بدخش صیدی | اعتماد
محمدرضا کاتب سالهاست که دست به کار نوشتن داستان و رمان است؛ اما در - دستکم - دو و نیم دهه گذشته، نامش برای اهل ادبیات مدرن و مخاطبان جدی داستان و رمان، یادآور آثاری است که اگرچه به نام رمان ارائه میشوند اما انگار مدام در پی عبور از مرزهای تعریف یافته و متداول اینگونه ادبی- داستانی هستند. از «هیس» که در سالهای پایانی دهه هفتاد منتشر شد و درخشید تا «پستی» که شکل دیگری از روایت دیگرگونه کاتب را با خود داشت و بعد «وقت تقصیر»، «آفتابپرست نازنین»، «رامکننده»، «بیترسی»، «چشمهایم آبی بود» و «بالزنها» همه در یک ویژگی مشترکند؛ اینکه رمان را با خروج از مرزهای خود همراه میکنند.

این رفتار کاتب با ادبیات داستانی، موضوع بررسیها و نقدهای مختلفی در مطبوعات ادبی بوده. شاید او را باید یکی از نویسندگانی دانست که تعدادی از بهترین و عمیقترین نقدها روی آثارش نوشته شده. به تازگی نشر نیماژ رمان «لمس» او را راهی بازار کتاب کرده. آنچه میخوانید گفتوگویی است با او به مناسبت انتشار این کتاب:
رفتن از راههای پرخطر و تجربهنشده انگار جزئی از شخصیت ادبی شما شده است. در آخرین رمانتان «لمس» هم با جهان ویژهای روبهرو هستیم که در آن نشان میدهید چطور هستی از لمس ما سرباز میزند. تأکید شما در همه این سالها بر نوع خاصی از روایت، داستان و اتمسفر است. خواستم ببینم خود شما به این قضیه چه نگاهی دارید که باعث چنین تجربههای گستردهای شده است؟
هنر و ادبیات امروز ویژگیهای منحصر به فردی را در اختیار ما گذاشته است. این دیگر به ما بستگی دارد که به بهانههای مختلف این امکان را از دست بدهیم یا نه. سوالی که دائم باید از خودمان بپرسیم این است که چرا مخاطب امروز باید آثار بزرگ گذشته و اینهمه لذت و سرگرمی را رها کند و بیاید آثار ما را بخواند یا ببیند. کارهای ما چه چیزی بیشتر از آثار گذشتگانمان برای آنها دارد. چه ویژگی خاصی در آثار ما هست که مخاطبمان جای دیگری به جز اینجا نمیتواند پیدا کند. پشت سرمان پر است از آثار بینهایت زیبا، عظیم و استادانه. تمام قصهها به هزار جور مختلف در بهترین شکلها نوشته و ساخته شدهاند. حالا ما چطور میتوانیم مخاطب امروز را با خودمان همراه کنیم و با اینهمه آثار بزرگ، خلاق و جذاب رقابت کنیم؟ چطور میتوانیم مقابل رقیب بزرگی مثل فضای مجازی با آنهمه لذت، فردیت و سرگرمی و دوپامین سرپا بایستیم؟ نه میتوانیم دوباره از همان راههای جواب پسداده گذشته برویم و همهچیز را بیچون و چرا تکرار کنیم و نه میتوانیم با فضای مجازی و آنهمه انعطاف و لذتجویی کنار بیاییم.
چارهای نداریم برای بقا چیزی پیدا کنیم که فقط و فقط در آثار ما باشد و مخاطبان شبیهاش را هیچ کجای دیگری نتوانند پیدا کنند. بعد به مخاطب مجال بدهیم تا ببیند نه درگذشته، نه در فضای مجازی و نه در سایر رشتهها و مدیومها چنین امکاناتی، آن هم در این حد و اندازه نمیتواند پیدا کند. ما باید دائم در حال تجربه ابزارها و روشهای بدیع روایی باشیم. این بخشی از کار ماست. اگر نگاهی کنیم به گذشته میبینیم تمام هنرمندان در تمام عصرها با آثارشان سعی کردند امکانات تازهای پیدا کنند که از جنس زمانشان باشد. باید دائم در حرکت باشیم تا بتوانیم به مخاطبمان حتی بگوییم که درآثار ما ویژگیهای خاصی هست که در علوم مختلف و فلسفه نیست. چون یکی دیگر از رقبای امروز ما که دائم ما را تعقیب میکند، فلسفه و علوم مختلف است که برای ارتباط با انبوه مخاطبان از تمام امکانات روایی و داستانی دارد، استفاده میکند. ما باید طوری عمل و حرکت کنیم که از علوم و فلسفه هم پیشی بگیریم و این کار آسانی نیست. اگر داستانی چه ادبیات و چه در سینما یا تئاتر صرفا فلسفه یا بیان موضوع علمی یا فلسفه یا علمی روایی باشد، مخاطبش را از دست میدهد. چون این اثر دارد چیزی به این مخاطب میدهد که او میتواند جایی دیگر بهتر و کاملترش را پیدا کند.
