مروری-بر-سقراط-اکسپرس-مجید-خاکپور

اون کاری که می‌خوای بکنی از رختخواب بیرونت می‌کشه، نه ساعت کوکی... هر روزِ زندگی دنبال پیشروی و فتح نباشیم، گاهی فقط باید وظیفه شناس باشیم... پرورش روحیه پرسشگری برای بهبود زندگی حیاتی است... پیاده روی راهی برای آشتی ما با طبیعت و هم سازی دوباره ما با آن است... چگونه دیدن است که به کشف کمک می‌کند، نه رفتن به جا‌های تازه. هنر این است که شیوه دیدن را عوض کنیم... خلاقیت هنری تمنا و اشتیاق را فرومی نشاند و به همان نسبت هم از رنج می‌کاهد... تف و لعنت می‌فرستم بر لذت‌های زندگی تجملاتی


از گهواره تا گور، با فیلسوفان | شهرآرا


«دیر یا زود، زندگی از همه‌مان فیلسوف می‌سازد.» موریس رایزلینگ، فیلسوف فرانسوی
اگر رستاخیزی برای سقراط رخ می‌داد و ابزارک‌های هوشمند را در دست ما می‌دید که می‌تواند از راه دالانی به نام گوگل در اقیانوس بی کرانی از اطلاعات و داده غرقمان کند -پس از اینکه پشنگه آبی به صورتش زدیم و از شوک درش آوردیم- احتمالا می‌پرسید: «آیا این ابزارک توانسته به بهبود زندگی‌تان کمک کند؟» ما هم احتمالا می‌گفتیم: «البته! در غریبه‌ترین شهر‌ها هم گم نمی‌شویم، می‌توانیم بهترین رستوران را پیدا کنیم و حتی می‌شود در آن دوست یا جفت هم یافت....»

سقراط با توجه به اخلاقش-که بابتش به خرمگس آتن معروف شده بود- احتمالا می‌پرید وسط حرفمان و می‌گفت: «آیا این وسیله و این اطلاعات سبب شده از زندگی‌تان رضایت بیشتری داشته باشید؟ مهربان باشید حتی با غریبه‌ها؟ از غذایی که می‌خورید لذت هم ببرید؟ و دوست و یار بهتری شوید؟» اینجاست که به مِن مِن کردن می‌افتادیم. اگر شوپنهاور هم سر و کله اش در این صحنه پیدا می‌شد، از آنجا که آدم بد دهن و اعصاب نداری بود، رو به سقراط می‌گفت: «عقلشان نمی‌رسد که اطلاعات فقط وسیله‌ای است برای رسیدن به بینش و بصیرت و به خودی خود ارزشی ندارد!» واقعیت این است که ما هم دلمان می‌خواهد به عقل و حکمت برسیم، اما یک جای کار اشتباه می‌کنیم. گوگل سؤال‌هایمان را جواب می‌دهد، اما نمی‌تواند به ما عقل و حکمت هم بدهد و کاری کند حکیمانه زندگی کنیم.

اریک واینر [Eric Weiner] خلاصه کتاب سقراط اکسپرس» [The Socrates express : in search of life lessons from dead philosophers]
 

این را اریک وینر [Eric Weiner]، نویسنده کتاب «سقراط اکسپرس» [The Socrates express : in search of life lessons from dead philosophers] می‌گوید که در کتابش پی حکمت بوده است. اما حکمت چیزی نیست که زندگی رایگان به ما بدهد. وینر بر این باور است که «حکمت مهارت است و مثل مهارت‌های دیگر می‌شود آن را آموخت؛ البته که سعی بلیغ می‌طلبد. اینکه به مدد اقبال پی حکمت باشید، مثل این است که بخواهید ویولن زدن را تصادفی یاد بگیرید.»

