وقتی از ادبیات گمانه‌زن فارسی حرف می‌زنیم درباره گونه‌ای از ادبیات صحبت می‌کنیم که تازه دارد چکش‌کاری می‌شود و شکل واقعی خود را پیدا می‌کند. هنوز الگوی خاصی وجود ندارد و موج به‌خصوصی راه نیفتاده. پس اگر از آثار معدود گمانه‌زن طعمی بچشیم که به مذاق‌مان خوش بیاید، احتمال این‌که مانندش را پیدا کنیم آن‌قدرها زیاد نیست. نشان به آن نشان که سال ۹۸ دومین جلد از مجموعه افسون‌نامه (مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاهی که در جایزه افسانه‌ها برگزیده شده‌اند) با نام تهران ۹۴۱۳ (که مختص داستان‌های علمی‌تخیلی بود) چاپ شد و طعم علمی‌تخیلی بومی زیر زبان من رفت. داستان شبح میدان انقلاب به‌طور ویژه‌ای توجه‌ام را جلب کرد؛ همان موقع که می‌خواندمش با خودم گفتم چقدر جای چنین داستان‌هایی در ادبیات علمی‌تخیلی ما خالی‌ست. داستان‌هایی که بروند در بطن بوم ما، خود ما و تخیلش را استخراج کنند. اما اگر ادبیات گمانه‌زن در ایران جوان و تعداد رمان‌های خوب اندک است، داستان کوتاه کلاً نیست و هنوز هیچ جایگاهی ندارد. اگر بگردید، در وبلاگ‌ها و سایت‌هایی که از اواسط دهه هفتاد یا دهه هشتاد به‌وجود آمده‌اند، برخی مجله‌ها و... حتماً چند داستان کوتاه پیدا می‌کنید. اما این آثار پراکنده، کم‌تعداد و اغلب خام قرار نیست دردی دوا کنند.

زمان سوار ضحی کاظمی

تأثیر داستان کوتاه در ایجاد موج ادبی و تشویق نویسنده‌های دیگر به نوشتن را نباید نادیده گرفت. نگاهی مختصر بیندازیم به تاریخچه ادبیات گمانه‌زن در آمریکا. برویم سراغ ستارگان عصر طلایی علمی‌تخیلی: آیزاک آسیموف، آرتور سی. کلارک، رابرت هاین‌لاین. یا رهبران موج نوی علمی‌تخیلی مثل جی. جی. بالارد. این‌ها همه تعداد زیادی داستان کوتاه منتشر کرده‌اند که نمی‌توان اهمیت‌شان را نادیده گرفت یا هم کل اعتبار را به رمان‌های‌شان، خصوصاً آن مهم‌ها بدهیم و بگوییم داستان‌های کوتاه‌شان تأثیری نذاشته‌اند.

در مجلاتی مثل ویرد تیلز بوده که اچ. پی. لاوکرفت و نویسنده‌های هم‌نسلش داستان‌های وحشت و فانتزی می‌نوشتند، به زیرژانرهایی مثل وحشت کیهانی شکل می‌دادند و باعث رشد ادبیات گمانه‌زن می‌شدند. آن هم با چی؟ با داستان کوتاه. این‌‌ها را باید می‌گفتم تا اهمیت انتشار مجموعه داستان زمان‌سوار را درک کنید. پیش از هرچیزی زمان‌سوار گامی‌ست رو به جلو که جای خالی داستان کوتاه علمی‌تخیلی را پر می‌کند.

زمان و نُه سوار
زمان‌سوار ۹ داستان دارد که هرکدام تخیل منحصربه‌فرد خودشان را دارند و حتی نوع علمی‌تخیلی داستان‌ها هم متفاوت است. از گمانه‌زنی راجع‌به آینده‌ای سیاه که یادآور دوران کروناست گرفته تا تقابل صفرویک‌های تکنولوژی و هوش منعطف انسان، از دزدی و قتل در فضا تا هجوم بیگانه‌های ناشناخته. در ادامه هر داستان را به‌طور مجزا بررسی می‌کنم و از ارتباط‌ها و مضامین‌شان خواهم نوشت.

