دنبال سرزمینهای دور و ناشناخته است که حتی عقل نمیتواند آن را تصور کند؛ یعنی بهترین بستر برای تغذیه این تفکر اروپایی در تقدیر تاریخی اروپایی به ثمر نرسید بلکه پاندول رمانتیسم از اروپا میآید و در امریکا به ثمر میرسد. ادبیات رمانتیک به این معنا بلافاصله بعد از ادبیات عصر روشنگری میآید که ادبیات بنیانگذاران امریکاست که اینها بنا داشتند براساس عقل و خرد و تجربه عمل کنند. مثال واضحش رساله تامس پین است که اساسا انقلاب را جرقه میزند. حالا قرار است جنبش رمانتیسمی بیاید که تردید کند در این مفاهیم. تقدیر هم این است که در قرن نوزدهم پیروزی مثل تمام جاهای دیگر در غرب با رمانتیسم است و چنان جاذبههایی دارد که توان مقاومت در برابر آن وجود ندارد. حالا میتوانیم درباره اینکه چطور رمانتیسم به امریکا میآید هم صحبت کنیم.
دقیقا چطور رمانتیسم وارد امریکا میشود و شکل اگزوتوپیایی به خود میگیرد؟
رمانتیسم مکتبی است که ما هر تعریفی از آن بدهیم تعریف ناکاملی خواهد بود. مکتبی است با تعریفها و شکلهای متفاوت و با راهبریهای مفهومی متفاوت که سخت میتوان آنها را باهم جمع کرد. اما مجموعهای از خصایص مشترک را میتوان در آن یافت که این خصایص مشترک خیلی زمانها دچار سوءتفاهم شده است. مثلا یکی از سوءتفاهمها از نظر فردریک بیزر که شما هم کتاب او را با عنوان «رمانتیسم آلمانی» و ترجمه سید مسعود آذرفام منتشر کردهاید، این است که برخلاف چیزی که همه فکر میکنند رمانتیکها مطلقا در پی آن نبودند که مخالف عقل باشند یا ضد عقل باشند و به بنیانهای روشنگری شک کنند، بلکه برعکس رمانتیستهای آلمانی کسانی بودند که احساس میکردند پروژه روشنگری به حد نهایی خود نرسیده و روشنفکران و فیلسوفان روشنگری به روشنگری خیانت میکنند و لحظهای که قرار است عقل بیاید و تمام امور را در دست بگیرد «خودانتقادی» ازبین میرود و عقل نمیتواند فرآیند نقد کردن خود عقل را پیش ببرد. نظر نهایی رمانتیستها این است که اگر قرار است پروژه روشنگری به سرحد خود برسد باید بعضی مفاهیم مرکزی مثل خودآیینی، حق تعیین سرنوشت، پرورش فکر و... به سرحد خودش برسد.
این سرحد در مورد نبوغ انسانی مرز نمیشناسد. پس رمانتیکها این ایده روشنگری را اتفاقا درست از همانجایی که به ناگاه متوقف شده بود پیش میبرند. از این نظر نباید رمانتیکها را فروکاست به افرادی هپروتی که ضدعقل هستند، هرچند در کنار هر جنبش اصیل مازادهایی وجود دارد که جزو آن هستند. این رمانتیسم اروپایی که وارد فرهنگ عامه میشود ترکشهایی از آن سو میخورد و مردم عام را جذب میکند. نتیجه ایجاد ژانرها و زیرژانرهایی است که بسیار محبوب میشود، به خصوص در قرن نوزدهم، مثل داستانهای ارواح و اشباح و آن معنای امروزی که ما از داستانهای عاشقانه داریم که مطلقا در مبنای این جنبش مدنظر نبوده، بهویژه نوشته رماننویسهای زن که آن زمان دید تحقیرآمیزی به آنها وجود داشته و به آنها داستانهای «زنانه» و «آبکی» میگفتند. اتفاقا در بحثهای فمینیستی هم این بحث مهمی است که رمانتیسم بوده که زنان را وارد فرهنگ و اجتماع کرد.
