یاد آر ز شمع مرده یاد آر | انسان‌شناسی و فرهنگ


درباره‌ی تقی مدرسی چه می‌دانیم؟ فقط همین که کتابِ «یَکُلیا و تنهایی او» را نوشته؟ استادِ ادبیاتی در اینستاگرام از تقی مدرسی می‌گفت: «تقی مدرسی با کتاب یکلیا در سن بیست و چند سالگی ناگهان مطرح شد و پدیده‌ای در داستان‌نویسی ایران به شمار می‌آمد. در منابع گفتند تقی مدرسی معتاد شد چون اعتیادش هم شدید بود بنابراین خیلی نتوانست کاری بکند از آن نویسنده‌هایی هست که به قول گلشیری جوان‌مرگ شد. و نتوانست خلاقیت زیادی داشته باشد. تنها شانسی که آورد این بود که خانواده‌اش خواستند نجاتش بدهند از ایران رفت به امریکا. بعد با خانم داستان‌نویس بزرگ امریکایی ازدواج کرد. خانمی که چندین جایزه معتبر در دنیا دارد. ظاهرا این خانم و آقا نتوانستند در زمینه داستان‌نویسی به هم کمک کنند. بیست سالی از تقی مدرسی خبری نبود تا اینکه با آدم‌های غایب، شریف جان و آداب زیارت دوباره خودش را مطرح کرد.»

عذرای خلوت نشین The virgin of solitude

آن‌وقت که این حرف‌ها شنیدم چیز چندانی از تقی مدرسی نمی‌دانستم. در پاسخ به این توضیحات می‌توان از نوشته‌ی پشت جلدِ کتابِ «عذرای خلوت‌نشین» [The virgin of solitude] کمک گرفت: «تقی مدرسی در تهران به دنیا آمد، پس از پایان دوره پزشکی در دانشگاه تهران، به آمریکا آمد. در پایانِ تحصیلات تخصصی در رشته روان‌پزشکی در دانشگاه دوک به دانشگاه مریلند برای تدریس رفت. تقی مدرسی در دانشگاه دوک با خانم آن تایلر، که اینک نویسنده‌ی مشهوری است، آشنا شد و با وی ازدواج کرد. مدرسی در سال ۱۹۹۷ از بیماری سرطان درگذشت. «عذرای خلوت‌نشین» پنجمین و آخرین رمانی است که از او باقی مانده.» این رمان غافلگیرکننده است. گنجی که نمی‌توان بی‌تفاوت از کنارش گذشت: زبان، شخصیت‌پردازی، روایت و داستانی قابل تامل و ارزشمند. روایتِ تهران، انقلاب، نوجوانی، مهاجرت و فضای روشنفکری. آن‌تایلر در مقدمه‌ی کتاب نوشته: «تقی مدرسی مادرزادی خوش‌بین و سرشار از امید و برخوردی گرم بود.» جای تاسف است که مخاطب فارسی‌زبان چیزی از این کتاب و البته شاید حتی بتوان گفت نویسنده نمی‌داند.

مدرسی در «نوشتن با لهجه» با اشاره به فضای اوائل انقلاب و افزایش ناگهانی مهاجرت ایرانیان به امریکا از هیجانِ غیرقابل تحمل آن روزها نوشته: «احساساتم آن‌چنان شدید و برانگیخته شده بود که هر روز بین ساعت چهار و پنج از خواب بیدار می‌شدم و خودم را با ماشین به دفتر کارم می‌رساندم و روی داستانی که در حقیقت سرگذشتی ساختگی بود شروع به کار می‌کردم. برای نوشتن این داستان مجبور بودم از ترفندی استفاده کنم که آن را «صدای درونی تازه‌ام» می‌نامیدم و آن‌را بی‌آنکه انتظارش را داشته باشم، هنگام گوش دادن به صدای فارسی در خیابان‌های لس‌آنجلس و واشنگتن کشف کرده بودم. صدا، صدای پناهندگان ِ ایرانی بود که در فروشگاه‌های آمریکایی بر سر خرید چک و چانه می‌زدند. این صدای تازه‌ام محتوایی نداشت. بیشتر همهمه‌ای بود آهنگین، یا شاید شبحی از لهجه‌ فارسی. مثل زمزمه‌ای بود که وقتی تنها هستیم یا فکری توجه‌مان را به خود جلب کرده با خود می‌کنیم. گهگاه ذهنم خاموش می‌شد و نوشتن به وقفه‌ای نامنتظر می‌رسید. آن‌گاه با صدای درونی‌ام زمزمه آغاز می‌کردم. آن صدای آهنگین فارسی گاهی بر صحنه‌هایی از یادرفته پرتو می‌افکند و آنها را از تاریکی مطلق بیرون می‌کشید و به من توانِ اختراعِ یادهایی می‌داد از زمانی که حتی هنوز به دنیا نیامده بودم.»(۱)

