دفتر‌ نقاشی کوچکی روی گل‌های قالی | اعتماد


«گل‌اشرفی‌ها»، از آن روایت‌های وطنی سرشار از بومی‌نویسی است که روایت را در بطن گفتمان فراخ فرهنگ عامه، افسانه‌ها و قصه‌ها گنجانده است، رهیافت شورمندانه‌ای که به کتاب صبغه نوستالژیک شیرینی بخشیده است؛ گویی نویسنده از این رهگذر کوشیده دست مخاطب اندوهگین خود را بگیرد و به روزهای رها در باد در دهه پنجاه و روایت‌های ساده مادربزرگ‌ها ببرد زیر لحاف کرسی و پای سفره هفت‌سین، تا اینگونه شاید رنج زیستن در جهان امروز را، که پر از تنش و استیصال است، از یاد برده و از جان زدوده باشد.

گل‌اشرفی‌ها شهربانو بهجت

قصه تخم‌مرغ سفره هفت‌سین و گاو کائنات که به هنگام تحویل سال تکان و واتکانی می‌خورد و جهان را از این شاخ به آن شاخ می‌فکند، قصه ننه‌سرما و عمونوروز که هرگز به وصال نمی‌رسند، قصه دختر انار، شاهزاده شادمان؛ گفتمان افسانه‌ای نجات‌بخشانه و مخملینی که بعدتر با جان‌پناه‌بودگی نقاشی در زندگی راوی نوجوان وجهی هنری هم پیدا می‌کند.

قهرمان روایت، شهری که مخفف همان شهربانوست، دختر نوجوانی است که در اواسط دهه پنجاه خورشیدی در شهر کوچکی در مرکز ایران زندگی می‌کند، آباده، که در لفافی قصه‌وار تو گویی به لامکانی خیال‌انگیز بدل شده است؛ ویژگی راوی این است که خیال‌پرداز و دلداده کتاب و قصه است، خانم مطالعه است و به خاطر چنین علایقی گویی در حبابی از قصه‌ و تخیل از جهان بیرون گسسته شده است؛ او به این حباب امن و آرام عشق می‌ورزد و از این رو دوست دارد قصه‌هایی را که از زبان خانم‌جون، خانم‌بی‌بی، بی‌بی‌گلی و ننه‌قندی می‌شنود، نقاشی کند، نقاشی راه گریز راوی از رنج زیستن در جهان واقعیت است، راه بازنمایی درونیاتش، رازوارگی زندگی و خویشتنش، شادمانی و سبکبالی‌اش و از همین رهگذر است که قصه گل‌اشرفی‌ها با نقاشی درهم می‌آمیزد؛ راوی روایت با نقاشی کردن قصه‌ها خودش را به امنیت ابریشمین این روایت‌ها می‌اندازد، هم خودش را و هم مخاطبش را که توصیف نویسنده از لحظات نقاشی کشیدنش از محتوای قصه‌هایی که می‌شنود، عجیب دل‌انگیز و خوشایند و تاثیرگذار است: «یواشکی جعبه مدادرنگی را گذاشتم کنار و بازش کردم. خانم‌جون می‌گفت: «ننه‌سرما خونه‌ای داره زیر گل و درخت. از هر طرف یا شکوفه‌ست یا گل‌های توهم‌غلتیده، با یه حوض کوچیک و فواره باز.» فکر کردم لابد مثل حوض خودمان فواره‌اش می‌رود تا آن بالابالاها و بعد برمی‌گردد و محکم می‌خورد به کمر ماهی‌ها و آنها هم مثل ماهی‌های ما می‌روند ته حوض سنگر می‌گیرند.»

آیا نویسنده با این توصیفات می‌خواهد مخاطب را نیز به صرافت کشیدن نقاشی خانه ساده و کوچک روایت گل‌اشرفی‌ها بیندازد؟ با جعبه مدادرنگی‌ها و دفترچه کاهی کوچکی جامانده از بچگی‌هایش، خانه‌ای آجربهمنی در دل آباده دهه پنجاه، با حوضی که فواره دارد و دختری که دارد به ننه‌سرما و عمونوروز و افسانه‌های محلی می‌اندیشد و گاهی نقاشی‌شان می‌کند، نشسته بر قالی لاکی زیبایی که تکه‌هایی از نور آفتاب دم ظهر نوروز، لچک و ترنجش را روشن و رخشان کرده است؛ راوی حین نقاشی به خیالات قبل از انتخاب سوژه هم می‌پردازد و با چنین رویکردی هم قصه‌ را رنگ و لعاب می‌دهد و هم اهمیت زاویه دید هنری در ترسیم سوژه‌های نقاشی را به مخاطبش گوشزد می‌کند: «کدام صحنه را می‌کشیدم؟ وقتی ننه‌سرما مشغول رفت و روب بود و با شور و شوق همه خانه را تکون و واتکون می‌کرد. نه این‌جوری پر از گرد و خاک بود و خوشگل نمی‌شد. بهتر بود وقتی بکشمش که شلیته موج‌دار و تنبان قرمز می‌پوشید، وقتی هفت قلم آرایش می‌کرد و موهایش را گیس می‌بافت. نه، بهترین صحنه وقتی بود که توی ابرک خوابش برده بود. وقتی عمونوروز داشت لپش را ماچ می‌کرد تا طبق معمول قالش بگذارد و برود... فکر کردم نه، عمونوروز را اول می‌کشم. راستی‌راستی که خوشگل می‌شد وقتی آن صورت پرپشم و ریش را می‌کشیدم و کلاه نمدی بر سرش می‌گذاشتم و گیوه و شال خلیل‌خانی و کمرچین قدک آبی تنش می‌کردم.»

