مردم از مدت‌ها پیش به دلیل دست‌یابی گروهی از یهودیان به موفقیت‌های مالی و تجاری دچار نفرت و کینه‌ای بی‌صدا نسبت به همه یهودیان بودند... اگر صادق باشیم کارخانه‌داران خودمان هم بدتر از یهودی‌ها از کارگران می‌دزدند و آنان را نابود می‌کنند... چرخش دوگانه یهود-غیریهود به کارگر-سرمایه‌دار می‌توانست فضایی به وجود بیاورد که کارگر آنارشیست یهودی وقتی صحبت از تک‌تک سرمایه‌داران می‌شود به‌رفقایش بگوید «روچیلد؟ شما این را نمی‌شناسید. من می‌شناسمش. این یکی را بسپارید به من.»


فصل چهارم از بخش اول کتاب «متاستاز اسرائیل» نوشته‌ی کورش علیانی:


رودولف راکر و مرز میان دو یهودستان
دیوید ادلشتات [David Edelstadt] یهودی‌ بود که در چهارشنبه ۹ می ۱۸۶۶ در روسیه در نزدیکی مسکو به دنیا آمد. در محل تولدش کالوگا سال‌ها پیش از وضع قانون می ۱۸۸۲ مردم محلی یهودیان را پذیرا نبودند، اما پدر دیوید با داشتن ۲۵ سال سابقه خدمت در ارتش استثنا محسوب می‌شد. دیوید را چندان یهودی بار نیاوردند. خانواده‌اش پذیرفته بودند او عضوی از ملت روسیه است. دیوید طبع شعر داشت و در یازده سالگی شروع کرد که به روسی شعر بنویسد. در چهارده سالگی به کیف رفت و این سفر مهم‌ترین اثر را در زندگی او داشت.

متاستاز اسرائیل کورش علیانی

او در زمان ترور تزار الکساندر دوم در کیف بود. مردم کیف از مدت‌ها پیش به دلیل حضور رو به فزونی یهودیان در این شهر، دست‌یابی گروهی از یهودیان به موفقیت‌های مالی و تجاری و نیز تفاوت‌های فرهنگی با آنان دچار نفرت و کینه‌ای بی‌صدا نسبت به یهودیان بودند. برای دریافتن مفهوم «رو به فزونی» در نظر بگیرید که یهودیان کیف در فاصله کم‌تر از ۱۰۰ سال، ۵۴ برابر شدند و شاید نزدیک ۲۰‌درصد از جمعیت شهر را تشکیل می‌دادند.

تمام این ناخوشی دیرینه در عکس‌العمل به ترور تزار خود را نشان داد. ابتدا روزنامه‌نگاران حدس زدند که تروریست‌ها یهودی بوده‌اند، بعدها هر چند همان روزنامه‌نگاران تصریح کردند که ترور ربطی به یهودیان نداشته و تنها یکی از اعضای کم اهمیت گروه یهودی‌زاده بوده، موج‌های غارت و کشتار علیه یهودیان فروکش نکرد. در طول این دوران وحشتناک شاید تنها رفتار حامیانه‌ای که ادلشتات دید اطلاعیه اتحادیه کارگران جنوب روسیه بود که می‌گفت:


برادران کارگر
شما یهودیان را می‌زنید، و از دم می‌زنید. نباید کسی یهودی را به این دلیل بزند که یهودی است و خدا را به شیوه‌ای دیگر عبادت می‌کند. در واقع خدا یکی است و برای همه یک‌سان است. بلکه یهودی‌ای را باید زد که از مردم می‌دزدد و خون کارگران را می‌مکد. اگر صادق باشیم کارخانه‌داران خودمان هم بدتر از یهودی‌ها از کارگران می‌دزدند و آنان را نابود می‌کنند، [خون آنان را] می‌مکند تا خشک شوند، برای خودشان پول روی پول انبار می‌کنند، و مدام شکم‌گنده‌تر می‌شوند. حالا باید چنین خون‌خوارانی را رها کرد و سراغ یهودیانی رفت که مثل خودمان کارهای سخت می‌کنند، خرده‌فروشی می‌کنند، کارگر غیر ماهر هستند و آن‌ها را چاپید؟ این که یک کارگر فقیر را بزنید گناه است، حتی اگر از نسل مغول باشد.