او در جست وجوی حکمت سراغ چهارده فیلسوف رفته، هر کدام از گوشه‌ای از دنیا و در زمان‌های مختلف؛ از ۵۰۰ سال پیش از میلاد مسیح تا همین سده بیستم. اما همه این جمع پراکنده در یک چیز مشترک اند؛ حکمت داشتن. همه آنان به نوعی حکیم اند. «سقراط اکسپرس» کتابی است که خواندن و به کار بستن آموزه هایش درنگ و تأمل می‌خواهد. آنچه در ادامه می‌آید فقط چکیده‌ای است از بخشی از حکمت این چهارده فیلسوف و به هیچ وجه جای کتاب را نمی‌گیرد.

چطور مثل مارکوس آئورلیوس از رختخواب برخیزیم؟
دختر سیزده ساله نویسنده -که گاهی پایش به روایت‌های نویسنده باز می‌شود- پاسخی فلسفی به مسئله‌ای مهم می‌دهد؛ اینکه چه چیز باعث می‌شود روزی سخت و روزی دیگر سبک از رختخواب بیرون بیاییم: «اصولا اون کاری که می‌خوای بکنی از رختخواب بیرونت می‌کشه، نه ساعت کوکی.»

بیرون آمدن از رختخواب گاهی به مثابه رفتن به جنگی است که از آن خسته و بیزاری، خبری از قهرمانی نیست. فرسایش خودت را به چشم می‌بینی. اگر مسئله پیشروی در زندگی نباشد، آیا بیرون آمدن از رختخواب به زحمتش می‌ارزد؟ اگر اجباری برای سیر کردن شکم و گذران زندگی مادی نباشد باز هم از تخت فرود می‌آییم؟ گویا مارکوس آئورلیوس که هم پادشاه روم بود و هم فیلسوف با این مشکل دست به گریبان بوده است.

او خودش را سرزنش می‌کند که: «وقتی در رختخواب ولو می‌شوم، مثل حالا، فقط به خودم فکر می‌کنم.» عملی خودپسندانه. او برای حل این مسئله، بیرون آمدن از رختخواب را نوعی وظیفه برای خودش تعریف کرده بود؛ وظیفه‌ای که در قبال خودش، عزیزانش و مردمش داشت. هر روزِ زندگی دنبال پیشروی و فتح نباشیم، گاهی فقط باید وظیفه شناس باشیم.

چطور مثل سقراط حیرت کنیم؟
«در حیرتم». همین سه واژه ساده هنوز که هنوز است بذر‌های تفکر فلسفی‌اند، و حتی فراتر از آن. منشأ تمام اکتشافات و دستاورد‌های شخصی هم همین سه واژه است: «در حیرتم.» حیرت سرآغاز حرکت است، «حیرت و جست‌وجوست که آدم را آدم می‌کند، همیشه همین بوده»، از همان دوران غارنشینان.

اما نویسنده حیرت را هم مانند حکمت مهارتی می‌داند که مثل موی فر و کَک و مَک ارثی و ذاتی به آدمیزاد نمی‌رسد و باید برای به دست آوردنش سعی بلیغ کرد. بهترین معلم در این مسیر، سقراط است. سقراط تأکید کرده است که: «فلسفه همه‌اش با حیرت آغاز می‌شود»؛ و حیرت هم نیاز به تأمل و طمأنینه دارد.

معلوم است که پرسشگری در صدر آموزه‌های فیلسوفی قرار می‌گیرد که خطا‌های انسان را ناشی از جهل می‌داند نه خبث طینت. از نظر سقراط پرورش روحیه پرسشگری برای بهبود زندگی حیاتی است. تأکید می‌کند که در پاسخ‌های پیشین بازنگری و آن‌ها را به چالش بکشیم. زیرا ممکن است بسیاری از باورهامان از بیخ و بن غلط باشد. سقراط می‌خواهد مهارت حیرت و روحیه پرسشگری را پرورش بدهیم تا بهتر زندگی کردن را یاد بگیریم، زیرا به عقیده او «آدم باید پی یافتن بهترین شیوه زندگی باشد. برای کسی که ذره‌ای درک و شعور دارد، چه مسئله‌ای مهم‌تر از این؟»