۱.‌ ایزوله:
اگر رمان‌های ضحی کاظمی را خوانده باشید، مثل سندروم ژولیت، باران‌زاد و رنسانس مرگ، راحت می‌توان روی متن ایزوله دست گذاشت و نام نویسنده‌اش را گفت. صدای ایزوله همان صدایی‌ست که از رمان‌های پیشین ضحی کاظمی به گوش می‌رسد و دقیقا برای همین بهترین داستان برای شروع کتاب است.
داستان‌های بازدم و تنفس سالانه با تنفس و خفگی رابطه مستقیم دارند، اما درنهایت این ایزوله است که حس خفقان درش پررنگ‌تر شده. همین حالا هم که به ایزوله و شرایط شخصیت‌هایش که فکر می‌کنم، احساس خفگی بهم دست می‌دهد. نکته مهم داستان همین است؛ برجستگیِ اصلی‌ترین مضمون کتاب در اولین داستان. قدم اول محکم برداشته شده است. زندگی شخصیت‌ها در این داستان آن‌قدر ویران است که هیچ بعید نیست در یافتن ارتباط میان خودمان و آن‌ها شکست بخوریم؛ خصوصا وقتی از عشق حرف می‌زنند. عشقی که آن‌ها در اتاقک‌های شیشه‌ای و در دنیای مجازی دارند، لابد با عشقی که ما می‌شناسیم فاصله زیادی گرفته.

۲.‌ پوست‌کَن:
صادق چوبک داستان کوتاهی دارد به نام قفس. روایت زندگی یک مشت مرغ بخت‌برگشته که درون قفسی کثیف در هم می‌لولند. این مرغ‌ها (آن‌طور که من بعد از چند بار خواندن برداشت کرده‌ام) همزمان هم از دستی که آن‌ها را بیرون می‌برد وحشت دارند، هم انتظارش را می‌کشند. این داستان نوع به‌خصوصی از اسارت را به لغت کشیده و دقیقا همان اسارت در پوست‌کن مشهود است.
اینجا دیگر ضحی کاظمی دارد از قلمروی خودش خارج می‌شود. داستان از زاویه دید اول‌شخص روایت می‌شود و شاید قدرت و ظرافت شخصیت‌پردازی‌اش از همین زاویه دید نشأت می‌گیرد. بیگانه‌ها با سفینه‌شان فرود آمده‌اند و حالا همه‌چیز ازدست‌رفته به نظر می‌رسد: تمام ارتباطات از بین رفته، برق قطع شده و مردم نمی‌دانند چکار کنند و اصلا این وضعیت دائمی‌ست یا موقت. بعضی‌ها از روی کنجکاوی یا شاید از روی ناچاری سعی می‌کنند از بیراهه‌هایی که ارتش هنوز آن‌ها را مسدود نکرده، سمت سفینه بیگانه‌ها بروند و با چشم خودشان آنچه بر سرشان آمده را ببینند.

قهرمان داستان هم از همان‌هاست که می‌خواهند بروند، اما علت این کارش کنجکاوی نیست. این آدم چشمش به قفس بیناست و خوب حالی‌اش شده که دیر یا زود تمام ساکنین قفس طعم تیغ قصاب را خواهند چشید. آخرالزمان را زودتر از همه دیده و حالا دارد به استقبالش می‌رود. کسی را تصور کنید که تصمیم گرفته از کارش استعفا کند. این آدم دیگر به جوک‌های بی‌مزه رئیسش نخواهد خندید. دیگر به مزه‌پرانی‌های همکارهایش روی خوش نشان نخواهد داد و مراعات هیچ‌کس را نخواهد کرد. استعفا که بدهد دیگر نظر هیچ‌کدام از همکارها و ارشدهایش مهم نیست. واکنش قهرمان پوست‌کن به آخرالزمان دقیقا همین است. و البته تمام حس آخرالزمانی پوست‌کن را مدیون قهرمان داستانیم. ریز و درشت رفتارها و حرف‌هایش آخرالزمان را داد می‌زند. درخشان‌ترین‌شان هم رفتاری‌ست که با معشوقش دارد.