کتاب اینطور شروع شده: «فروردین سال شصت و دو که هنوز بازدیدهای عیدشان را پس می‌دادند، «مادام» هر شب در حال اغما روی تختخوابِ برنجی دراز می‌کشید و به‌فاصله‌های معین صدای خرناسه‌اش بلند می‌شد.» مادام و همسرش سناتور ضرغام، مامان‌ زوزو، بابا جواد، لادن و نوری شخصیت‌های این کتاب هستند. مدرسی در این کتاب زندگی شخصیت‌ها را در بستری اجتماعی و روان‌شناختی دنبال می‌کند. مضامینی چون هویت در دوره مدرن، تنهایی و انزوا در نوشته‌ها و حرفه‌ی روانپزشکی مورد توجه او بوده است. مدرسی به ارتباط میانِ روان‌پزشکی و نویسندگی باور دارد. (۲)

این نوشته نگاهی به شخصیت نوری و روابط او با مادام، مادرش، لادن و به شکلی کلی با جهان اطرافش دارد. شاید بتوان خانه را هم چون شخصیتی جان‌دار در این اثر دید.

نوری
«عید هزار و سیصد و پنجاه و سه بود و چهار ماه بیشتر از تصادف پدرشان نمی‌گذشت. نوری از آن تصادف فقط عکس فولکس واگن و گلگیر قرش را که در اطلاعات چاپ شده بود به یاد داشت.» چند شب قبل از به دنیا آمدن نوری بابا جواد را به بوشهر تبعید کرده بودند. بی‌بی‌قزی عمه‌ی نوری کفتری را کنار نهر کرج به نیت آزادی بابا جواد به هوا پر داد. بابا جواد بعد از آزادی به تهران برگشت و گاهی نوری را با خود به خانه‌ی قدیمی‌شان برد تا هیچ‌وقت گذشته‌هایش را فراموش نکند. نوری نوجوانی سیزده ساله است. نوجوانی که همراه خواهرش لادن در خانه‌ی پدربزرگ و مادربزرگش زندگی می‌کند. نوجوانی که باارزش‌های متفاوتی در خانه و بیرون از خانه روبه‌روست. مادربزرگی که به ارزش‌های اروپایی نظر دارد و پدربزرگی که به ارزش‌ها و شیوه‌های قدیمی ایرانی پایبند است.

«ضرغام‌ها عمه ملوک را مسخره می‌کردند. پشت سرش صفحه می‌گذاشتند که بعد از مرگ آقا جواد جنون گرفته است. کسی که از خشکه‌مقدسی برای یک روز هم نمازش ترک نمی‌شد، چطور می‌تواند در حزب توده اسم بنویسد و سنگ توده‌های محروم را به سینه بزند؟» و عمه ملوک که «محلشان نمی‌گذاشت. نگاهش را با سرخوردگی به پنجره‌ی اتاق می‌انداخت و می‌گفت هوشیارها به مال و منال دنیا دلبستگی ندارند و ترجیح می‌دهند از گشنگی بمیرند، ولی شرف داشته باشند و تحصیلاتشان را نیمه تمام نگذارند.»

