آیا نیچه درست میگفت؟ | الف
کتاب «چنین گفت زرتشت» چنین آغاز میشود: زرتشت چهلساله از کوهستان محل سکونت خود پایین میآید. اولین کسی را که ملاقات میکند قدیس پیری است فرورفته در جنگل. گفتگویی بین آنها درمیگیرد. در نهایت زرتشت از او میپرسد که اصلاً در جنگل چه میکند؟ ادامه مطلب را از زبان نیچه بشنویم:
قدیس پاسخ داد: «سرود میسرایم و میخوانم و با سرودن میخندم و میگریم و زمزمه میکنم: اینگونه خدای را نیایش میکنم. با سرود و گریه و خنده و زمزمه خدایی را نیایش میکنم که خدایِ من است. اما تو ما را چه هدیه آوردهای؟»
زرتشت با شنیدن این سخنان در برابر قدیس سری فرو آورد و گفت: «مرا چه چیز است که شمایان را دهم! باری، بگذار زودتر بروم تا چیزی از شمایان نستانم!» و اینگونه پیرمرد و مرد، خندهزنان چون دو پسرک، از یکدیگر جدا شدند.
اما زرتشت چون تنها شد با دل خود چنین گفت: «چه بسا این قدیس پیر در جنگلاش هنوز چیزی از آن نشنیده باشد که خدا مرده است!»
ولی امروزه دیگر نه فقط قدیسان و نخبگان، بلکه حتی مردم عادی نیز این سخن را شنیدهاند. همه تکرار میکنند خدا مرده است! البته منظور از مرگ خدا، در نهایت، مرگ دین است. منظور نیچه از دین هم به طور مشخص دین مسیحیت است. از نظر او آنچه از این دین باقی مانده لاشهای بیش نیست. اما مرگ آن چه زمانی اتفاق افتاد؟ غالباً گفته میشود پس از قرون وسطا، با شروع رنسانس، در آغاز عصر مدرن و... اما دلیل و مدرک این مدعای بزرگ چیست؟
واضح است که نیچه نتیجه تأملات یا تجربه یا حتی حسوحال و شاید هم آرزوی خود را بیان میکند. هر چه باشد، نیچه برای ادعای خود به سراغ شواهد عینی نمیرود. اساساً او از اینگونه امور خوشش نمیآمد و بیشتر آنها را به همان اندازه فاسد میدانست. پس چرا باید این نظر را جدی گرفت؟ آیا اگر به سراغ تاریخ برویم و شواهد اجتماعی و فرهنگی را بررسی کنیم، باز هم حرف نیچه را تکرار خواهیم کرد؟ جواب هر چه باشد، یک چیز مسلم است. این کار ارزشش را دارد؛ هم بسیار جالب است و هم آموزنده. خانم مری ایبرشتات [Mary Eberstadt] بهخوبی ترتیب این کار را داده است.
نویسنده کتاب «چگونه غرب خدا را واقعاً از دست داد؟» [How the West really lost God : a new theory of secularization] فقط به افول مسیحیت میپردازد. البته نیازی به گفتن نیست که این مسئله میتواند دامنگیر ادیان دیگر هم باشد. لذا اگر نه همه مباحث کتاب، دستکم برخی از مطالبش درباره آنها نیز صادق است. در هر صورت پرسش اصلی این است که چرا مسیحیت در غرب به حاشیه رفت و منزوی شد؟ پاسخهای متعددی مطرح شده است. تقریباً همه آنها مبتنی بر سکولاریزم هستند. نویسنده همه را نقد میکند و بر این باور است که قانعکننده نیستند؛ زیرا در تبیین بسیاری از رخدادهای تاریخی و اجتماعی و فرهنگی درمیمانند. البته منظور این نیست که آن نظریات از بیخ و بن نادرستند. خیر؛ اما ناقصند و باید عیب آنها را برطرف کرد. نیاز به نظریه نیرومندتری هست، هم برای تببین آنچه رخ داده و هم برای تعیین آنچه باید رخ دهد.
پس از نقد نظریات رایج، ایبرشتات نظر خاص خود را ارائه میکند: شاهکلید حل مسئله خانواده است. خانواده همان قطعة گمشدهای است که باید وارد این پازل شود تا تصویرِ کامل نمایان، بلکه شفاف، شود. این درحالیست که همه نظریات سکولار آن را نادیده گرفتهاند و گمان کردهاند (شاید هم پیشفرض آنهاست) که افول دین خانواده را متلاشی کرد. متأسفانه در این زمینه، کلیسای مسیحی نیز آب به آسیاب جریان مقابل خود ریخته و این وضع را تشدید کرده است.