ما در آن زمان مری شرلی را داریم که نویسنده «فرانکنشتاین» است که امروزه هنوز هم منبع الهام است. به هر حال این داستانهای عامهپسند بسیار محبوب میشود و ورود رمانتیسم به امریکا با همین داستانهای عامهپسند شروع میشود. آشنایی امریکاییها با آن فرهنگ سطح بالای رمانتیسم بیشک تحتتاثیر یکی از بزرگترین شخصیتهای تاریخ اندیشه امریکا به نام امرسون است که هنوز هم رساله طبیعت او جزو متون درخشان فرهنگ انگلیسی زبان است. امرسون کسی است که این رمانتیسم سطح بالا را به ویژه توسط ترجمههایی که انجام میدهد وارد امریکا میکند و یک مفهومپردازی از رمانتیسم به منزله یک جنبش فلسفی و فرهنگی علیه مادهباوری مکانیکی و فیزیکی عصر روشنگری در نظر میگیرد. این همان ابتدای جستوجوی امریکایی برای معنویت است. یعنی کسی که نه میخواهد به دامن کلیسا برگردد و نه میخواهد به ماده باوری مکانیکی جبرگرایی که جای هرگونه اراده آزاد را میگیرد، برگردد و بنابراین رمانتیسم ناجیای است که از هردوی اینها رها میشود. بنابراین ایده نوعی عرفان غربی که میخواهد جایی برای روح درنظر بگیرد اما تعریف جدیدی از روح بدهد از امرسون شروع میشود و بهشدت مورد استقبال قرار میگیرد.
ایده امرسون حالا چیست؟
امرسون مطلقا خوانش دقیقی از متون اروپایی نداشت، خیلی سرسری کتاب میخوانده و بیشتر به دنبال صورتبندی شخصی خود است و معتقد است اساسا باید همینطور باشد و مقالهای دارد که توضیح میدهد اتفاقا پیگیر کتاب بودن هیچ ارتباطی به آزادبودن ندارد و آزاد کسی است که خودش میاندیشد. این موجب نوعی کژفهمی رمانتیسم میشود که در معنای منفی به کار نمیبریم، نوعی کژفهمی از رمانتیسم و ایدئالیسم آلمانی یعنی از پروژهای که از کانت شروع میشود. امرسون بنابر روحیات مذهبی که دارد (مذهب او در واقع شاخهای از پروتستانتیسم است که به تثلیث اعتقاد ندارد) به دینی معتقد است که فارغ از هرگونه شریعت است. اما به یک فرانفسی اعتقاد دارد، به یک چیزی فراتر از من اعتقاد دارد. اساسا انسان بودن، انسان رمانتیک کسی است که در آن دایره جبرباوری مکانیکی پست روشنگری نمیتواند بایستد و باید از آن خارج شود و به یک جای آنسوتری برود. همواره به یک آنسویی نظر داشته باشد.
من به خاطر ایده امرسون اگزوتوپیا را مطرح کردم که اینجا پیشوند «اگزو» به معنای خروج است و درواقع جایی است که شما بنابر خروج خودتان از یک مکان میخواهید به آنجا برسید. دقیقا زمین امریکا مطابق این ایده امرسون است. زمین امریکا به شما این امکان را میدهد که به آنسوتر بروید و آن آنسوتر غرب است و حالا اتوپیای شما میتواند باز شود و گسترش پیدا کند در یک فرم نامتناهی و این اتوپیا کاملا ایده مقابل اتوپیا در مفهوم یونانی است. در منطق امریکایی شما یک زمین گشوده دارید که میتوانید مدام خروج کنید از مکان اولیه خودتان و به سمت غرب رفتن. این ایده متناظر میشود با ایده رمانتیکی که امرسون به ویژه از شلینگ میگیرد. اما به هرحال ایده این است که ما باید به وحدت برسیم بین خود (به معنای نفس)، طبیعت و دیگری. درواقع من، جهان و جامعه.