نوری نوجوانی درگیر مساله‌ی هویت است و شکلی از سرگردانی میان جهان‌های مختلف را تجربه می‌کند. حوصله‌اش زود از هرچه آشنا و تکراری و قابل شناسایی است سر می‌رود. «سرگردان ناآشنایی‌ها بود و به دنبال تغییر، بیگانگی و اعجاب می‌گشت.» او «تغییر را یک امر حیاتی و مقدر می‌دانست و بدون آن احساس خطر می‌کرد و وحشتش برمی‌داشت.» گاهی خودش را به خطر می‌انداخت. «بی‌بندو باری، نقطه‌ضعفی بود که در سال‌های اول ورودش به خانه دزاشیبی نه تنها رنجش می‌داد بلکه از او موجود ترسو و محافظه‌کاری هم ساخته بود.«سرگردان میان مدرسه و خانه، میانِ «آپارتمان قدیمی خودشان» و «خانه‌ی دزاشیبی» باهمه‌رمز و رازی که دارد. او حس می‌کرد «احتیاج دارد به مامان زو زو بگوید که هر وقت از مدرسه فرار می‌کرد، فقط برای تفریح و از روی تنبلی نبود. اگر خودش را از مدرسه بیرون نمی‌کشید به سرش می‌زد.» سرگردان در زمان: «شبی به دیدن آپارتمان قدیمی خودشان رفت تا سردربیاورد بعد از یک سال و خرده‌ای درباره‌ی گذشته‌هایش چه جور احساس می‌کند.» و آینده که برای نوریِ نوجوان به شکل جو مبهمی است که از فاصله‌ی دور خودش را نشان می‌دهد. سرگردان میانِ کودکی و بزرگسالی. سرگردان در یافتنِ عشق و عاطفه و رابطه با ثریا دخترِ متفاوت و سرکشی که خواهر بوکی بچه‌محل سابقشان است. سرگردان میانِ خلوتِ خود و هیاهوی بیرون: او که اگر به فستیوال فیلم‌های هنری هم می‌رفت، نه برای تماشای فیلم بود و نه برای گوش دادن به حرف‌های لادن و دوست‌هایش. «فقط برای این بود که در تاریکی سالن سینما با خودش تنها باشد.» در خلوت انگار بارِ مسئولیت‌های جمعی را از دوش نوری برمی‌داشتند. «دموکراسی واقعی فقط در خلوت، بدون سانسور و ممیز و راهنمایی برایش میسر بود.»

سرگردان بین لحظه‌ی انتخابش برای خیرمقدم گفتن به شهبانو در مدرسه تا انتخابِ «ناصر شاهنده» به جای او. و فکرِ او وقتی به لادن گفت انتخاب نشده چون جلوی هر کس حرف خودش را می‌زند؛ و از این‌هایی نیست که جلو هر کسی زه بزند. و صدای لادن که «این جور کارها به درد آریامهری‌های بی‌مخ و تازه نونوارشده می‌خوره که دائم ماشین و خونه و پول و پله‌شون رو به رخ هم بکشن و با هم چشم هم‌چشمی کنن». سرگردان میانِ آرمان‌های پدرش و افکار و زندگیِ پدربزرگش سناتور ضرغام. کتاب شعر بابا جواد که عمه‌ملوک از آن حرف می‌زند:«نوری جون، می‌گی با این‌ها چه کار بکنیم؟ چندتا ناشر تلفن کرده‌ن که مخفیانه چاپشون بکنن.» سرگردان میانِ «ما» و «ضد ما»، آنطور که بوکی می‌گوید: «هرکی اینجا موند، باید تکلیفشو با مردم روشن بکنه. یا باید مثل همه آستین‌ها رو بالا بزنی و وارد مبارزه شی، یا باید حسابتو جدا بکنی و بری جایی که توش نون و آب باشه. این وسط موندن و از هر توبره‌ای کاه خوردن بچه محصلیه. می‌گی این‌جایی نیستی؟ خب نباش، رییس! برو به آمریکا و خیال همه رو راحت کن.» و صدای نوری که :«کی ازت پرسیده بود اینجا بمونم یا نمونم؟» سرگردان میانِ ایران و آمریکا و ثریا و لیندا. میانِ ایرانی بودن و خارجی بودن، میانِ در ایران ماندن وتبعید. در آمریکا درست وقتی که باید از لیندا عذر می‌خواست «شاید وحشتناک‌ترین تصویری را که می‌شد از یک ایرانی ساخت برای لیندا تایید کرده بود. موجودی در ظاهر گرم و زود رنج، در باطن قلدر و زمخت و خودستا که خودش را با هیچ رسمی از رسوم و هیچ اصلی از اصول غیر ایرانی تطابق نمی‌داد. به هیچ قانون و مرجعی احترام نمی‌گذاشت، زبان و فرهنگ و زندگی اجتماعی بیشتر دنیا را به مسخره می‌گرفت. آن‌وقت، مثل آواره‌ای فراری از تاریخ، به یک جور زندگی زیر زمینی در تبعید ادامه می‌داد. با کوله‌باری از «فرهنگ جاودانی» بر دوش و به جستجوی «آن چه یافت می‌نشود» از دیاری به دیار دیگر می‌رفت و همه‌جا کباده ایرانی بودن به سینه می‌کشید.»

