آفتاب پریده بود که به بخارست برگشتیم. اما من با آن که سرماخوردگی شدیدی داشتم و از گرسنگی در شُرفِ موت بودم به خانه نرفتم. رفتم به تآتر ملی و آنجا در دفتر کارم به جست و جوی چیزی که بتواند موضوع یا دست کم انگیزه نوشتن مقالهای شود که قولش را به مجله «کونتامپورانول» داده بودم مشغول زیر و رو کردن روزنامهها شدم. اما چیزی دستم را نگرفت... معذلک نشستم به نوشتن... کاریش نمیشد کرد... دست به دامن خاطرات زندگیم شدم... چند صفحهای نوشتم، پاکتش کردم و فرستادم به دفتر مجله. از دوشنبه تا پنجشنبه همهاش منتظ
زاهاریا استانکو به سال 1902 در خانوادهی فقیری از مردم آبادی «سالکیا» در ناحیه «تهلهئورمان» (جنوب رومانی) به دنیا آمد. بیچیزی خانواده چنان بود که زاهاریا پیش از آن که خوابهای خوش دوران کودکی را آغاز کند ناگزیر شد همدوش گرسنگان به جستوجوی لقمه نانی به تلاش برخیزد. با این همه سی و یک ساله بود که دانشکده ادبیات و فلسفه «بخارست» را به پایان برد (1932) و به روزنامهنگاری پرداخت. آنچه در فاصله دو جنگ جهانی بر زمینه اجتماع و سیاست و فرهنگ قلم زده بود بعدها در دو مجموعه فراهم آمد: گُرده ورزاها (1965) و نمک خوش است (1966). چندی نشریات دموکراتیک «آزی» (1932 تا 38، 1938 تا 40) و «لومیا رو مانیاسکا» (1937 تا 40) را اداره و سرپرستی کرد تا آن که مبارزات آشتیناپذیر او با فاشیسم به بازداشتش کشید و سبب شد که تمامی سالهای جنگ دوم جهانی را در کشتارگاه فاشیستی «تیرگو-جیو» به اسارت بگذراند.
از 23 اوت 1945 بار دیگر در روزنامه «رومانیا لیبهرا» به فعالیت پرداخت. سالهای 1946 تا 52 و نیز 58 تا 68 در کار مدیریت تالار «دیونلوکا کاراجیال» [نمایشخانه ملی بخارست] بر او گذشت. از 1954 تا 62 یک چند سردبیر و چندی مدیر و رهبر هفتهنامه بزرگ «گازِتا لیتهرارا» بود. از 1949 تا 52 به ریاست اتحادیه نویسندگان رومانی برگزیده شد و در 1966 و 1968 بار دیگر به همین مقام انتخاب شد تا آخر عمر (1974) در آن پابرجا بود. به جز جوایز دولتی رومانی، دانشگاه «وین» نیز جایزه «گوتفرید فون هردر» سال 1970 خود را «به خاطر ارزش بالای آثار و نیز به سبب فعالیتهای خستگیناپذیر ادبیاش» بدو اعطا کرده است.
به عنوان مرد فرهنگ و هنر نخست مجموعه شعرهای آسان (1927) بود که توجه مردم را به سوی او جلب کرد: اثری که بیدرنگ جایزه «جامعه نویسندگان» را ربود. پس از آن، مجموعه اشعار سفیدیها (1930) زنگوله زرین (1939) درخت سرخ (1940) علف جادویی (1941) روزگار دودها (1944) که اندیشههای سیاسی و فلسفی و اجتماعی شاعر را باز مینمود، موقعیت او را به عنوان شاعری متعهد تثبیت کرد.
به سال 1954 برگردان فوقالعادهای از اشعار یسهنین منتشر کرد که انگیزه آن انطباق دیدگاه او و شاعر روسی بود. نیز در همین سال دست به انتشار جُنگ شاعران جوان زد: مجموعهای که به روشنی موقعیت تاریخی شعر معاصر رومانی را مشخص میکرد. هنگامی که پابرهنهها منتشر شد، درخشش تند آن چنان بود که چهره استانکو را به عنوان «شاعری تثبیت شده» یکسره در ظلمت فراموشی پنهان کرد!
