کارگری که فرمانده جنگ شد | تسنیم


«دلهره‌های آخرین خاکریز» تنها زندگی‌نامه جهادگر شهید محمدرضا شمس‌آبادی نیست؛ چراکه نه تنها خاطرات یکی از شهدای دفاع مقدس را بازخوانی کرده است، بلکه فرآیند صیرورت و رشد یک نفر آدم عادی، از کارگری تا پیوستن به انقلاب، تا جهاد سازندگی و رفع محرومیت، تا پرداختن به جنگ و در نهایت فرماندهی در جنگ را نشان می‌دهد؛ لذا هم حاوی اطلاعات مردم‌شناختی از سبزوار دوره قبل و بعد انقلاب و جنگ است و دارنده این الگو که چگونه توده‌های عادی مردم و مستضعفین با انقلاب همراه شدند و انقلابیون در آن مقطع و منطقه خاص چه کردند. هم بالاتر از آن، فرآیند رشد و تربیت خود این انقلابی‌ها را به نمایش گذاشته است، مخصوصاً که سوژه کتاب از برخی وجوه، یک آدم عادی است و هم روایت‌های دیگران و هم دست نوشته‌ها و روایت‌های خود او را در کتاب می‌بینیم.

دلهره‌های آخرین خاکریز محمد اصغرزاده زندگی‌نامه شهید محمدرضا شمس‌آبادی

در کتاب، تاریخچه‌‌ای از مدل برخورد بچه‌های جهاد سازندگی با مردم، همراه کردن آنها، مقابله با خان‌ها، تشکیل شوراها، کمک جهاد و جهادگران به جنگ و نحوه تقسیم کار جهادهای استان‌ها در جنگ و نحوه عمل آن را در جنگ هم می‌‌بینیم. کتاب، سرمایه بسیار خوبی برای شناخت واقعیت عمل جهاد سازندگی، از روستاها تا پشتیبانی و مهندسی جنگ جهاد هم هست که آثار معدودی نظیر «رسم جهاد» و «زندهباد جهاد» به آن پرداخته‌اند.

از همه مهمتر کتاب، «الگوی مدیریت جهادی و انقلاب اسلامی» را به نمایش می‌گذارد. اینکه چگونه یک مدیر جهادی، دیگران را با خود همراه می‌کند، نیروی ناهمراه را آرام، نیروی سرکش را توجیه می‌کند و خود در خط مقدم و نه از پشت صحنه به مدیریت می‌پردازد، از شو و نمایش فرار می‌کند و با عمل، نیروهایش را هدایت می‌‌کند، نه صرف نظر.

در بخش‌هایی از این کتاب می‌خوانیم:

- راننده اتوبوس، یک بچه کُرد را زیر گرفت... همه می‌گفتند کُردها راننده را می‌کُشند، اما حاجی گفت: دشمن می‌خواهد نگاه ما به کُردها خراب بشود و نگاه کُردها به ما. کُردها آدم‌های متدینی هستند، اتفاقی نمی‌افتد... روز بعد به مراسم رفتیم... وقتی فهمیدند ما ازطرف راننده هستیم، بعضی‌ها زیر لب، بدوبیراه می‌گفتند. ‏یکی گفت چطور رویشان می‌شود، بچه مردم را کُشتند و حالا آمدند مراسمش... پدر و دایی بچه آمدند پیش ما، تشکر کردند. رو به آنها که فحش می‌دادند گفتند: «اینها صدها کیلومتر راه آمده‌اند اینجا، ناموس ما امنیت داشته باشد. زندگی‌شان را وِل کرده‌اند به خاطر زن و بچه ما. اینها مهمان ما هستند و کسی حق ندارد به آنها بی‌‌احترامی کند.»

‏حاجی گفت: سعی کنید فضایی را که دشمن بین ما و کُردها به وجود آورده، تشدید نکنید. قرار شد بچه‌‌ها هر یک پولی بدهند به‌ عنوان دیه بدهیم. پدرش گفت ما تصمیم گرفته‌‌ایم پسرمان را به امام رضا(ع) ببخشیم. ما را پیش راننده ببرید تا بابت اینکه سه شب زندان بوده، عذرخواهی کنیم. شما برای امنیت ما اینجایید. ‏پول را قبول نمی‌کردند. خیلی هم ناراحت شدند. کلی آیه و حدیث برایشان آورد تا قبول کردند... (ص118)