البته که ماجرا فقط سرگردانی نیست؛ زبانِ خصوصی نوری و لادن که از همان بچگی‌ها برای خودشان اختراع کرده بودند هم هست. صدای مادام وقتِ حرف زدن با آن لهجه‌ی آلمانی و فارسی ِ«شاعرانه‌اش» هم هست.

مادام
مادام مادربزرگ اتریشی نوری منبعی از رمز و رازی بی‌اندازه برای اوست. مادربزرگی که پس از سال‌ها زندگی در ایران و صحبت به زبان فارسی همه او «مادام» صدا می‌زنند. نشانه ای از احترام و البته یادآوری تفاوت و شاید به نوعی «دیگری» بودنِ این زن. مادام از ضرب‌المثل‌ها و شعرهای مختلفی وقتِ حرف زدن استفاده می‌کند. زبانی که گاهی می‌تواند درک مادربزرگ را برای او دشوار بکند. مادام با شیوه‌ای رسمی نوری را خطاب قرار می‌دهد: «جناب‌عالی»،«چشم‌های آبی شما آلمانیه، اما سرکار مثل شرقی‌ها به دنیا نگاه می‌فرمایید.» نوری رابطه‌ی پر فراز و نشیبی را با مادربزرگش تجربه می‌کند. نوری مادام را دوست دارد اما گاهی فاصله‌ی زیادی بین خودش و او احساس می‌کند. مادام مادربزرگی است که در تنهایی آواز می‌خواند. «آواز خواندن زیباست. به هرجا بروید، صدای قشنگ رو هم با خود می‌برید. حتی در زندان هم می‌توانین آواز بخونین و سرتونو گرم نگه دارین.»

مادام به نوری از لذت یادگرفتن می‌گوید: «در مملکت شما به کیف کینه می‌ورزن. خوشی را ضد زندگی می‌دانند و به شما یاد داده‌ن که رنج بردن برای سلامتی نفس شما خوب است و خوشی ارزش هرکاری رو از بین می‌بره. می‌فرمایند: نابرده رنج گنج میسر نمی‌شود. بنده عرض می‌کنم «بی‌عیش و نوش، زندگی میسر نمی‌شود.»» تمرین ارگ بادی با مادام نوری را سر ذوق می‌آورد. و اجنبی بودن که مفهوم مهمی در سراسرِ کتاب و ارتباط نوری و مادام است. نوری به مادام می‌گوید: «امروز آقای دفتری می‌گفت پرنده‌هایی در قطب شمالن که هر سال به جنوب کوچ می‌کنن. من هم می‌خوام مثل یکی از این پرنده‌ها باشم. نه این که بخوام به جنوب کوچ کنم‌ها. نه. من فقط این‌جا رو مال خودم نمی‌دونم. آدم اجنبی هیچ‌جور حقی نداره و همیشه تو قفسه. هر چی هم به من بدین مثل حاتم‌بخشیه، حق خودم نمی‌دونم. آدم تا وقتی نتوونه به میل خودش جایی بره، حرفی بزنه و کاری بکنه، همون‌طور اجنبی می‌مونه.» و صدای مادام که می‌گوید: «سرکار باید تو دل خودتون اجنبی نباشین. وگرنه هر جا برین اجنبی هستین…آدمِ اجنبی از خودش پرتوقعه و خیلی به خودش اهمیت می‌ده. هر چی بیشتر از خودش توقع داره، بیشتر انتظار معجزه می‌کشه.» و زندگی واقعی که همین است:«احساس آشنایی در برابر بیگانگی. شاید سِرِ موفقیت مادام هم همین بود که ناآشنایی‌ها اغلب او را به یادِ آشنایی‌های وطن خودش می‌انداختند.»و «شاید با گذشت زمان زندگی ساده‌تر می‌شد. شاید نوری صبر و تحمل بیشتری به دست می‌آورد و بالاخره روزی می‌فهمید چرا اجنبی بودن ارتباطی به محل زندگی آدم ندارد؟ چرا بعضی‌ها هر جا می‌روند، حتی در مملکت خودشان هم، اجنبی می‌مانند؟ و چرا در قلب یک اجنبی همیشه حفره‌ای از حسرت و آرزو خالی می‌ماند.»