چطور مثل روسو راه برویم؟
از نظر ژاک ژان روسو انسان موجود خوش‌ذاتی است و شرارت‌ها و بدطینتی‌هایی که از او می‌بینیم نتیجه تأثیر جامعه بر اوست. جامعه است که انسان را به مرور فاسد می‌کند و آنچه خیال می‌کنیم ذات و طبیعت ماست، در واقع فقط عادات اجتماعی است. (البته نظرات مخالفی علیه این نظر روسو مطرح شده که محل بحث ما نیست) انسان ایده‌آل او «انسان وحشی» است، یعنی کسی که «در لحظه زندگی می‌کند و هرگز افسوس گذشته را نمی‌خورد؛ دل‌مشغول آینده هم نیست[..] انسان وحشی روسو همیشه حب نفس دارد، که روسو به آن می‌گوید عشقِ به خود.» این انسان دل نگران قضاوت دیگران نیست و اگر از کاری لذت می‌برد، شادی و شوق آن مختص خودش است. از نظر روسو چنین شور و لذتی اصیل‌تر است.

به همین دلیل هم بود که او خیلی پیاده روی می‌کرد. پیاده روی بی نیاز از مظاهر تمدن است و «کسی که پیاده‌ می‌رود فارغ است از جهان، بی مزاحم، حب نفسِ محض.» عشق به خود در حد اعلا. او که عاشق طبیعت بود پیاده روی را راهی برای آشتی ما با طبیعت و هم سازی دوباره ما با آن می‌داند. پیاده روی به درک تن و جسم ما کمک می‌کند. سبب بهبود تفکر هم می‌شود.

دست کم برای کسانی مانند سقراط، روسو، نیچه، کانت، هابز، ثورو و روسو که این طور بوده است. آن‌ها فیلسوفان پیاده رو بودند. پیاده روی کار و کنشی است دموکراتیک؛ هر کسی می‌تواند راه برود؛ و یک نکته مهم و درمانی: پیاده روی باعث می‌شود تا فراموش کنیم؛ هم خودمان را، هم تنگنا‌های ناگزیر زندگی را و هم ناراحتی‌هایی را که دیگران مسبب آن بوده اند.

چطور مثل ثورو ببینیم؟
هنری دیوید ثورو برای انزوا و خلوت گزینی شهرش را ترک کرد و زد به دل جنگل و در حاشیه دریاچه‌ای به نام والدن (که بعد‌ها نام معروف‌ترین اثر ثورو هم شد) برای خودش کلبه‌ای ساخت و ۲۶ ماه را به دور از اجتماع و به تنهایی در آن زندگی کرد -اگر از چند باری که لایی کشیده و پنهانی برای خوردن شیرینی‌های مامان پز و شستن رخت هایش به خانه مادرش رفته چشم پوشی کنیم.

حاصل تجربه آن خلوت و انزواگزینی و تنهایی زیستن در جنگل کتابی شد به نام «والدن» که برایش شهرت و مرید به همراه آورد. از همان زمان تا همین امروز و احتمالا در آینده، خیلی‌ها می‌خواهند «ثورویی» باشند.

اما اریک وینر که به دنبال راه و رسم ثورویی شدن به شهر کنکورد و دریاچه معروف والدن می‌رود، هیچ ردی از آن سکوت و خلوت در آن نمی‌بیند. توریست‌ها و ثورویی‌ها فاتحه گوشه دنج و خلوت ثورو را خوانده اند. مانند کسی که به دنبال معنویت به مکان‌های مقدس می‌رود و پیدایش نمی‌کند، وینر هم راه و رسم ثورویی را در کنار دریاچه نمی‌یابد. راه چاره؟ «والدن» خودت را بساز.