۳. زمان ‌سوار:
اگر اهل فیلم‌ها و کتاب‌های زیرژانر سفر در زمان باشید، می‌دانید که اغلب این آثار موفق نمی‌شوند تصویر واقع‌گرا و درستی از سفر در زمان ارائه بدهند و اغلب در منطق‌شان حفره‌های زیادی پیدا می‌شود. خوشبختانه زمان‌ سوار در این دسته از آثار سفر در زمان قرار نمی‌گیرد و با پیچش داستانی‌ و گره‌گشایی نهایی‌اش همه‌چیز را حل و فصل می‌کند. تصویری که از سفر در زمان ارائه می‌دهد هم تازگی خودش را دارد. اما ویژگی اصلی زمان‌سوار را باید تناسب عناصرش دانست. فرم روایی زمان‌ سوار باعث شده احساس و رابطه‌ای که شخصیت‌ها به هم دارند در همان چند صفحه‌ی اندک ملموس شود.

۴. غروب آبی:
چند بار تابه‌حال دو واژه‌ی «امام‌زاده» و «مریخ» را با هم شنیده‌اید؟ مهم‌ترین ویژگی غروب آبی همین هم‌زیستی واژه‌هایی‌ست که با هم غریبه‌اند. زنی ایرانی به مریخ رفته و همراه خودش ایران و همه مخلفاتش را برده. برای مخاطبی که فیلم‌هایی مثل مریخی را دیده این‌که انگلیسی‌زبان‌ها داخل مریخ آهنگ بخوانند یا گیتار بزنند تازگی و جذابیتی ندارد، اما خواندن شعرهای فروغ در سرخی مریخ چقدر جذاب است؟ چقدر تازه است؟ خیلی.
از وجه بومی‌اش که بگذریم، غروب آبی انزوا را خوب به لغت کشیده. خفقانی که در ایزوله پررنگ بود در غروب آبی نبض‌دار است. از آن خفگی‌هایی که می‌توان با آغوش باز دوست‌ها یا اعضای خانواده رفعش کرد، اما آن‌ها دورند و تو دورتر...
پایان غروب آبی با تنفس سالانه تضاد پرقدرتی دارد، هرچند که در ظاهر ممکن است به هم شبیه باشند. قهرمان این دو داستان دنبال رهایی‌ می‌گردند. تضادشان هم در ماهیت رهایی‌شان، چرایی‌اش و این است که چطور به آن می‌رسند.

زمان سوار ضحی کاظمی

۵. سوپراستار:
می‌رسیم به طولانی‌ترین و مهم‌ترین داستان. داستان چنان با عناصر بومی پیوند خورده که تصورش در مرز و بومی دیگر دشوار است. محیط و فضاسازی و حال‌وهوای غالب را نمی‌گویم، بلکه انگشتم را روی ریزترین جزئيات می‌گذارم. از مکالمات آشنا (برای نویسنده‌ها، فعالین حوزه و...) گرفته تا ارجاع‌ به (و حضور غیرمستقیم) داستان‌هایی که حتی در زندگی روزمره ما هم نقش ایفا می‌کنند و در شوخی‌ها و لطیفه‌های بسیاری نمود پیدا کرده‌اند: مثلا داستان اصحاب کهف. چنین ارجاع‌هایی در سوپراستار بسیارند و هرکدام حرفی برای گفتن دارد.
سوپراستار که هم ایده‌اش خوب اجرا و پردازش شده و هم جهان باورپذیری نشان می‌دهد و ضربه نهایی‌اش را خوب به ذهن خواننده می‌نشاند، تنها چیزی که کم دارد فرم روایی خلاقانه‌ای‌ است که پیش‌تر مانندش را در زمان‌سوار دیده‌ایم و از تأثیر خوبش روی داستان آگاهیم.