رابطه‌ی نوری و مادام رابطه‌ی جان‌داری است که به مرور عمیق‌تر می‌شود. رابطه‌ای که نوری در آن گاهی خودش را در برابر مادام تنها و بی‌پشتیبان می‌بیند: «گو اینکه حداقل خودش در ظاهر بیچاره تقصیری نداشت. فقط خود نوری بود که دیگر تحمل بررسی دائمی نگاه‌ها و تظاهر به ایرانی بودن و ایران‌دوستی، مسلمانی و مسلمان شدن نداشت.» و صدای مادام که می‌گوید:«خب، ایرونی‌ها حساسن. باید جواب نامه‌هاشونو زود بدین. اگر القابشونو درست به اسمشون نچسبونین، بهشون برمی‌خوره.» نوری نوجوانی است که گاهی احتیاج به ترمز و توقف دارد. ترمزی در کاری نیست. او در لحظه‌ی انفجار به مادام می‌گوید: «می‌دونین از اون روز اولی که به اینجا آمدم برای یک دفعه هم حس نکرد‌ه‌م تو خونه‌ی خودمم؟ اینجا مال من نیست.» نوری فکر می‌کند:«چرا بیخودی با یک زن خارجی که چیزی از زندگی درون یک آدم شرقی نمی‌فهمد وقت خودش را هدر می‌داد؟»

و پاسخِ مادام:«این‌جانب بیشتر از نیم‌قرن در میون اجانب زندگی کرده، به تمام سازها رقصیده و به بیگانگی اخت گرفته‌م. بهتر از من کیه که به پست و بلند زندگی شما باخبر باشه؟» مادام با اشاره به شعر معروفِ «جان دان» شاعر انگلیسی «خاطر نشان» می‌کند: «دموکراسی واقعی مرگ است. مرگ بهتر از هر قاضی منصفی با همه یکسان رفتار می‌کند.» و باز در جای دیگری مادام از مرگ می‌گوید: «فقط در مرگه که ورای مسلمونی و مسیحی بودن با خودمون تنها می‌شیم. سکوت! سکوت! سکوت، نه جار و جنجال و عربده‌کشی و خشم.» نوری وقت حرف زدن با ثریا از مادام می‌گوید:«همه باید تو عشق آزاد باشن. اگه دلشون خواست، همدیگه رو ببوسن. این که این‌همه ترس و احتیاط نداره. خوبی مادام هم همینه که از عشق آدم‌های غریبه نمی‌ترسه. جرات داره که از خونه و زندگیش بگذره و فقط به‌خاطر عشقش تو اینجا زندگی کنه.» ثریا می‌گوید: «تو چقدر نازی نوری! یک تیکه ماهی. می‌دونی چرا؟ برای اینکه زیر دست مادربزرگ خارجی بزرگ شدی.» او در واکنش نسبت به کلمه‌ی «خارجی» می‌گوید:«مادربزرگم خودشو خارجی نمی‌دونه. هرکاری که می‌کنه، می خواد به سبک ایرونی‌ها باشه. اگه به‌خاطر عشقش به ایران نبود، مثل بقیه‌ی خارجی‌ها چمدون‌هاشو می‌بست و سر یک روز خودشو به اتریش می‌رسوند.»

مادام در نزدیکیِ مرگ به نوری که از امریکا برگشته می‌گوید: «دعا خواهم کرد تا به توفیق الهی به سنت جوزف کالج برگردین. شما به آمریکا تعلق دارین و بنده به اینجا. خنده‌دار نیست که از ما دو نفر، کدوم شرقیه و کدوم غربی؟» مادام که یکبار پیش از این گفته بود:«کاشکی مرگ نبود.» در ادامه می‌گوید: «می‌دونین؟ بنده از هر جهت آماده‌ام برای آیندگان جا باز کنم و با خیال راحت بروم به سوی سرنوشت.» و صدای نوری:«مامزی، می‌خوام یه چیزی بهتون بگم… می‌دونین شما چه‌قدر برای من بزرگین؟»

مادام همزمان با انقلاب ایران بیمار می‌شود. همان‌طور که او دیگر قادر به درک و توضیح وضعیتِ زندگی خود نیست بقیه‌ی اعضای خانواده هم به نوعی همین احساس را تجربه می‌کنند. آنها هم در گیجیِ حاصل از وضع پیش آمده زبانی برای بیانِ تغییراتی که زندگی‌شان را دربرگرفته ندارند. دیگر مادام تنها غریبه‌ی خانه نیست؛ بقیه‌ی آدم‌های خانه‌ی دزاشیبی هم هویت و حس تعلق خود را به چالش کشیده می‌بینند. (۳)