جایی را پیدا کن و والدن خودت را بساز. در واقع توصیه مهم ثورو همین است. چگونه دیدن است که به کشف کمک می‌کند، نه رفتن به جا‌های تازه. هنر این است که شیوه دیدن را عوض کنیم. والدن هیچ ویژگی خاصی نداشت، ثورو آن را «والدن» کرد. گوشه دنج را می‌شود در اتاق خود، روی نیمکتی در یک پارک، گوشه‌ای از دامنه کوهی یا در یک کافه پیدا کرد، همان طور که نویسنده این کتاب آن را پیدا می‌کند.

چطور مثل شوپنهاور گوش بسپاریم؟
شوپنهاور را سرور بدبینان و «فیلسوف مغمومان» می‌دانند، کسی که باور سفت و سختی داشت که دنیا جای درد و رنج کشیدن است. او قائل به نیرویی بود که آن را «خواست» می‌نامید: «منظورش از خواست قدرت اراده نیست؛ بیشتر دارد از یک جور نیرو یا انرژی حرف می‌زند، چیزی شبیه به نیروی جاذبه، منتها نه به این ملایمت. [...] خواست یعنی تقلای مدام، میلی ارضا نشده».

شوپنهاور البته فیلسوف ناله نبود، راه دررو را هم نشان می‌داد. او دو راهکار برای رهایی از نیروی مرموز «خواست» و خلاص شدن از شر این دنیا و رنج‌هایش پیشنهاد می‌کند: اول در پیش گرفتن زندگی زاهدانه با همه مشقت‌هایش و دوم دل سپردن به هنر، چون «وقتی دست می‌بریم به خلق یا تحسین اثر هنری، دیگر آن حس جداافتادگی سراغمان نمی‌آید. همان حسی که به باور شوپنهاور، و نیز بودا، منشأ رنج آدمی است.»

هنرِ والا بر میل و تمنا که به باور شوپنهاور نسبت مستقیم با رنج دارد، نمی‌افزاید، بلکه تمنا و اشتیاق را فرومی نشاند و به همان نسبت هم از رنج می‌کاهد. او از میان هنرها، موسیقی را برتر می‌داند. البته خوب شنیدن از نظر او هنر و مهارتی بود که باید مثل هنر‌های دیگر یادش بگیریم و پرورشش بدهیم. برای لذت بردن از «شب، سکوت، کویرِ» شجریان یا «سونات مهتاب» بتهوون باید مهارت شنیدنمان را بپروریم.

سقراط اکسپرس

چطور مثل اپیکور لذت ببریم؟
اپیکور فیلسوف لذت است، و لذت را «غایت زندگی سعادتمندانه بشری می‌داند. [...] لذت برای او حد اعلای خیر بود. باقی چیز‌ها -شهرت و ثروت و حتی فرزانگی- تا بدان حد اهمیت داشت که به بیشتر شدن لذت کمک می‌کند.»، اما خلاصه کردن او و فلسفه اش در حد این پاراگراف جفایی است نابخشودنی در حق آن مرد یونانی.

«آتاراکسیا»... این کلمه یونانی بهتر می‌تواند فلسفه او را توضیح دهد. آتاراکسیا یعنی «فقدان ناآرامی»، یعنی آرامش. لذت برای اپیکور یعنی نبود تشویش و درد. خب اینجا دیگر ماجرا پیچیده‌تر می‌شود.

اپیکور یک رده بندی از امیال بشری تنظیم کرده بود: امیال طبیعی و ضروری، امیال طبیعی، اما نه ضروری، و امیالی که نه طبیعی هستند و نه ضروری، که به این رده آخر امیال «تهی» هم می‌گفت. «اپیکور می‌گفت این امیال تهی، چون سخت برآورده می‌شوند، بیشتر اسباب رنج و دردسر هستند.» بنابراین باید قیدش را بزنیم. می‌شود فهمید که این فیلسوفِ کمی بددهن، بدجور مخالف تجملات بوده: «تف و لعنت می‌فرستم بر لذت‌های زندگی تجملاتی، نه به خاطر خودشان، بیشتر برای ناراحتی و دردسر‌هایی که پشت بندشان می‌آید.»