آیا نویسنده با سپردن آدم‌های افسانه‌ای روایتش به گفتمان بصری دارد تلویحا حس شورانگیز خیال‌پردازی مخاطبش را فربه می‌کند تا به این ترتیب هم کتاب را بخواند و هم در خاکستری پس پلک‌ها همه‌چیز را در قالب یک بوم نقاشی تجسم کند؟ که اگر پاسخ مثبت باشد لابد از همین روست که اساسا هر فصلی از این رمان با یک نقاشی شروع می‌شود، نقاشی ننه‌سرما که شبیه ننه‌قندی روایت، که از سرحد اقلید قصه و قره‌قوروت می‌آورد آباده، چارقد ململ سفید سرش بود، یا نقاشی عمونوروز با جلیقه‌ای گل‌فشان که گویی از سجاف کت دارد به دشت و دمن گل‌های تازه می‌فکند، یا نقاشی گندم‌بانو و دختر اسرارآمیزش سنبلک، نقاشی دختر انار و تالار آینه و اژدهای خشمگین که همه در کنار هم در دل این روایت نشسته‌اند تا داستان شهربانو بهجت را، که گاهی به خودزندگی‌نامه‌نگاری خیالین و منقشی می‌ماند، در لفافی از فرهنگ مردم بنگریم و بخوانیم، فرهنگ مردم و عشق، عشقی نه اساطیری و برآمده از روایتهای ناکامی عمو نوروز و ننه‌سرما یا رنجهای دختر انار که دده‌سیاه با فریب و کلک، ماهی توی رودخانه‌اش می‌کند، بلکه قصه عاشقانه ساده و معصومانه پسرعموی زحمتکش که همه کار بلد بود و دخترعموی عاشق افسانه‌ها که «یا کله‌ش توی کتاب قصه‌هاشه یا داره نقاشی‌بازی می‌کنه و از بس کار نمی‌کنه دستش رو بکشه تو حصین کشک‌مالی، خون راه می‌افته.»

قصه عشق ناگفته کریم و شهری که مزه کشک و نعناع داغ سبز‌اش خانگی زنی را فرا یاد می‌آورد که رشته آشی را خودش می‌برد و پیاز سفید بهاردمیده از خاک را برای پیازداغ‌اش به خانه می‌آورد همین‌قدر ساده و گسسته از بلوای جهانی بی‌رحم و مشوش در سال‌هایی که گرفتار ایسم‌ها بود. قصه عشقی بی‌فرجام اما نشسته در بشقاب گل‌سرخی قشنگی که انگار از گنجه خانه پیرزن مهربانی به یادگار مانده است و راوی تاریخ و فرهنگ و گنجینه‌ای از افسانه‌ها و اساطیر یک ملت است، روایتی تاریخمند که بر تارکش برگه‌های پاره شده دفترچه نقاشی کاهی کوچکی تلألو دارد، نقاشی‌هایی افسانه‌ای از روایت‌هایی مردم‌نوشت که دختری ساده و شیرین کشیده است، دختری که در واقعیت محتوم زندگی اسیر و مستاصل است و در قصه‌ها و کتاب‌ها امیدوار و دلخوش و آزاد و سبکبال.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...
در کشورهای دموکراتیک دولت‌ها به‌طور معمول از آموزش به عنوان عاملی ثبات‌بخش حمایت می‌کنند، در صورتی که رژیم‌های خودکامه آموزش را همچون تهدیدی برای پایه‌های حکومت خود می‌دانند... نظام‌های اقتدارگرای موجود از اصول دموکراسی برای حفظ موجودیت خود استفاده می‌کنند... آنها نه دموکراسی را برقرار می‌کنند و نه به‌طور منظم به سرکوب آشکار متوسل می‌شوند، بلکه با برگزاری انتخابات دوره‌ای، سعی می‌کنند حداقل ظواهر مشروعیت دموکراتیک را به دست آورند ...
نخستین، بلندترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی... سنگِ ماه، در واقع، الماسی زردرنگ و نصب‌شده بر پیشانی یک صنمِ هندی با نام الاهه ماه است... حین لشکرکشی ارتش بریتانیا به شهر سرینگاپاتام هند و غارت خزانه حاکم شهر به وسیله هفت ژنرال انگلیسی به سرقت رفته و پس از انتقال به انگلستان، قرار است بر اساس وصیت‌نامه‌ای مکتوب، به دخترِ یکی از اعیان شهر برسد ...