عنوان کتاب به مجسمه‌ای که مادام در سال اول ورودش به ایران از یک کشیش لهستانی در کلیسای سنت بارتالیمو خریده اشاره دارد. مادام مجسمه را در همان کلیسا به اسم «عذرای خلوت‌نشین» تعمید داده. مجسمه‌ای که او در خانه‌ی دزاشیبی مقابلش زانو می‌زند، و «کم‌کم به جلد یکی از همان موجودات عجیب‌الخلقه‌ای می‌رود که نوری و لادن فقط در فیلم‌های ماوراءطبیعی و مربوط به زمان‌های آینده دیده بودند وگاهی «عذرای خلوت‌نشین» را به شکل یک آدم زنده در خیالشان مجسم می‌کردند که بستگی نزدیکی با خود مادام داشت.»

خلاصه رمان عذرای خلوت نشین

مامان زو زو
خواننده در مواجهه با شخصیت مامان‌ زوزو سوال‌های مختلفی برایش پیش می‌‌آید. در ابتدا مامان زو زو فقط یک نام و صدایی آن سوی خط تلفن است. به‌مرور بخش‌های دیگری از شخصیت او برای خواننده روشن می‌شود. مامان زو زو وقتی نوری در امریکاست برای او از زندگی در امریکا می‌گوید: «با این وضع افتضاح اقتصاد امریکا، نمی‌دونم مردم چه‌طوری امرشونو می‌گذرونن.» او با تمام بدبختی‌ها آنجا را به خانه‌ی دزاشیبی ترجیح می‌دهد. نوری دوست دارد پیش مامان زو زو بماند. شکافی بین آن دو هست؛ شکافی که نوری نمی‌تواند بفهمد تا چه حد می‌تواند آن را از میان بردارد. مامان زو زو او را وقت رانندگی تشویق می‌کند: «نوری جون، ماشالله تو چه قشنگ ماشین می‌رونی. خوبه تو ایرون نیستی که هزار عیب و نقص ازت بگیرن.» خواننده همزمان با نوری موفق به شناخت بهترِ مامان زوزو می‌شود و لایه‌های پنهانی از شخصیت او را کشف می‌کند. شخصیت مامان زو زو و شکلی از آزادی که او به ناچار آن را انتخاب کرده. شاید بتوان گفت شکلی از تبعیدی خودخواسته.

خانه
کتاب از فضاسازی بی‌نظیری بهره برده است. جزئیاتی فراوان که با ظرافت مورد استفاده قرار گرفتند. جزییاتی که توانسته فضای خانه‌ی دزاشیبی، کوچه‌ی مستوفی، آپارتمان طهماسبی‌ها، سینما دیانا، رستوران ارم، خیابان شاهرضا، سرپل تجریش، امیرآباد، کوچه‌‌پس‌کوچه‌های چهارراه حسن‌آباد و خانه‌ی قدیمی عمه ملوک را پیش چشم خواننده بیاورد. شاید بتوان «خانه» را استعاره‌ای از سرزمین دانست: «شاید اوضاع بدتر از آن بود که نوری تصورش را می‌کرد. جسته و گریخته به گوششان می‌رسید که هفته‌ای یک‌ بار دولت سقوط می‌کند.» نوری که چیز زیادی از «دسته‌ی ترک‌ها» و اعتراض به «اوضاع زندونی‌ها و اونایی که سر به نیست شده‌ن» نمی‌داند. او به ثریا می‌گوید: «این مملکت تق‌ولقه. مردمش عاصی شده‌ن. شاید هم حق با شما باشه. بابا جوادم همیشه می‌گفت: «خیلی‌ها ترجیح می‌دن برن آمریکا، بذار برن. هرکس حق داره راهی برای خودش انتخاب بکنه. اما اینجا وطن منه.» اگه حالا زنده بود، شاید منو با خودش به تظاهرات می‌برد. با هم به حوزه‌های حزبی می‌رفتیم، منو یک خرده با زندگی حزبیش آشنا می‌کرد.» نوری از تهران می‌رود. «تهران از پنجره‌ی هواپیما به‌شکل خیال‌انگیزی از نوری فاصله می‌گرفت. رشته‌های چراغ مثل گردنبند الماسی روی تپه و ماهور پهن بود و چشمک می‌زد.» وقتِ خداحافظی سناتور به نوری می‌گوید: «خوب فکرشو بکن. درست سر بزنگاه داری از اینجا در می‌ری. اونجا که رسیدی به یاد ما هم باش. با این اوضاع، معلوم نیست فردا چی به سرمون بیاد.»