دردسرِ پس از لذت چیست؟ هِراری، پژوهشگر و تاریخ دان و نظریه پرداز در کتاب «انسان خردمند» می‌گوید: «به مرور زمان تجملات به ضروریات زندگی تبدیل می‌شوند.» حرف آقای اپیکور هم همین است؛ اگر یک بار کباب بره شاهانه‌ای بخوریم معتاد تکرار آن تجربه می‌شویم و این طوری است که خشنودی ما لنگ عاملی بیرونی می‌شود و برای برآوردن آن باید رنج و تشویش را تحمل کنیم.
نکته دیگر این است که اپیکور تنوع لذت را مساوی با لذت بیشتر نمی‌داند، بلکه «مسبب رنجی بی پایان» می‌داند. در فرهنگ مصرفی امروز، اپیکوری شدن راه نجات از «تردمیل لذت» است.

چطور مثل سیمون وِی توجه کنیم؟
«توجه» برای سیمون وِی «یک جور فضیلت اخلاقی بوده»، چون توجه هم انگیزه‌ای خالصانه و از خودگذشتگی می‌خواهد و هم در «عمیق‌ترین و سخی‌ترین حالتش می‌شود عشق. توجه یعنی عشق.»

از چنین فیلسوفی دیگر بعید نیست که یکی از راه‌های کاهش رنج در دنیا و آدم‌ها را در «توجه» ببیند. او گفته است: «آدم‌های غمگین هیچ چیز از این دنیا نمی‌خواهند جز اینکه کسی پیدا شود و بهشان توجه کند.» از سخت‌ترین شکنجه‌هایی که آدمی می‌تواند در زندگی اش تجربه کند، تجربه نامرئی بودن است.

توجه یعنی بر کشیدن آدمی یا چیزی از خیل و انبوه نمونه‌های مشابه، دادن حس خاص بودن و حضور و وجود به او. سیمون وی می‌گوید نباید آدم‌ها را جزئی از کل یا نمونه‌ای از یک طبقه دید، چون این یعنی گم شدن و غریبگی آن آدم؛ بنابراین «توجه اصیل یعنی هم دیدن دیگری، هم به جا آوردنش و هم حرمت قائل شدن برای او.»

البته توجه فقط معطوف به بیرون و به دیگری نیست. بی توجهی سبب آسیب رسیدن به خودمان هم می‌شود، چون «کیفیت توجه ما مبین کیفیت زندگی مان است.» وقتی به چیزی توجه می‌کنیم، مسحور آن می‌شویم و «زندگی چیزی نیست جز حاصل جمع آن لحظه‌هایی که مسحور و مفتون چیزی بوده ایم.» پس مهم است که توجه مان را خرج چه کسان یا چیز‌هایی کنیم. همچنین توجه عجولانه به چیزی باعث می‌شود از حقیقت غافل شویم.

چطور مثل گاندی مبارزه کنیم؟
یکی از رموز پیروزی گاندی در مبارزه اش در راه استقلال هند، مداومت و استمرارش در هدفی بود که به آن باور داشت، بی آنکه کنش‌ها و فعالیت هایش را معطوف به نتیجه کرده باشد؛ گذاشتن صددرصد توان و انرژی برای کار و صفر درصد برای نتیجه گرایی. اگر هدفی مانند استقلال داریم، باید بدانیم که آسان یاب نیست. ما آن ستاره قطبی را در آسمان می‌بینیم و در آن مسیر حرکت می‌کنیم، اما اینکه به نتیجه برسیم یا کی به نتیجه برسیم مبحث دیگری است. ذات تلاش برای استقلال مقدس است.

«گاندی برای پیروزی نمی‌جنگید. می‌جنگید تا بهترین مبارزه در حد توانش را به نمایش گذاشته باشد.» او بر این باور بود که شجاعت راستین را کسانی دارند که «رنجِ داوطلبانه می‌کشند، تا باوری را اصلاح کنند.» گاندی با این جمله معروف که «هدف وسیله را توجیه می‌کند» به شدت مخالف بود؛ به اعتقاد او هدف همان وسیله است: «وسیله‌ای ناپاک به هدفی ناپاک می‌انجامد. هر چه بکاریم همان را برداشت می‌کنیم.»