این بیانیه هر چند عملا کار خاصی برای یهودیان نکرد اما ذهن ادلشتات را کاملا تحت تأثیر خود قرار داد و دوگانه یهودی-غیریهودی را پیش از این که در ذهنش جا بگیرد کنار زد و به جای آن دوگانه فرودست-بهره‌مند را گذاشت. او یک سال بعد هم‌راه گروهی یهودی روس دیگر به ایالات متحده مهاجرت کرد تا بتواند زندگی‌ای دور از ترس و در آزادی داشته باشد. اما خیلی زود در مواجهه با اعدام معترضان در جریان اعتصابات کارگری در شیکاگو دریافت مبارزه بهره‌مندان و فرودستان همه جا در جریان است و همواره ادامه دارد.

او در ۲۳ سالگی شعر گفتن به زبان ییدیش و در حمایت از جنبش‌های کارگری را آغاز کرد. شعرهای او در دسته شعرهای آنارشیستی رده‌بندی می‌شوند اما بیش از آن که مبانی نظری محکمی داشته باشند، برآمده از عینیت وضع و رنج کارگران هستند. از نخستین شعرهای او «عهد من» [در قیاس با عهد عتیق و عهد جدید] بود.
این شعر در میان کارگران یهودی آمریکا، اروپا و روسیه به شدت و سرعت فراگیر شد. همان وقت که یکی در سلول زندانی در سیبری این شعر را می‌خواند یک نفر دیگر هم در کارخانه‌ای در ایالات متحده زمزمه‌اش می‌کرد و یکی هم در می‌خانه‌ای ارزان قیمت در اروپا. سه سال بعد که بر اثر سل از دنیا رفت، ابیاتی از این شعر را بر سنگ گورش نوشتند:

من که مردم
پرچمی سرخی گرفته از خون رنجبران
بر سر گورم بیارید
و ترانه من را مفت
برای بردگان مسیحی و یهودی بخوانید
من در گورم خواهم شنفت
و بر ایشان خواهم گریست
تا آن روز که چکاچک شمشیرها
در انجامین مصاف آزادی فراگیر شود
و من از گورم ترانه بخوانم
و شجاعت به قلب آدمیان ببخشم

او در سال‌های اندک حیاتش در ایالات متحده، کارگر حفر تونل، کارگر دکمه‌زن، شاعر آنارشیست، سردبیر نشریه‌ای آنارشیستی و چیزهایی دیگر بود، اما به گمان من او بیش از هر چیز غم‌خوار محرومانی بود که خود یکی از آنان بود. محرومانی که فارغ از دین و نژاد و مشخصه‌هایی از این دست همه هدف استثمار سرمایه‌داران بودند.

او در شعری که تنها سه روز پیش از مرگش در آسایشگاه مسلولان نوشته بود از پادشه مرگ تقاضا کرده او را مهلتی دهد تا با نیرویی تازه به ناانسانی‌گری و استبداد بتازد، که چه عبث.
تا پیش از ادلشتات اغلب صداهایی که به آنارشیزم شهره بودند، یهودستیز نیز بودند. یهودیان فرودست به همین دلیل هرگز به ایده هم‌نوایی با معترضان نمی‌رسیدند اما ادلشتات با شعرهایش این سد را شکست. ناگهان کارگران یهودی به این تصویر تازه و سرراست رسیدند که ماجرا بیش از آن که جنگ یهودی-مسیحی باشد جنگ کارگر-سرمایه‌دار است.

به یاد داشته باشیم که زبان ییدیش نیز در شکستن این سد موثر بود. ادلشتات با سرودن به ییدیش توانست آنارشیزم را به جهان یهودی که در سراسر اروپا و ایالات متحده گسترده بود تزریق کند. کاری که مارکس نتوانست در مورد ایده‌های خودش انجام بدهد. اگر نه، اگر ادلشتات به روسی یا انگلیسی می‌سرود، شعرهای او محدود به جغرافیای زبانی خاصی می‌ماندند و ای بسا خوانندگان زیادی هرگز نمی‌دانستند سراینده یک یهودی بوده است.