پابرهنهها یک صاعقه بود. چیزی غیرمنتظر و غافلگیرکننده، که در پرتو آن همه چیز بیرنگ مینمود. کتابی که به فاصله دو سال به بیش از سی زبان برگردانده شد. با این همه این سرگذشت دستاوردی اتفاقی است که نویسنده خود را از آن بدینگونه یاد کرده است:
«آفتاب پریده بود که به بخارست برگشتیم. اما من با آن که سرماخوردگی شدیدی داشتم و از گرسنگی در شُرفِ موت بودم به خانه نرفتم. رفتم به تآتر ملی و آنجا در دفتر کارم به جست و جوی چیزی که بتواند موضوع یا دست کم انگیزه نوشتن مقالهای شود که قولش را به مجله «کونتامپورانول» داده بودم مشغول زیر و رو کردن روزنامهها شدم. اما چیزی دستم را نگرفت... معذلک نشستم به نوشتن... کاریش نمیشد کرد... دست به دامن خاطرات زندگیم شدم... چند صفحهای نوشتم، پاکتش کردم و فرستادم به دفتر مجله. از دوشنبه تا پنجشنبه همهاش منتظر بودم که سیل گلایه و سرزنش سردبیر بر سرم آوار شود اما خبری نشد. جمعه که مجله درآمد دیدم نوشتهام را جای مطلب اساسی چاپ زدهاند.»
و بدین ترتیب بود که به سال 1947 نویسندهای تازه متولد شد و یک سال بعد، با چاپ کتاب، یکی از مهمترین زادروزها در تاریخ ادبیات رومانی و جهان به ثبت رسید.
در همان شرح حال –اعترافات- چنین میخوانیم: «بهار 47 بود که پابرهنهها را دست گرفتم... و یک ماه به آخرین ماه 48 مانده بود که تمامش کردم. تابستان و پاییز 48 سراسر به تصحیح و حذف و تغییر مطالب آن گذشت.»
سرگذشت، به زبان اول شخص نوشته شده است و با ساختمان هندسی خود قدم به قدم به یاری تصویرهایی از واقعیت که از صافی حساسیت کودکانه پنجساله گذشته است شکل میگیرد. این تصویرها واقعیاتی است از زندگی در آبادیهای فقرزده جلگه دانوب در طول نخستین دهههای قرن ما، که با فشردگی و قدرت ابلاغی حیرتانگیز رشد فکری قهرمان کوچولوی کتاب را در طول دورهای پرآشوب و ناهموار تعقیب میکند و بر زمینه گستردهای از غنای موسیقایی که فوگهای باخ را به یاد میآورد با طرحی شگفتانگیز که ناله درد و خروش حماسه لایت موتیف آن است، با ساختمانی از بازگشتهای بیواسطه به گذشته و قطع و وصلهای شدید و غیرمنتظر همواره به پیش میخزد و موجی از تاریخ و افسانه و فرهنگ و فولکلور را در فضایی از حقیقت و رؤیا با خود میکشد.
شدت غور در حوادث گرچه کار با به نقل جزئیاتی میکشد که بررسیاش جز در صورتی که هر حادثه دقیقاً به زمان خود یادداشت شده باشد ناممکن به نظر میرسد این حقیقت را نیز نشان میدهد که نقل این همه جز در صورتی که نویسنده خود در جریان حوادث قرار داشته باشد محال مینماید. لاجرم مسأله دیگری پیش میآید: این که چگونه طرحی میتواند به نویسندهای اجازه دهد اینگونه از ترتیب و ترکیب حوادث گونهگون به ایجاد یک «کُلِ» سنجیده و یکدست توفیق یابد که در آن هرحلقه میان حلقههای پیشین و پسین خود رابطی حساب شده قرار گیرد مگر اینکه با ابداع شیوهای جادوگرانه ترتیبی داده باشد که بتواند در آن واحد تمامی حوادث را در هر لحظه در نظرگاه خود قرار دهد؟
یک نگاه تند و گذرا بر آنچه این مجموعه عجیب را ترکیب کرده است علل این شگفتی را به وضوح بیشتری باز مینماید.