- حاجی هوای نیروهایش را داشت و هوای رانندۀ کمپرسی‌ها را بیشتر. 15 روز در سال موظفی‌شان بود به جبهه بیایند. بودند کسانی که ناراضی بودند و غُر می‌زدند. شرایط کار سخت بود. از گرمی هوا تا کار زیاد را بهانه می‌کردند. احساس تکلیف نمی‌کردند و دنبال این بودند که 15 روزشان تمام شود و بروند. ولی حاجی دربارۀ همین افراد هم می‌گفت: «بررسی کنید ببینید چه مشکلی دارند. اگر کاری می‌توانید برایشان انجام بدهید. کاری کنید از اینها هم کار بکشیم.» سعی می‌کرد برخورد بدی با آنها نشود. به یدالله شمس‌آبادی، مسئول آشپزخانه گفته بود: «زحمت می‌کشند. تا می‌توانی مراعاتشان کن. اگر فحش هم دادند مدارا کن. غذا می‌خواهند، دو بار سه بار بهشان بده.» (ص133)

- روزی با چهار پنج نفر از دوستان به منزل حاجی رفتیم. وقتی چای آورد، پنج تا استکان، هرکدام یک مدل بود. یکی از بچه‌ها به‌شوخی گفت: «نگاه کنید این خانۀ فرماندۀ گردان است و این هم استکان‌هایش! » حاجی حسابی خندید و گفت: «تازه شما اینجایش را می‌بینید، پشت‌صحنۀ چای درست کردن را اگر ببینید چه می‌گویید؟! (ص137)

- دیسک کمر داشت. زخم معده گرفته بود و از چشمانش آب می‌آمد. دردهایش را بروز نمی‌داد. در جهاد سبزوار هروقت سیمان می‌آوردند، حاجی هم می‌رفت خالی می‌کرد. آن زمان کسی که مسئول می‌شد خودش بیشتر از همه کار می‌کرد. یک شب که از کارخانه به اروند می‌آمدیم بهش گفتم: «حاجی بیشتر به خودت برس. ما هستیم و برای آسفالت پل هم هنوز وقت داریم. چند روز برو مرخصی و کمی دردهایت را مداوا کن. انسان تنش هم باید سالم باشد.» حاجی تبسمی کرد و گفت: «معلوم نیست این چند وقتی که در جبهه هستیم زنده بمانیم. با همین حالت به ملاقات خدا برویم بهتر است. اگر هم زنده ماندیم که وقت برای درمان و مداوا زیاد است.» (149)

- در طول روز وقت خوابیدن پیدا نمی‌کرد. دیگر وقت نمی‌کرد به خانواده‌اش هم سر بزند. یک شب که دیروقت برگشته بود به آشپزخانه رفت چیزی برای خوردن بگیرد. آشپز گفت غذا تمامه و چیزی نداریم. یک تکه نان گرفت همانجا نشست و خورد. مسئول انبار وارد شد و دید فرمانده گردان یک تکه نان می‌خورد. رفت سراغ آشپز گفت: می‌دانی کسی که آنجا نان خالی می‌خورد کیست؟! آشپز هم مثل خیلی‌ها فرمانده را نمی‌شناخت. (ص151)

- حدود 120 راننده اعتصاب کرده بودند. حاجی اول سلامی به راننده‌ها کرد و گفت: «گفته بودید می‌خواهید فرمانده را ببینید. خب من اینجا هستم.» خیلی از راننده‌ها فرمانده را که دیدند توجیه شدند کارشان اشتباه بوده. حاجی نه راننده‌ای داشت، نه همراهی. وضعیت فرمانده و لباس‌هایش خیلی بدتر از راننده‌ها بود. لباس‌های حاجی پُر از خاک و چهره‌اش هم خسته بود و چشم‌هایش قرمز. (ص153)

-روز تشییع وقتی پارچه‌‌نوشته‌‌های تسلیت به در و دیوار شهر زده شد، خانواده‌‌اش تعجب کرده بودند. می‌گفتند مگر فرمانده گردان جوادالائمه(ع) بوده است؟! تا آن روز فکر می‌کردند در جبهه، رزمنده عادی بوده است.(ص186)

کتاب «دلهره‌های آخرین خاکریز» نوشته محمد اصغرزاده در 240 صفحه و با قیمت 25 هزارتومان، توسط انشارات راه یار منتشر شده است.

................ هر روز با کتاب ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...