نویسنده کتاب، قانونِ عشقِ گاندی را، مشی خشونت‌پرهیز او را، قانونی طبیعی می‌داند، اما نه مانند جاذبه، بلکه مانند رنگین کمان که ظاهر شدنش شرایط خاصی می‌طلبد، اما اگر رخ بنماید از آن زیباتر چیزی نیست.

چطور مثل کنفوسیوس مهربان باشیم؟
رفتار فروشنده، خدمات هتل، گارسون یا خیلی از افرادی که در زندگی و مراودات روزمره با آن‌ها برخورد می‌کنیم ممکن است بسیار با احترام و مؤدبانه باشد، اما این رفتار به معنای رفتار محبت آمیز نیست و آن شخص را در دسته مهربانان قرار نمی‌دهد. مهربانی مقوله‌ای دیگر است. لطف و خیری است بی چشمداشت، گاه به خودی و گاه به غریبه که ملوث به نیاتی مانند سود و رعایت پروتکل‌ها نیست، دستوری و زورکی هم میسر نمی‌شود.

کسی که در اتوبوس یا مترو جای خودش را به پیرمرد، پیرزن یا شخص کم توانی می‌دهد، کسی که اسکناسی در کلاه دوره گردی نیازمند می‌اندازد، آن که در زمستان به پرنده‌ها و گربه‌ها غذا می‌دهد، اینها مصداق تحقق مهربانی هستند. این‌ها مهربانی‌های خرد و کوچکی هستند که شاید نتوانند مرهمی بر شرارت‌های بزرگ بشری باشند، اما می‌توانند دنیا را قابل تحمل‌تر کند. از طرفی میلیون‌ها خردک محبت خاموش در اطراف ما در جریان است که نمی‌بینیم شان؛ چون یا عادی به نظر می‌رسند یا کم‌اهمیت.

اما ویژگی مهربانی مسری بودن آن است و آدمی که محبت ببیند رئوف‌تر می‌شود. کنفوسیوس که حدود ۵۰۰ سال پیش از مسیح می‌زیست «اولین فیلسوفی بود که مفاهیم مهربانی و عشق را نوکِ هرم قرار داد.» او یک قانون طلایی عرضه کرد که هم زمان مهربانی و بی آزاری را در خود داشت: «چیزی را که خودت نمی‌خواهی برای دیگران هم نخواه.»

مهربانی موانعی هم دارد، کار چندان ساده‌ای نیست. کنفوسیوس سرعت را یکی از موانع آن می‌دانست، چون سرعت دشمن توجه است (آن حکمتِ مهم سیمون وِی). او می‌گفت برای مهربانی باید به اطرافمان توجه داشته باشیم. مهربان شدن تمرین هم می‌خواهد؛ توصیه نویسنده این است که «با محبت کردن به کسانی که نزدیک ترند شروع کنید و پیش بروید» تا مهربانی هم به مرور از عاداتتان شود.
چطور مثل سی شوناگون قدر چیز‌های کوچک را بدانیم؟

سی شوناگون در دوره‌ای از تاریخ ژاپن زندگی می‌کرد که به آن دوره می‌گفتند «کیش زیبایی»، دوره‌ای که در آن زیبایی اهمیتی بیش از تفکر نظری داشت. برای ژاپنی‌های آن دوره «چگونه دیدن، چگونه شنیدن و، البته، چگونه بوییدن خیلی مهم‌تر از دانسته هایشان بود.»، اما چرا اریک وینر، سی شوناگون را در رده فیلسوفان حکیم قرار داده است؟

زیرا سی شوناگون به ما یاد می‌دهد که به زیبایی توجه داشته باشیم؛ زیبایی‌های کوچک. زیبایی فقط محصور و محدود در موزه ها، نگارخانه‌ها و فروشگاه‌های لوکس نیست. «دیدن» و «شنیدن» و «بوییدن» را که تمرین کنیم، بی اعتنا از پهلوی شکوفه‌های گیلاس نمی‌گذریم.