احیای اسپینوزاگرایی یک بحران پدید میآورد. بحران چیست؟ تا پیش از آن همهچیز خوب بود، برای اینکه خدایی وجود دارد که خارج از دستگاه هست و شما این نظام عقلانی را میتوانید همراهی کنید تا به خدا برسید. این ایده با احیای اسپینوزاگرایی در قرن 18 بحرانی میشود برای اینکه اسپینوزاگرایی یک فلسفه طبیعتگرایانه را در ذهنهای آلمانیها شکل میدهد که شما به راحتی نمیتوانید از آن جبر فیزیکی که در جهان وجود دارد فرار کنید.
آیا من اختیار و اراده آزاد دارم؟ و تمام این پرسشها پاسخهای منفی دارد و این یک منازعه بزرگ شکل میدهد در ذهن آلمانی. این احیای اسپینوزاگرایی در آلمان دوگانهای ایجاد میکند که اگر شما فیلسوف هستید یا باید پاسخهای قانعکنندهای به این اسپینوزاگرایی بدهید (که باتوجه به پیشرفتهای علمی که در این حوزه بهویژه در دو حوزه فیزیک و فیزیولوژی اتفاق میافتد کمکم ناممکن میشود) یا باید راهحل دیگری پیدا کنید. همه عصر روشنگری امیدشان به کانت بود برای اینکه کانت بیانیه صورتبندی خود را ارایه دهد. اما بین سوژه و جهان شکافی وجود دارد که این شکاف در معنای کانتی ناشناخته است و این دوگانگی ایجاد میکند. بنابراین رمانتیکها اساسا سرخورده میشوند و احساس میکنند کانت جوابهای لازم به شکاکیتهای هیومی را نمیدهد و از طرف دیگر هم کانت شخصیتی نیست که بتواند ما را به واسطه اراده آزادی به آنجایی که میخواهد برساند.
اراده آزادی که کانت مطرح میکند برساخته ذهن انسان است، اما برای ما رسیدن به یک غایت ارزشمند اهمیت دارد. بنابراین مکتب رمانتیسم شروع میکند که این دوگانهها را حل کند؛ یعنی سعی میکند این شکاف بین من و جهان را پر کند و این بهخصوص در ایدئالیسم عینی آلمانی و بهخصوص شخصیت تعیینکنندهاش اتفاق میافتد و در آنجا شلینگ سعی میکند این را حل کند و سازوکار پیچیدهای برای این طراحی میکند که عمارتی که میسازد عجیب میشود، اما چیزی که عموم روشنفکران از این میفهمند این بود که ایده شلینگ این است که من خودش را در طبیعت بازتاب میدهد و طبیعت هم بخشی از من میشود. یعنی به زبان سادهتر همان جمله معروف شلینگ که طبیعت چیزی جز یک من ناخودآگاه نیست و من هم یک طبیعت خودآگاه هستم. درواقع بین من و طبیعت هیچ فرقی ندارد. من خود آن طبیعتی هستم که خودآگاه شدهام.
ایده رمانتیک امرسون این است که ما یک سهگانه داریم: خود، جامعه و طبیعت. زمانی ما میتوانیم به تعالی برسیم که وحدتی ارگانیک بین اینها شکل بگیرد. بنابراین من به عنوان یک واسطه مستحیل میشوم در جامعه و طبیعت و یک وحدت ایجاد میشود. حال نوبت این است که این وحدت بین من، طبیعت و جامعه پیش به سوی اتوپیا برود و اتوپیا را بالندهترکند. پس پیش به سوی غرب برود. اما رمانتیسم سیاه در همین نقطه فرا میرسد و سه نویسنده به عنوان یک مثلث درخشان در ادبیات امریکا در مقابل این ایده وحدت امرسونی میایستند. زمانیکه گویا همهچیز آماده است برای اینکه وحدت معصومانه من، جامعه و طبیعت شکل بگیرد و این پیش به سوی نوعی تعالی برود، یک دفعه ادگار آلنپو میآید.