۶. نوزاد مهاجم:
داستان جمع‌وجور و خوبی که زیر سایه بزرگ سوپراستار رفته و کمتر به چشم می‌آید. داستان بی‌شیله‌پیله‌ است و بریده‌ای از زندگی سخت بشریت در آینده‌ای که بیشتر به گذشته شباهت دارد. نمی‌دانم کدام داستان از پس سایه سوپراستار برمی‌آید، اما بهتر بود نوزاد مهاجم قبل از سوپراستار قرار بگیرد.
داستان‌های ۷ام و ۸ام، یعنی بازدم و عذاب وجدان: صفر درصد به‌نوعی مکمل یکدیگرند. جفت‌شان از رابطه‌های زهرآلودی حرف می‌زنند که آدم‌ها از سر اجبار یا ضعف و دل‌بستگی‌های بیهوده نگه‌شان می‌دارند.
باوجود تعلیق بیشتر داستان عذاب وجدان: صفر درصد و ایده‌ی جذابش، بازدم داستان بهتری از آب درآمده و تحکم بیشتری دارد. منسجم است و شخصیت اصلی را جلوی چشم ما می‌شکافد و مجبورش می‌کند دروغ‌هایی که به خودش گفته را ببیند و در حساس‌ترین لحظات زندگی با خودش روراست باشد.
عذاب وجدان: صفر درصد از بس به داستان بلند تمایل داشته و از بس جای کاوش درش هست، آن‌طور که باید تیرش به هدف نخورده. زندگی‌ها و مسائلی در این داستان برای ما باز می‌شوند که دوست داریم ازشان بیشتر ببینیم و حتی وجوه مختلف‌شان را مشاهده کنیم. از زندگی شخصیت نسیم گرفته تا نقص تکنولوژی و شم کارآگاهی که باید بیشتر و بهتر شناخته می‌شد.

۹. تنفس سالانه:
بدون شک دردناک‌ترین داستان کتاب است. سرنوشت مردم در تنفس سالانه شاید پنج سال پیش باورنکردنی بود، اما تجربه همه‌گیری کرونا و قرنطینه نفس‌تنگی‌ای که ماسک‌ها بهمان هدیه دادند این داستان را برای‌مان باورپذیر کرده. البته که آلودگی تهران هم بی‌تأثیر نبوده!
مردمی که همیشه باید با کپسول اکسیژن تردد کنند و فقط یک روز از سال می‌توانند آزادانه نفس بکشند. مردمی که با فقر مبارزه می‌کنند و برای یک لحظه شادی چه چیزهایی را که متحمل نمی‌شوند. داستان تنفس سالانه برای‌تان آشنا خواهد بود، چراکه مثلش را از زبان دوست و آشنا شنیده‌اید. این نسخه علمی‌تخیلی و دردناک‌تر روایات مردم توی خیابان است. خفقانی که در داستان‌های پیشین چشیده‌ایم در تنفس سالانه با سگ‌دوزدن بیهوده همراه می‌شود و بدجور قلب‌مان را به درد می‌آورد.

سخن آخر
در نگاه اول همه این داستان‌ها یا درباره عشق‌اند، یا حسرت، یا اندوه و فقدان. اما اگر عمیق‌تر نگاه کنیم، زمان‌ سوار درباره دشواری‌های روزمره ما ایرانی‌هاست. این نُه داستان دارند آرام‌آرام شکل و شمایل جسمی را ترسیم می‌کنند که به موجودی رنج‌دیده تعلق دارد. خفگی نتوانسته از زندگی ساقطش کند. گرسنگی نتوانسته رشدش را متوقف کند. له‌شدن مانع رویش جوانه‌هایش نشده. این جسم زخم‌های بسیاری خورده، اما هرگز دست از بهبود برنداشته.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...