آمریکا و خانه‌ای در آن سوی جهان با شکل و شمایلی متفاوت از خانه‌ی ‌دزاشیبی: خانه‌ی مامان زو زو که سوراخ‌سُنبه‌ها و گوشه‌های پنهانِ خودش را دارد. وسوسه‌ی عجیبی در وجود نوری برای کشف این گوشه‌ها هست. وسوسه‌ای که از محیط جدید مایه می‌گیرد. و همین‌جا تفاوتِ دو فضا برای نوری روشن می شود: فضا و وسایل خانه‌ی مامان زو زو که به درد آدم‌های عجول و کم‌وقت می‌خورد و شباهتی به «انبار مادام که اسباب و اثاثیه‌ش همیشه او را به یاد سیر آهسته‌ی زمان در یک شهر اروپایی و دورهم جمع شدن اول‌های غروب می‌انداخت» ندارد. نوری به آدم‌ها در خیابان‌های نیویورک نگاه می‌کند و می‌خواهد بداند «منزلشان کجاست؟ دم‌خورشان چه جور آدم‌هایی هستند؟ حرف‌های خصوصی و محرمانه‌شان درباره چیست؟» مدتی بعد «ظلمات ذهن»ِ نوری از «فکر صاعقه‌مانندی ترک برداشت و برای اولین بار با تمام معنا فهمید دیگر در ایران نیست. آن هم به شکل عمیق و تکان‌دهنده‌ای که انگار به‌خاطر جرمی محکومش کرده باشند و بخواهند از او انتقام بگیرند.» نوری به آمریکا برمی‌گردد و لیندا به او می‌گوید: «بعضی وقت‌ها این‌قدر توی عالم خودتی که باورم نمی‌شه از ایرون بیرون آمده باشی. راستشو بگم؟ تو اصلا اینجا نیستی. تو هنوز تو ایرون زندگی می‌کنی.» او پیش از رفتن به لادن می‌گوید: «اگه از رفتنم دلخوری، فکرشو بکن اینجا موندنم چه‌قدر برام تموم می‌شه. اینجا بمونم، می‌پوسم. باید اینو قبول داشته باشی. به این ظاهرم نگاه نکن که آروم پهلوت نشسته‌م. همین الانش هم که بهت نگاه می‌کنم، دلم می‌خواد با هم تو نیویورک بودیم و می‌رفتیم به گردش. نمی‌دونم چه‌طوری برات تعریف کنم. تو نیویورک آدم این‌قدر آزاد و بی‌قیده که انگار با خودش تنهاست… من و تو همیشه با هم بوده‌یم. همون چند سالی هم که به آمریکا رفته بودم خودمو فقط یک مسافر می‌دونستم. همیشه منتظر بودم کی چمدون‌هامو ببندم و برگردم، تا باز با هم باشیم. اما حالا که همه‌چیز برای رفتنم آماده‌ست، آمریکا بیشتر از وقتی که ندیده بودمش به نظرم غریب می‌رسه. به خودم می‌گم: «اگه بناست برم، باید برای همیشه برم.» برگشتن دیگه معنی نداره. آدمی که فقط به گذشته‌ها دل بست، دیگه آزاد نیست. نمی‌توونه چیز دیگه‌ای رو دوست داشته باشه.»

نوری به لادن می‌گوید: «ما دیگه تو خونه‌ی خودمون زندگی نمی‌کنیم.» همه‌ی این‌ها را می‌توان در پیوند با تجربه‌ی زیسته‌ی نویسنده هم دانست: «بیشتر مهاجران، صرف‌نظر از شرایط خانوادگی، اجتماعی یا سیاسی که باعث تبعیدشان شده، تمام عمر پناهندگانی فرهنگی بوده‌اند. وطنشان ترک می‌کنند چون احساس «خارجی» بودن می‌کنند. شاید این زبان شخصی‌شان باشد که بتواند میان آنچه آشناست و آنچه عجیب می‌نماید پلی برقرار کند.»(۴) مدرسی در رمان‌هایش، از آدم‌هایی می‌گوید که عمری در جستجوی گمشده‌ای بوده‌اند، آرمانی داشته‌اند، اما برخورد با خشونت واقعیت از توهم به درآمده‌اند، آرمانگر شده‌اند و پذیرفته‌اند که ایده‌هایشان: «جز یک مشت سایه‌ی پرپری، نقش‌های فانوس خیال چیز دیگری» نبوده است. پس گریزان از اجتماع یا به درون گریخته‌اند و یا پذیرای مرگ شده‌اند. داستان زندگی‌شان، حاصلی جز درد و رنج نداشته است.(۵)