اهمیت آلن پو در چیست؟
او کسی است که انگار شیئی غریبه است که پرتاب شده وسط ادبیات امریکا. یک شخصیت مالیخولیایی است که مدام در پی این است که داستانهای قهرمانان رواننژند را ستایش بکند و طبیعتا در فضایی که آلنپو چه در جانب اخلاقیات عمومی و چه در جانب بحثهای فرمهای نوشتاری مطلقا غریبه بود، او میآید و چیزی که درمورد او همواره کار شده و مشهور شده این است که آلنپو نویسندهای مجنون است که این جنون خود را در داستانهایش میآورد. او لقمه چرب و نرم روانکاوی فرویدی است. اما من در این فصل تلاش کردهام که ایده را ببرم به جایی که بنابر مکتوبات خود آلنپو هم او از همانجا شروع میکند و آنهم ایده ناخودآگاه است. کلا ما دو خط فکری درمورد ناخودآگاه داریم. یکی خط مشهوری است که با شوپنهاور شروع میشود و به فروید میرسد. درواقع این خط بهطور خلاصه این است که اساسا ناخودآگاه بخشی از سوژه انسانی است که خیالهای سرکوبشده خودآگاه در آنجا انباشت میشود و تحت موقعیتهای خاصی بروز میکند. این تعبیر روانشناختی از آگاهی است. یک آگاهی واکنشی است در تعبیر فنی خود. اما خط دیگری هم وجود دارد در مورد ناخودآگاه که به خاطر قدرت و نفوذ ادبیات فرویدی زیرسایه میرود و در حاشیه میرود و امروزه فراموش شده است.
این خط چیست؟
این خط سیر خطی است که از شلینگ آغاز میشود که به یونگ و دلوز میرسد. بنابراین از حوزه معرفتشناسی ناخودآگاه وارد هستیشناسی میشود. صورتبندی نیمهاسطورهای و نیمهفلسفی شلینگ در این باب این استکه جهان در ابتدا که هیچ چیزی وجود ندارد چیزی است که نسبت به شر و خیر بیاعتناست و حالا در ایده اساطیری شلینگ نوری آنجا شکل میگیرد که خیر است و شروع میکند این فضا را تفکیک کردن که بخشی از این فضا نظم پیدا میکند و کمکم این نظم به شکل غیرطبیعی خودش جلو میآید و طبیعی میشود و درنهایت به ذهن انسانی میرسد که صورت والای همین تکاملیافتگی است که تبدیل به خودآگاهی ذهنی میشود. خودآگاهی ذهنی همان طبیعتی است که به مرور زمان به جایی میرسد که میتواند به طبیعی بودن خودش فکر کند. نکته مهم درمورد ایده شلینگ این است که روند تشکیل خودآگاهی از آن ناخودآگاه اولیه هیچگاه کامل اتفاق نمیافتد و همواره در ذهن خودآگاه یک قسمتی از آن ناخودآگاه و ماده بیشکل اولیه که میتواند منبعث از شر باشد وجود دارد. روح انسانی در معنای شلینگی یا سکولار امروزی مدام دارد تلاش میکند تا بر آن قسمت باقیمانده ناخودآگاه کیهان غلبه کند و مدام تلاش میکند.
در روایت خوشبینانه شلینگی این روایت محقق خواهد شد. این پیروزی محقق است که خودآگاه انسانی که نماینده خیر است بر آن مغاک شر پیروز میشود. اما تلاش کردم که با خواندن داستانهای آلنپو نشان دهم که این روایت را دارد واژگون میکند یعنی آلنپو ناخودآگاه به مثابه آن نقطه شری که در ذهن خودآگاه وجود دارد به مرور زمان بزرگ و بزرگتر میشود تا در نهایت تمام خودآگاهی را میبلعد و سایکوز یعنی جنون، روان نژندی و یعنی چیزی که دست شخص نیست. تلاش کردهام در آن فصل رابطه بین مکان، شخص و ذهن شخص را در آلنپو بررسی کنم و نشان دهم که چرا هماهنگی و وحدت یافتن ذهن ناممکن است. شما هیچوقت نمیتوانید ذهن یکدستی داشته باشید بلکه همواره سوراخهایی وجود دارد که میتوانند گسترش یابند تا درنهایت ببلعند و اینجا کلمهای هم که برایش استفاده کردم دیسنتوپیا است که دیسنت را از داستان آلنپو گرفتهام و توپوس هم یعنی توپوسی که سوژه انسانی در آن میافتد و ایده رمانتیسم سیاه یعنی همچنان ایده رمانتیک است، اما رمانتیک بهشدت بدبینانه و ناخوشایند از نظر آن عصر که درنهایت ذهن را در خود میبلعد و این تقریبا ایده فصل دوم است.