زمینه سرگذشت، زندگانی آبادیهای منطقهای است در ساحل دانوب، پیش از جنگ اول جهانی: پریشانی دهقانان و جهشهایی که در زمینه تاریخی ملتی از این پریشانیها ناشی میشود و جهشهایی در زمینه اخلاق و روانشناسی که منشأ آن همین جهشهای تاریخی است.- اعتراضها و سرکوب شدن اعتراضها، و روزهای پس از سرکوبی، که خود دوره تغییرات عمیق دیگر است در همه فضا و چارچوبی که اعتراض در آن صورت پذیرفته؛ علل و شدت درجه اعتراضها که در بسیاری از فصول کتاب به طرزی ریشه در خویش قوام میگیرد: در دل زمستان، شیار باریک و عمیق، و جز اینها... پس از آن، درگیریها و جنگهای 1912 تا 1913 است و اشغال سرزمین به وسیله آلمانیها (17-1916) و مسائل ناشی از آن. پس فقط مسائل سال 1907 نیست که ردپای خود را در خاطره مافوق حساس و شکلپذیرِ داریه باقی گذاشته است.
در زمینه تمامی اینها حوادث روزمره هست که در متن طبیعت و ده با آمیزهای از حقیقت و خیال و با حضور اساطیر و افسانه و آیات و کنایات با زیباییای غیرقابل بحث و شدتی شاعرانه میگذرد. اعتقادات عمیق (و شاید ناگزیر) به جادو جمبل؛ و در خلال این معتقدات، زندگی و زندگی و زندگی که در جامهای غیرعاریتی از رهگذر همیشگی خویش میگذرد؛ با سرودهای دختران و تصنیفهای هرزه پسران نوبالغ و سرودهای سربازان با زیباییهای استثنائیشان که شایسته گرد آمدن در جُنگی است.
دنیای کودکی نخستین برخوردی است که انگشت تأثیر بر روح خواننده میکشد. اینجا دنیای کودکی بهشت ظلمتزدهای است که در آن به ندرت بسیار ممکن است روزنهای باز شود تا نوری گرم و روشن از آن راهِ ورود یابد. اینجا آغوش محبت مادر و کنارِ گرم و اطمینان بخش پدر وجود ندارد. همه روابط خانواده در سرمای فقر و نیاز و گرسنگی متحجر میشود، گو اینکه داریه تنها به محبت مادر و کنار گرم پدر نیز رضایت نمیدهد: داریه علیل است و به اقتضای آن گرفتار کمبودهای روانی بیشتری است تا بدان حد که مدام از شدت تأثر خویش لطمه میخورد. کودکی است که بیش از ظرفیت خویش میبیند، میشنود، درد میکشد، درک میکند، بزرگ میشود و روح و جسمش شتابان به بلوغی پیشرس دست مییابد. میتوان گفت که داریه یک «کودک» نیست، یک «طبقه» است.
وصف خانواده دهقانی سخت گویا و مؤثر است.
مادر –که در بخش عمدهای از سرگذشت چون تقدیری عتیق از این سوی زمان به جانب آینده کشیده میشود و با طنین توراتی سخنانش در ذهن کودک و خوانندگان کتاب نقش میبندد- از جمله قهرمانانی است که استانکو بار دیگر در سرگذشتی دیگر او را به میدان میکشد (در چقدر دوستت داشتهام). او حاکم بر آینده کودک است و سخنانش فشرده هزاران سال اعتقاد و باور است. چهره فهرستوارش تنها در چند خط و شیار خلاصه میشود همچنان که گذشته و حال را تنها در یک جمله به آینده میسپارد:
«-یادتان نرود عزیزهای من. هیچچیز یادتان نرود!»
پدر صاحب قدرت روحی شگفتانگیزی است. مردی که رنج و خستگی کار بیحاصل از پایش انداخته اما سخت تودار است و همیشه در کنار دیگران. مشعل درخشان عصیان و حقجویی است و سخنانش همیشه نشاندهنده این خصلت اوست.
«-ما فقط میخواهیم عدالت وجود داشته باشد و اجرا بشود. همین و همین. ما فقط حقمان را میخواهیم!»