پرسشی که در این میان پیش میآید این است که علم و فلسفه از مهمترین ستونهای تفسیر و توضیح جهان هستند و تمام دانستههای ما مستقیم یا غیرمستقیم به علوم مختلف وابستهاند. چطور ادبیات در چنین وضعیتی میتواند از علوم هم پیشی بگیرد؟
آبشخور ادبیات و هنر، زندگی است. در زندگی بهجز علم و فلسفه هزار چیز نادیدنی و غیرقابللمس دیگر هم هست و این همان امکانی است که فقط در هنر و ادبیات وجود دارد. فهم علم از جهان تکبعدی است. چون علم درگیر قواعد بسیاری است. در علوم همهچیز بر اساس نظم، سیستم و تحلیل علمی جلو میرود. علوم قاعدهمند هستند و هر ایده و مسالهای باید مسیر خاصی را در یک دستگاه فکری و علمی طی کند تا قابلیتش سنجیده بشود. برای آنکه چیزی جزوعلم حساب بشود باید ماهیت علمی داشته باشد. اما در هنر و ادبیات از این مسیرهای پیچدرپیچ علمی و قابلتکرار خبری نیست؛ و لمس جهان همهجانبه و از نزدیک و بیواسطه است. چون ادبیات و هنر قائم به ذات است و زیرمجموعه هیچ چیزی به جز انسان نیست. ادبیات و هنر هر دوران شبیهترین چهره را به انسان دارد. چون از جنس تجربه، لمس و خیال بیمانع و برداشت مستقیم از انسان، فرهنگ و تمدن است. ادبیات و هنر پنجرهای است که به اعماق جهان باز میشود: که اگر نباشد صداها و تصاویر ناموجود و خوابگونه را نمیتوانیم در ناخودآگاهمان لمس کنیم.
هنر و ادبیات روشی برای اندیشیدن و فهم جهان است و صرفا مشتی قصه سرگرمکننده یا ابزاری روایی نیست. برای لمس این موجود ناشناخته ما دیگر چارهای نداریم به جز آنکه دایم به دنبال زاویههایی تازه از جنس امروز باشیم. شاید یکی از راههایی که میتواند در این مسیر کمکمان کند این باشد: به دنبال خلق وضعیت و ویژگی و ابزار و اتمسفری خاص باشیم که بیرون از حیطه کار و مدیوم ماست. یعنی بگردیم ابزارها و روشهایی را برای بیان جهانمان پیدا کنیم که ربطی به هنر و ادبیات ندارند و متعلق به این زمینهها نیستند، بلکه متعلق به بسترهای دور دیگر هستند. و ما با خلاقیت تمام کارکردی تازه از دل این بسترها و روشها بیرون بکشیم و ویژگیهای دورانمان را به آن روشها و فضاها تحمیل کنیم و اینطوری آثارمان را بدیع و بهروز. باید دائم میان اندیشهها و تفکرات و خردهریزهای دوروبرمان بگردیم و از لابهلای آنها گوهرهای نابی را بیرون بکشیم که نجاتبخش آثارمان باشند.
فکر میکنید چقدر این مساله در ادبیات یا هنر ما دغدغه است برای نویسندگان یا فیلمسازان؟
کسانی که به دنبال این مسائل هستند همیشه در اقلیت کاملند. اگر میبینیم نویسندگان و هنرمندان ما خطر نمیکنند، دلایل زیادی دارد که بخشی از آن فقط به آنها برمیگردد. چرا باید یک هنرمند خودش را از خاصترین چیزهایی که دورانش در اختیارش میگذارد محروم کند؟ شاید یکی از دلایلش این است که هم جامعه و هم قدرت با آثار پیشرو بهشدت برخورد میکنند و گاه در مسیر خلق یا انتشار این آثار طوری تغییر و استحاله پیدا میکنند و در چارچوبهای موجود فرهنگی و اجتماعی و سیاسی بهاجبار جایشان میدهیم که کشته میشوند. ما با تغییر ماهیت و رعایت حد و حدود فراوان فرهنگیمان خاصترین ویژگیهای آثارمان را ازشان میگیریم. آن وقت است که هنرمند و نویسنده خودش را مقابل دیوار عظیمی میبیند که هیچ جوری نمیتواند از آن گذر کند؛ چون خودش بخشی از این دیوار و مشکل شده است و بخش دیگر این دیوار هم جامعه و قدرت است. دیگر برای همهمان عادی شده است که رمانی هنگام خلق یا بعد از آن در وقت انتشار بهشدت جرحوتعدیل بشود تا مورد پذیرش قرار بگیرد. حتی دغدغه بیشتر نویسندگان پیشروی ما الان این است که چهکار کنند تا جامعه اثرشان را بپذیرد و بخواند و لذت یک کار ساده را هم از آن ببرد.و بعد هم نوبت قدرت میشود که ببیند پایت را از حدود بیرون گذاشتهای یا نه.