...
۱و۴-نوشتن با لهجه. نوشته‌ی تقی مدرسی. ترجمه‌ی رضا پرهیزگار. مجله کلک. ۱۳۷۴
۲و۳- تقی مدرسی رمان‌نویس و روان‌پزشک ایرانی(۱۹۳۱-۱۹۹۷). نسرین رحیمیه. دانشنامه ایرانیکا. ۲۰۰۴.
۵-داستانی حاصلش دردی(مروری بر آثار تقی مدرسی). حسن عابدینی. مجله کلک. ۱۳۷۴

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

هیتلر ۲۶ساله، در جبهه شمال فرانسه، در یک وقفه کوتاه میان نبرد، به نزدیک‌ترین شهر می‌رود تا کتابی بخرد. او در آن زمان، اوقات فراغتش را چگونه می‌گذراند؟ با خواندن کتابی محبوب از ماکس آزبرن درباره تاریخ معماری برلین... اولین وسیله خانگی‌اش یک قفسه چوبی کتاب بود -که خیلی زود پر شد از رمان‌های جنایی ارزان، تاریخ‌های نظامی، خاطرات، آثار مونتسکیو، روسو و کانت، فیلسوفان یهودستیز، ملی‌گرایان و نظریه‌پردازان توطئه ...
در طبقه متوسط، زندگی عاطفی افراد تحت تأثیر منطق بازار و بده‌بستان شکل می‌گیرد، و سرمایه‌گذاری عاطفی به یکی از ابزارهای هدایت فرد در مسیر موفقیت و خودسازی تبدیل می‌شود... تکنیک‌های روانشناسی، برخلاف ادعای آزادی‌بخشی، در بسیاری از موارد، افراد را در قالب‌های رفتاری، احساسی و شناختی خاصی جای می‌دهند که با منطق بازار، رقابت، و نظم سازمانی سرمایه‌دارانه سازگار است ...
صدام حسین بعد از ۲۴۰ روز در ۱۴ دسامبر ۲۰۰۳ در مزرعه‌ای در تکریت با ۷۵۰ هزار دلار پول و دو اسلحه کمری دستگیر شد... جان نیکسون تحلیلگر ارشد سیا بود که سال‌های زیادی از زندگی خود را صرف مطالعه زندگی صدام کرده بود. او که تحصیلات خود را در زمینه تاریخ در دانشگاه جورج واشنگتن به پایان رسانده بود در دهه ۱۹۹۰ به استخدام آژانس اطلاعاتی آمریکا درآمد و علاقه‌اش به خاورمیانه باعث شد تا مسئول تحلیل اطلاعات مربوط به ایران و عراق شود... سه تریلیون دلار هزینه این جنگ شد ...
ما خانواده‌ای یهودی در رده بالای طبقه متوسط عراق بودیم که بر اثر ترکیبی از فشارهای ناشی از ناسیونالیسم عربی و یهودی، فشار بیگانه‌ستیزی عراقی‌ها و تحریکات دولت تازه ‌تأسیس‌شده‌ی اسرائیل جاکن و آواره شدیم... حیاتِ جاافتاده و عمدتاً رضایت‌بخش یهودیان در کنار مسلمانان عراق؛ دربه‌دری پراضطراب و دردآلود؛ مشکلات سازگار‌ شدن با حیاتی تازه در ارض موعود؛ و سه سال عمدتاً ناشاد در لندن: تبعید دوم ...
رومر در میان موج نویی‌ها فیلمساز خاصی‌ست. او سبک شخصی خود را در قالب فیلم‌های ارزان قیمت، صرفه‌جویانه و عمیق پیرامون روابط انسانی طی بیش از نیم قرن ادامه داده است... رومر حتی وقتی بازیگرانی کاملاً حرفه‌ای انتخاب می‌کند، جنس بازیگری را معمولاً از شیوه‌ی رفتار مردم معمولی می‌گیرد که در دوره‌ای هدف روسلینی هم بود و وضعیتی معمولی و ظاهراً کم‌حادثه، اما با گفت‌وگوهایی سرشار از بارِ معنایی می‌سازد... رومر در جست‌وجوی نوعی «زندگی‌سازی» است ...