البته این نظریه جدید صرفاً یک ایدهپردازی نیست، بلکه مستند به شواهد تاریخی بسیار زیادی است. علاوه براین، به پژوهشهای اجتماعی و دادههای آماری نیز توجه زیادی شده است. ایبرشتات سه فصل کامل را به ارائه این مستندات اختصاص داده است. همه آنها نشان میدهد که افول دین علت یکطرفه افول خانواده نیست. بلکه در بسیاری از موارد عکس این رابطه صادق بوده است. لذا به عنوان یک نتیجه کلی میتوان گفت که میان افول دین و سست شدن خانواده یک رابطه دوطرفه دیالکتیکی برقرار است؛ هر دو با هم دچار فراز و فرود شدهاند و میشوند. به همان اندازه که دین به قوام خانواده کمک میکند، بنیان خانواده نیز به استحکام دین یاری میرساند. به عبارت دیگر دین و خانواده دوشادوش یکدیگر پیش میروند و با هم جامعه و زندگی را سرپا نگه میدارند. خانواده برای دین بیبدیل است؛ سرنوشتساز است. فراتر از همه، این اهمیت برای جامعه انسانی، بلکه حیات بشری، در اولویت است. لذا این مسئله برای سکولارها نیز مهم است؛ زیرا اینجهانی بودن مسائل انسانی هم مبتنی بر بنیان خانواده است.
این نظریه با سیر تاریخ سازگار است. نسبت به نظریات سکولار هم قدرت تبیین بیشتر و بهتر و جامعتری دارد. این مسئله نه فقط از جهت اجتماعی، بلکه در بعد فردی نیز صادق است. واقعیت این است که بسیاری از ملحدان و دینستیزان و خداناباوران بیخانواده بودند؛ از جمله خود نیچه.
خانواده امر بسیطی نیست و پیچیدگی آن پای چیزهای فراوانی را به ماجرا باز میکند. از این رو، با کتابی روبهرو هستیم که دامنه گستردهای دارد و با مسائل متنوع بسیاری پربار شده است. لذا علاوه بر اینکه خواننده چیزهای بسیاری میآموزد، آن تنوع رنگارنگ خواندنش را جذابتر هم میکند. برای مثال بحث جالبی را میخوانیم درباره رابطه میان قرصهای ضدبارداری و الحاد! تغییر رفتار جنسی در غرب بنیان خانواده را دگرگون ساخت و در نتیجه دین را هم به لرزه درآورد.
گفتیم که این کتاب درباره مسیحیت است، اما منحصر به مسیحیت نیست. لذا میتوان در خصوص اسلام نیز از آن بهرهبرداری کرد. باید بیفزاییم که مسئله مهمتر از این است که این کار امکان دارد یا نه. در اینجا پای ضرورت در میان است؛ یعنی باید استفاده کرد. متأسفانه آن طوفانی که بر سر غرب آمد، بهتدریج بر ما وزیدن گرفته. اگر چارهای نیندیشیم، دیر یا زود، گرفتار همان بلا و مصیبت خواهیم شد. آگاهیبخشی این نوع کتابهای نادر میتواند باعث جلوگیری از بحرانی شود که اگر رخ دهد، راهحلی نخواهد داشت، مگر با از بین رفتن صورت مسئله؛ یعنی تلفات انسانی بسیار. این را هم بیفزاییم که نگاه کتاب به مسئله سراسر بدبینانه نیست، بلکه به طور جدی برونرفتی را از این وضعیت ممکن میداند که در فصل نهم مطرح میشود. برای مثال میخوانیم:
«پدیده مادران مجرد، که فمنیستهای یک نسل قبل به اسم رهایی از آن استقبال میکردند، اکنون واقعیتش دیده میشود: وظیفهای چنان دشوار برای زن که اگر بگوییم بیرحمانه است بیانصافی نکردهایم، چه رسد به زنان فقیرتر و آسیبپذیرتری که این پدیده میانشان رایج است... خانواده طبیعی مثل سهامی با بنیه قوی است که کمتر از ارزشش قیمتگذاری شده است. مطمئناً حداقل برخی افراد هماکنون هم به این نتیجه رسیدهاند که دیگر نمیتوان تضمین کرد دولتی که روزبهروز پرهزینهتر میشود از پس کارهایی برآید که خانواده بهتر و ارزانتر انجام میدهد. عطف به این تغییر نظرات، مشوقهای حفظ شبکه خانوادگی شاید ذرهذره بر آن ضدمشوقهایی غلبه کنند که جامعه متنعم ناخواسته در مسیر چنین تلاشهایی عَلَم کرده است... تصور احیای مسیحیت نیز به دلیل همان حکمی که پیشتر بحثش شد غیرممکن نیست: قوت و ضعف دو مارپیچ وابسته به هم است. نظر به اینکه نشان دادهایم قوت خانواده طبیعی و قوت مسیحیت رابطه تنگاتنگی دارند، احیای مسیحیت میتواند همپای احیای خانواده رخ بدهد.»