این دو مساله امروز آثار پیش روی ما را به شدت بیصدا کردهاند. و بعد هم دیگر فراموش میکنیم که این حذف و جرحهای درونی و بیرونی ما چطور بدیعترین و خاصترین قسمتهای آثارمان را از آنها میگیرد. و دوباره ما میمانیم و این سوال که آثار ما چه ویژگی منحصربهفردی دارد که مخاطب امروز باید آن را انتخاب بکند. برایآنکه قدرت و جامعه - که در پس فرهنگ مخفی شده - اثرمان را بپذیرد حاضریم به دست خودمان آنها را بیصدا کنیم. وقتی تمام تلاشمان پسند مخاطب و قدرت باشد باید قبول کنیم دیگر چیزی باقی نمیماند. تازه گاهی به حذف و تعدیل و تبدیل کارها هم بسنده نمیکنیم و خالقان این آثار را هم با بدفهمی از صحنه میرانیم تا دور و محو و حذف شوند. حذف اهل اندیشه، نویسندگان و هنرمندان و آثار پیشرو آدم را یاد حماسه کشتن گنجشکها در دوران مائو میاندازد. مائو معتقد بود که گنجشکها غلات و محصولات مزارع را میخورند و این باعث آسیب به کشور چین است. پس با حکم گنجشک را بکش اعلام کرد که هر کسی هر کجا گنجشکی دید وظیفه دارد آن را بکشد و مردم چین طبق دستور هر کجا گنجشکی میدیدند آن را میکشتند. چیزی نگذشت که نسل گنجشکها به مرز انقراض رسید. و آن وقت بود که در نبود گنجشکها حشرات به مزارع سرازیر شدند و کشتزارها را نابود کردند . و همین مساله باعث قحطی بزرگی شد. و در نهایت دولت چین مجبور شد از خارج گنجشک وارد کند تا تعادل را دوباره به چرخه طبیعت بازگرداند.
خود شما آقای کاتب از نویسندگانی هستید که همیشه مشکلات فراوانی چه هنگام چاپ آثارتان و چه بعدش داشتهاید و با مصائب و حذفهای زیادی در این سالها روبهرو بودهاید. میشود فهمید چرا این حذفها توسط امر قدرت صورت میگیرد؛ اما چرا جامعه دست به حذف این آثار و نویسندگان و هنرمندان میزند؟
چون این هنرمند و نویسنده دائم با صدای بلند از چیزهایی حرف میزند که جامعه نمیخواهد بشنود، نمیخواهد به روی خودش بیاورد و بفهمد این گسل زیر پایش است و این زخم درونش را گرفته و اگر او نجنبد خیلی زود این مرض کار خودش را میکند. قدرت و حتی جامعه فکر میکند اگر این آثار یا خالقانش را بیصدا کند از دست زخمهایش میتواند خلاص بشود. چون فرض بر این است که این زخمها خیالی و وهمی هستند و فقط در ذهن چنین نویسندهای وجود دارد و جامعه دیگر نمیخواهد بهخاطر خیال واهی یک نویسنده خودش را بهزحمت بیندازد. حذفها گاه سیستماتیک هستند و گاه تحمیلی از سوی جامعه و فرهنگ. به علتی بیان درد و زخمی درونی تابو میشود و جامعه نمیخواهد با چهره واقعی خودش در آن زمان روبهرو بشود. پسدست به حذف میزند و شکست تابوها و قانون را بهانه میکند و اثر و نویسنده را به حاشیه میراند. گاهی حتی میبینیم که درگذشته به علت خاصی تابویی پدیدآمده. و حالا با آنکه علت آن تابو ازمیانرفته اما آن خطقرمزها که بهقاعدهای فرهنگی و اجتماعی تبدیل شدهاند باز کار میکنند. همهجا را زخم و عفونت فراگرفته و قدرت و جامعه برای انکار وضعیت موجود آنقدر تابوهای جورواجور خلق میکنند تا دستکم خودشان باور کنند که مرضی در کار نیست. و اینطوری است که حذفهای غیرسیستماتیک هم تبدیل بهقاعده و قانونی نانوشته و سیستماتیک میشوند. یعنی هیچ جا هیچ منعی برای این خطقرمزها نیست؛ اما باز کسانی اصرار بر تابویی دارند که معلوم نیست از کجا و چرا آمده. تازه به این حد و حدود و قواعد باید تابوهای گروههای اجتماعی، قومی و سیاسی و اهالی قدرت را هم اضافه کنیم: که هر دم قاعده و خط قرمزی تازه خلق میکنند تا بتوانند دیگران را کنترل کنند و در مسیر دلخواهشان نگه دارند و صدای قالب به نظر برسند.