حالا وقتش رسیده که برویم سراغ آقای رودولف راکر آلمانی. این آنارشیست، نویسنده و فعال اجتماعی آلمانی در سال ۱۸۹۵ به لندن رفت و آن‌جا ماند. او آن‌جا تازه با فقر کارگران یهودی اغلب مهاجر که از روسیه آمده بودند آشنا شد و به یک گروه آنارشیست یهودی به نام کارگردوست پیوست. ارتباط با کارگران فقیر یهودی باعث شد او به زبان ییدیش علاقمند شود آن را بیاموزد و بکوشد با نوشتن کتاب‌ها و جزوه‌هایی به این زبان فقر نظری یهودیان را در مورد جنبش‌های آنارشیستی از میان بردارد. هم‌سر یهودی اوکراینی او در این میان اثر مهم و مداومی بر این فعالیت‌ها داشت.

یهودیان چپ وارد می شوند
و اکنون وقتش شده که از فاصله بیش‌تر به این تصویر نگاه کنیم. زمانی که مارکس (۱۸۸۳-۱۸۱۸) داشت هم‌راه با فردریش انگلس (۱۸۹۵-۱۸۲۰) ایده‌هایش را در مورد ستیز کارگران با سرمایه‌داری پرورش می‌داد و می‌نوشت، تصادفا یهودی هم بود، آن هم یهودی آتئیست. اما فضا همان فضایی بود که یهودیان از هم‌دستی شورشیان و یهودستیزان می‌ترسیدند و راه خود را از کناره می‌جستند.

ادلشتات توانست از سویی دیگر وارد میدان شود و نگاه مبارزه‌جویانه طبقاتی را در زبان ییدیش توسعه بدهد. در شعر ادلشتات دیگر مفهوم‌های پیچیده و نظری مارکس به عنوان یک هگلی چپ که یهودی بودنش هم عاریتی بود و به ارتداد تنه می‌زد جایی نداشتند، شعر ادلشتات رنجی را روایت می‌کرد و آرزوهایی را بیان می‌کرد که تک‌تک یهودیان فقیر با گوشت و پوست خود لمس کرده بودند. ادلشتات ترس یهودی از نبرد طبقاتی را ریخت.

با پیدا شدن یهودیان چپ در مقیاس بیش از استثنا، حالا دیگر کار رودولف راکر مخاطب پیدا کرد، جزوه‌ها و کتاب‌ها و سخن‌رانی‌ها و پرسش و پاسخ‌هایی به زبان ییدیش و با مفهوم‌های نظری‌تر از شعر ادلشتات اما قابل درک برای کارگرانی که اغلب سواد چندانی نداشتند. حلقه‌های اتصال در حال تکمیل شدن بودند.
به همین دلیل است که هرصل [Theodor Herzl] نتوانست سوار موج احساسات برآمده از حال و روز کارگران یهودی کیف و باقی جاهای روسیه که در ۱۸۸۱ و ۱۸۸۲ آسیب دیدند بشود. ماجرای آن‌ها خیلی زود طعمه تبلیغاتی چپ‌ها و آنارشیست‌ها شد. چیزی که هرصل از آن متنفر بود. جامعه مطلوب هرصل یک جامعه کاملاً طبقاتی و استثماری بود.

از سویی دیگر ماجرای دریفوس این قابلیت را داشت که مثال محبوب هرصل شود. چون فقر هیچ جایگاهی در ماجرای دریفوس نداشت. فقر دریفوس را به این روز نینداخته بود بلکه محکومیت او را به فقر نیز مبتلا کرده بود.
ادمون روچیلد، موشه مونتفیوری و دیگر سرمایه‌داران یهودی کسانی هستند که از دیدن این تحولات اجتماعی عاجز نبودند، اما از هرصل واقع‌بین‌تر بودند. به گمان هرصل آنارشیزم و چپ‌گرایی شورش‌هایی کور بود که به‌زودی کنار می‌رفت و به جایی نمی‌رسید و دنیا همچنان مانند پیش از این‌ها بر مدار نظام خوب و اصیل طبقاتی می‌گشت.
اما سرمایه‌داران یهودی می‌دانستند که این ایده‌های نو هر چند جهان‌گیر نشوند امکان اجرا در بعضی عرصه‌های سرزمینی را خواهند داشت. آن‌ها هر چند یک بار انقلاب فرانسه را دیده و بالاخره فرانسه را از نو و خزنده تصرف کرده بودند، اما می‌دانستند که فرانسه هم زمانی ولو اندک طور دیگری گشته چه رسد به جاهای دیگر دنیا.