ما نتیجه انتخاب هایمان هستیم و انتخاب هایمان بهترین و صادق‌ترین معرف ما هستند. «فلسفه شوناگون متضمن این واقعیت است: هویت و کیستی ما با چیز‌هایی که انتخاب می‌کنیم دور و برمان باشد شکل می‌گیرد. این دقیقا مسئله انتخاب است.» نکته مهم دیگری که نویسنده به آن اشاره می‌کند این است که ذره‌ای زیباتر کردن دنیا عملی سخاوتمندانه، بزرگ منشانه و رفتاری اخلاقی است.

چطور مثل نیچه حسرت و افسوس نداشته باشیم؟
نیچه طراح یکی از مهم‌ترین و تأمل برانگیزترین آزمایش‌های فکری تاریخ است: «بازگشت جاودان». چکیده اش این است که فرض کن قرار است همین زندگی‌ای که داشته‌ای را دوباره و دوباره و دوباره و تا همیشه تکرار کنی، بی آنکه کوچک‌ترین تغییری در جزئیات آن به وجود آید؛ چه خواهی کرد «ای ذره غبار»؟

شاید به آن سبیل و قیافه عُنق نیچه در عکس‌هایی که از او مانده نخورد، اما او فیلسوف پایکوبی و دست‌افشانی است: «در نگاه او، پایکوبی و تفکر هر دو سمت و سویی مشابه دارند: تکریم زندگی.» خب، کسی که خوره‌ای ذهنی مانند «بازگشت جاودان» را در سر داشته، راه تحمل زندگی را در لذت بردن از آن می‌داند. او رویکردی «انگار محور» دارد، طوری زندگی کن انگار قرار است هزار بار تکرار شود. اصلا هم مهم نیست واقعا بازگشت جاودانی در کار باشد یا نباشد؛ طوری زندگی کن انگار صحت دارد.

اما اگر قرار باشد هر لحظه از زندگی را بی نهایت بار تکرار کنیم، چطور لحظه‌هایی خلق می‌کنیم؟ چه چیزی ارزش جاودانگی دارد؟ اگر این طور به قضیه نگاه کنیم، سعی می‌کنیم تا حد توان خوب و به کمال زندگی کنیم. البته کنترل دنیا دست ما نیست؛ آنچه تاحدودی اختیارش در دست ماست، نگرشمان است. پس اگر ناپایداری و بی ثباتی در ذات جهان است، از بی ثباتی لذت ببر. به قول مولانا:
جمله بی قراری‌ات از طلب قرار توست
طالب بی قرار شو تا که قرار آیدت

سقراط اکسپرس

چطور مثل اپیکتتوس گلیم خود را از آب بیرون بکشیم؟
ما چیز‌های زیادی را، چیز‌های عزیزی را از دست خواهیم داد؛ هیچ تردیدی در این نیست. فلسفه رواقی همین جا به کار آدم می‌آید. رواقیون می‌گویند بهتر است به استقبال مصیبت برویم، با تکنیکی به نام «پیش اندیشی مصیبت». حال این تکنیک یعنی چه؟

«سنکا می‌گوید پیش دستی کنید بر تیر‌های غیبی سرنوشت که به سوی شما روانه می‌شوند. بدترین سناریوِ ممکن را پیش خودتان مجسم کنید و "هی با خودتان مرور کنید: تبعید، شکنجه، جنگ، کشتی شکستگی. " با تصور بدترین وضع ممکن می‌توانیم از میزان گزندگیِ سختی‌های آینده بکاهیم، و قدر داشته‌ها را بدانیم.»