در فصل ملویل ایده اصلی چیست؟
این است اگر آلنپو دارد در آن مثلث خود، جامعه و طبیعت به خود حمله میکند و نشان میدهد این خود نه میتواند وحدتبخش باشد و نه خود وحدت دارد، کار ملویل حمله به ضلع طبیعت است و ملویل برای این کار باید در مقابل مفهومپردازی کلاسیک از طبیعت بایستد.
اما آن مفهومپردازی چیست؟
طبیعت چند معنا در ادبیات داشت. یک معنایش همان معنای رایجی است که طبیعت دارد. طبیعت به ما غذا میدهد و کمک به پیشرفت ما میکند و در مقابل ما هم به طبیعت کمک میکنیم. اما اگر طبیعت لحظاتی طغیان کند این طغیان آزمونی است برای انسان. طبیعت آزمونهایی میگذارد تا انسانها را قویتر کند تا درنهایت به آنها پاداشی بدهد. کلا این ایده که طبیعت در نهایت حتی اگر سختی هم جلویت بگذارد به تو پاداش خواهد داد ایده رایجی است. اما به نظر من در مجموع آثار ملویل و در «موبی دیک» مثلث امرسونی میتواند اینطور توسط ملویل تخریب شود که طبیعت نه تنها آن کمککننده در خدمت انسان نیست، بلکه در مقابل انسان است و در مقابل انسان بودن هم به این معنا نیست که یک تعداد آزمون برای انسان گذاشته تا آنها را سپری کند، بلکه میخواهد انسان را نابود کند. این ایده مرتبط است با آن بحث وحدتی که امرسون درباره آن حرف میزند که انسان با طبیعت وحدت پیدا میکند و باهم یک هارمونی شکل میدهند و باهم جهان را میسازند. بحث بر سر تایید یا تکذیب نیست، بحث بر سر این است که چه امکانات ادبی وجود دارد برای اینکه علیه این شورش ایجاد شود و این شورش با ملویل است.
ایده هاوثورن درباره این است که وحدت با جامعه به مثابه یکی شدن و یک کل ارگانیک ساختن ناممکن است. شکلی از تعالی امرسونی دنبال این است که خارج شود. روبه جلو رفتن و فراتر رفتن مستلزم این است که گذشته صرفا تبدیل به خاطرهای شود یا در معنای خیلی فایدهباورانهاش یعنی عبرتی باشد برای تو تا بتوانی بر موانع پیش رو غلبه کنی. همواره چیزی در گذشته وجود دارد که نه تنها جلوی پیشروی شما را میگیرد، بلکه پیشروی شما را تبدیل به پسروی میکند. همواره نقطهای درگذشته وجود دارد که میتواند تاریخی، فرهنگی یا شخصی باشد که پیشروی شما را تبدیل به پسروی میکند. من تمام تلاشم را کردم که نگاه توصیفی داشته باشم. اما مساله این است که شاید باید ما بازگردیم به آن تنش مفهومی در خود آن کلمه اتوپیا و آن ایده پارادوکسیاش را دوباره بررسی کنیم؛ این ایده که اتوپیا به معنای مکان سعادت، مکان سعادت نخواهد بود، چون یوتوپیا است، چون ناکجاست و برای اینکه مکانی برای کمال باشد باید لامکان باشد و شاید این زنجیرهای است که باید بیشتر به آن فکر کرد.
................ تجربهی زندگی دوباره ...............