آن‌چه ادمون روچیلد را می‌ترساند این بود که تبعیت درون گتو که کارگر یهودی را همیشه شکرگوی روچیلد و دیگر خیّران یهودی می‌کرد، ناگهان جای خود را به خشم انقلابی بدهد، چرخش دوگانه یهود-غیریهود به کارگر-سرمایه‌دار می‌توانست فضایی به وجود بیاورد که کارگر آنارشیست یهودی وقتی صحبت از تک‌تک سرمایه‌داران می‌شود به‌رفقایش بگوید «روچیلد؟ شما این را نمی‌شناسید. من می‌شناسمش. این یکی را بسپارید به من.»

اگر آنارشیزم یهودی چیزی بیش از یک جنبش محدود روشن‌فکرانه می‌شد اولین خطرش متوجه سرمایه‌داران یهودی می‌شد و این چیزی نبود که به راحتی قابل صرف نظر کردن باشد.
چنان که ژاک الول [Jacques Ellul] نیز یادآور شده است، یهودیت در متون بنیادین و مقدس خود نیز زمینه‌های آنارشیزم را دارد. در کتاب داوران بنی اسرائیل شاهی ندارند و زندگیشان به خوبی می‌گردد. بعدها در کتاب شموئل است که از خدا می‌خواهند شاهی برایشان مقرر کند تا مثل امت‌های دیگر باشند.
این کاملا قابلیت تفسیری‌ای دارد که بگوید یهودیان در تقلید از دیگران به حکومت و نظام سلسله‌ مراتبی تن دادند وگرنه آن‌چه خدا برای آنان مقرر کرده بود نظام طبقاتی نبود.

متاستاز اسرائیل

تمام این‌ها باعث می‌شد ادمون روچیلد و موشه مونتفیوری به دنبال نوعی از یهودستان باشند و هرصل به دنبال یهودستانی دیگر. مرز این دو یهودستان را جنبش آنارشیست یهودی یا به طور نمادین نوشته‌ها و کارهای ییدیشِ رودولف راکر تعیین می‌کرد.

یهودستان هرصل عالی‌ترین، شکل‌ یافته‌ترین، بی‌خطاترین و بی‌رحم‌ترین نظام طبقاتی قابل برنامه‌ریزی بود. با تفاوتی آشکار، یهودستان سرمایه‌داران یهودی بیابانی بود که یهودیان فقیر را آن‌جا بفرستند و مشغول چیزی دیگر کنند تا فردا تیغ آن‌ها را زیر گلوی خود حس نکنند. برای هرصل یهودستان بهشت روی زمین بود و تمام سرمایه جامعه یهودی از پول روچیلد تا نیروی انسانی ادلشتات باید صرف آن می‌شد. برای روچیلد یهودستان یک سوپاپ بود و ارزش نداشت بیش از یک سوپاپ برایش هزینه کرد؛ حدود نیم درصد از برآورد سرمایه هرصل. برای هرصل پول تأسیسات ایجاد می‌کرد تا با آن تأسیسات بتوان تمام نیروی تولید یهودی را به کار گرفت. برای روچیلد پول در یهودستان کاتالیزوری بود که نیروی تولید را در کارخانه شراب‌سازی کرمل به هر دو معنی رایجش سر کار بگذارد. یهودستان روچیلد نخودسیاه بود نه بهشت روی زمین. این چیزی بود که هرصل نمی‌فهمید.

تبعیض بنیان هر دو یهودستان بود، برای هرصل این تبعیض، تبعیض میان دارا و ندار بود؛ همان تبعیض خوب قدیمی. اما برای روچیلد این تبعیض، تبعیض میان دارا و مجنون بود؛ تبعیضی نوتر و کارآمدتر.
در نهایت، هرصل دیگر به فلسطین نرفت، چون منتظر بود تخت پادشاهی مستقر شود بعد او برود و بر آن یا جایی در کنار آن جلوس کند، روچیلد و مونتفیوری به فلسطین نرفتند چون آن‌جا کاری نداشتند. کار و زندگی آنان در لندن می‌گذشت. لندن، و بعدها نیویورک و هنگ‌کنگ جاهایی بودند که پول در آن‌ها می‌چرخید و می‌زایید و سرمایه‌دار باید آن‌جا حاضر می‌بود نه در بیابان قَفری در گوشه‌ای از خاورمیانه میان یک مشت سودازده مذهبی و یک مشت دیگر سودازده آتئیست که گاه کنار هم و گاه در ستیز با هم دیوانه‌وار به دنبال بهشتی موعود می‌گردند.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...