فلسفه رواقی بنیانش بر جبرگرایی استوار است و آموزه اصلی اش این: «چیزی را که می‌توانی تغییر بده، چیزی را که نمی‌توانی (تغییر دهی) بپذیر.» این نگاه البته سبب می‌شود از آنچه داریم لذت ببریم و قدر شادی‌های کوچک را هم بدانیم. تکنیک دیگری که آن‌ها پیشنهاد می‌کنند «محرومیت خودخواسته» است. این تکنیک باعث افزایش رنج نیست، سبب تغلیظ لذت است: «وقتی هرازگاهی خودمان را از آسایش محروم می‌کنیم، بیشتر قدرش را می‌دانیم و کمتر تحت سیطره اش هستیم.»

چطور مثل سیمون دوبووار پا به سن بگذاریم؟
«پذیرش» از توصیه‌های فیلسوفان مختلف برای مواجهه با رنج‌ها و بی ثباتی و جبر و بی منطقی زندگی و دنیاست. پیری مرموزانه سر می‌رسد و هیچ گریزی از شاخ به شاخ شدن با آن نیست. اگر قرار باشد یک گزاره از فیلسوفان رواقی را آویزه گوش کنیم، این است که چیزی را که نمی‌توانی تغییر بدهی، چیزی را که خارج از کنترل توست، بپذیر. پذیرش متفاوت است با تسلیم و وانهادن. پذیرش شجاعانه و بجا خودش «کاری است کارستان». پذیرش از میوه‌های پیری هم هست.

با بالارفتن سن و تجربه بیشتر دستمان می‌آید که مرکز دنیا نیستیم و دور گردون بر مراد ما نمی‌چرخد. اما غیر از پذیرش چه می‌شود کرد که کهن‌سالیِ ملالت بار و سرد و تاریکی نداشته باشیم؟ سیمون دوبووار با همان نگاه اگزیستانسیالیستی می‌گوید که باید تا منتهای توان و امکان خوب زندگی کرد، چون «اگر دنیای پشت سرمان تهی باشد، پیش رومان هم چیزی نخواهد بود الا بیابانی غم بار.»

اگر جوانی نکرده باشیم، پیری دوران حسرت بار خواهد بود. اریک وینر ۱۰ توصیه برای خوب پیر شدن ارائه کرده است که تفصیلش را می‌توانید در کتاب بخوانید. اما توصیه دوم او داشتن و ساختن دوستی هاست. همان چیزی که اپیکور ۲۰۰۰ سال پیش آن را «والاترین سرچشمه سعادت و شادی آدمی» دانسته بود.

چطور مثل مونتنی بمیریم؟
فلسفه اگر حرفی درباره مرگ و چگونگی مواجه شدن با آن نداشته باشد، بدجور لنگ‌ می‌زند. مونتنی می‌گوید: «تمام حکمت و عقلانیت دنیا در نهایت به این غایت می‌رسد که نهراسیدن از مرگ را به ما بیاموزد.»، اما چگونه می‌شود نهراسید؟ اینجا باز همان قاعده «پذیرش» به کار می‌آید.

اگر از واقعیت فرار نکنیم، حتی شاید بتوانیم چاره‌ای برای آن پیدا کنیم تا از هراسِ نیستی بکاهیم. نکته دیگر همان توصیه اگزیستانسیالیستی است که تمام و کمال زندگی کن، نه نسیه و غیراصیل و براساس الگو‌های از پیش تعیین‌شده که وقتی مرگ سررسید سوگوار لحظه لحظه زندگی نزیسته مان باشیم.

انکار نکردن مرگ هم خودش کمک می‌کند پرز‌های چشایی وجودمان لذت‌های ذاتا گذرای زندگی را به کمال دریافت کنند. مونتنی باور داشت با اجتناب از مرگ «لذت‌های زندگی هم انگار افول می‌کند.» بهای عمر جاویدان بی مزه شدن لذات زندگی است. بین میزان لذت و گذرا بودن آن ارتباط معناداری هست.
از آنجا که غافلگیرانه‌ترین چیزی که طبیعت برای ما توی مشتش دارد مرگ است، به فردا انداختن زندگی را چندان عاقلانه ندانسته اند.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...