با این همه، آیت بزرگ، نماد بزرگ، خود داریه است. او جامعهای است که شتابان موضع تاریخی خود را درمییابد و تجربهها را گرد میآورد تا به پا خیزد. دیگر آدمها، دیگر اعضای خانواده، تنها ستارگان کوچکتر این صورت فلکی هستند.
چنان که گفتم، استانکو رشد آگاهی طبقاتی را در قهرمان کوچولوئی که در آخرین صفحه «پابرهنهها» زادگاهش را پشت سر میگذارد در یک رشته سرگذشتهای دیگر دنبال میگیرد: در بازی با مرگ (1962) و جنگل مولا (1963) و سگها که در همان سال انتشار به دوازده زبان در سراسر جهان برگردانده شد.
در ریشهها تلخ است (1959) که با آن دوره دیگری از سرگذشتها آغاز میشود استانکو بدون رها کردن قهرمان خود مرکز ثقل روایت را عوض میکند. داریه که اکنون مردی است رسیده و سرد و گرمِ روزگار چشیده در وهله اول به ثبت غلغله و هیجان سیاسی عصر خویش میپردازد؛ موضوعی که به نویسنده اجازه میدهد تا با تصاویری تفکرانگیز در چارچوب جنبههای مختلف زندگی مراحل پرآشوب تاریخی میان دو جنگ را به یاد آورد.
چقدر دوستت داشتهام نیز که در 1968 به چاپ رسید با توجه به آدمها و اسامی خاص آشنایش دنباله سرگذشت «پابرهنهها» است گو این که از لحاظ محتوی و شیوه ساختمانش اثری مستقل است. تفکری است در موضوع مرگ، و بیشتر یک اعتراف نامه است.
سرگذشت کولیها نیز در همین سال 1968 درآمد. بداعت این اثر در اصل به موضوع آن برمیگردد: یک قبیله کولی راهی نقطه ناشناسی است در قلب استپهای بیکران روسیه، که موظف شده است تا انتهای جنگ دوم جهانی در آن اقامت کند. رئیس قبیله –پیرمردی به نام «هیم» است که ابتدا این فرمان را جدی نگرفته اما هنگامی که میبیند ژاندارمها با چه ترحمی به افرادش نگاه میکنند عمق فاجعهای را که به انتظار قبیله نشسته است درمییابد. هرچه قبیله پیشتر میرود نگرانی در جان «هیم» بارورتر میشود تا آنجا که وقتی در اعماق استپ فرمان بارافکندن دریافت میکند از خود میپرسد: «آیا همینجا نیست که کلنگ من باید به زمین بخورد؟ آیا همینجا نیست که قبیله من راه فنا در پیش خواهد گرفت؟». این کتاب، از زندگی و اندیشه و فرهنگ و رسوم قبایل کولی سخن میگوید. چیزی که تا به امروز برای ما سخت ناشناخته مانده است، و در عین حال از اودیسه حزنانگیزی سخن میگوید که پنج سال تمام به طول میانجامد؛ فاجعه انسانی بدوی و پاکدل که شگرد قتل عام نژادی ضربتی مرگآور بر او وارد آورده است.
به سال 1969، یک سال پس از اودیسه کولیها، اوروما دختر تاتار منتشر شد. کتابی که به گفته یک منتقد فرانسوی «لحن شاعرانه آن باورنداشتنی است!»
در 1970 مجموعهای از داستانهای کوتاه به نام قصههای عشق و گزینهای از اشعار همان سال به نام ترانه زیر لبی از چاپ در آمد و باز در همین سال است که سرگذشتهای کنستاندینا و باد و باران پشت شیشه کتابفروشیها چیده میشود، با بعض آدمهای کتابهای پیشین و همچنان با لحن و فضایی عمیق و شاعرانه و وقاری انسانی.
یک چیز را محرمانه بهتان بگویم: اولین بار که این کتاب را خواندم با خود گفتم: کاش این زندگینامهی من بود!
احمد شاملو ـ پا برهنهها ـ انتشارات نگاه معرفی کتاب نقد کتاب خرید دانلود زندگی نامه بیوگرافی