بااینهمه وسایل ارتباطجمعی جدید و فضایمجازی که امروز زندگی ما را تحتتأثیر قرار داده فکر میکنیدآیا باز مانند گذشته این حذفهاو تابوسازیها کارایی لازم را دارند؛ چون شاهد هستیم که هنوز اصرار فراوانی برای سانسور آثار وجود دارد؟
به نظرم این مساله بیش از آنکه واقعی باشد یک مساله نمادین بین جامعه و قدرت است. جامعه نمیخواهد با اشباح و صداهای سرگردان خودش روبهرو بشود: پس با کنایه به قدرت میرساند به نفع همه است که این صداهای آزاردهنده خاموش بشوند؛ و قدرت برای آنکه ابعاد خودش را آشکار و اهدافش را توجیه کند، دستبهکار میشود. حتی میشود گفت گاهی قدرت در این راه زیادهروی و خوشخدمتی هم میکند که دل جامعه را به دست بیاورد و اینطوری است که یک امر نمادین، ذهنی و خیالی تبدیل به امری واقعی و ملموس میشود. اینطور هم میشود گفت که جامعه از اینکه میبیند قدرت مراقبش است، احساس لذت و امنیت میکند. در مورد انباشت بیحد اطلاعات و فضای مجازی هم میشود گفت که این مساله خودش یک مکانیزم فرار است. ما خودمان را با اینهمه شلوغی و اطلاعات و دادههای بیارزش محاصره میکنیم تا متوجه صدای ضجههای خونآلود خودمان نشویم و فراموش کنیم که زخم و عفونت روحمان را فرا گرفته؛ و اینطوری است که میتوانیم گاهی بهوسیله لذتجویی و سرگرم کردن خودمان، دردهایمان را که موقتی هم هست، فراموش کنیم یا دستکم چیزهای آزاردهنده را کمتر ببینیم.

چون آن صدای زخمی، صدای درون ماست که از میان هر شیء، حادثه اجتماعی و سیاسی و شخصی ناگهان بیرون میزند و خودش را به ما نشان میدهد؛ و عجیب آنکه ما آن ضجهها را به هر کسی و چیزی میچسبانیم تا نفهمیم مال خودمان هستند. اطرافمان را آنقدر شلوغ میکنیم که نتوانیم دیگر خودمان را ببینیم. جامعه وقتی نمیتواند دردهایش را از خودش دور کند، بهتر میبیند که راویِ آن دردها را که متفکر، نویسنده و هنرمند است از خودش دورکند. خب چه کسی دوست دارد بفهمد روحش دور از او در بیابان یا مردابی گرفتار شده و شبانهروز فریاد و ضجههای دلخراش میزند. چه کسی است که نخواهد زجرهایش رهایش کنند. در برابر دیوهایی که از درونمان به بیرون میخزند، این یکجور عکسالعمل است، اما خب با بیصدا و زخمی کردن آثار پیشرو و اندیشمندانه، ما با ارزشترین گوهرهایی را که دورانمان در اختیارمان گذاشته یکسره نابود میکنیم و به خردهشیشههای رنگی کنار جاده زندگیمان دلخوش میشویم. شاید اینطوری دیگر دلمان کمتر برای گمشدههایمان تنگ بشود.
آثار امروز چطور میتوانند به مخاطبشان کمک کنند که خود واقعیشان را پیدا کنند و جهانشان را بیمقدمه لمس کنند؟
راههای بسیار زیادی از جنس امروز وجود دارد که هر نویسنده و هنرمندی باتوجه به مدیومی که دارد میتواند از آنها بهره ببرد. یکی از این روشها شاید وجود جهانهای متغیر فراوان و لغزان است که در لایههای زیرین یک اثر زندگی میکند. کار اصلی هنرمند و نویسنده در این جا این است که بهترین ابزار، مواد و شرایط لازم برای ساخت جهانهای مختلف را در اثرش جاگذاری کند تا هر مخاطب بتواند جهان خودش را باتوجه به داشتهها و ظرفیتش آنطور که میخواهد بنا کند. و خود واقعیاش را از میان این سازه بیرون بکشد.
وقتی رجوع میکنیم به رمان لمس یا باقی کارهای شما، میبینیم همهچیز در این رمانها انگار در مه هستند و چیزی تار این جهان را فراگرفته. این مساله ریشه در چه دارد؟
برایآنکه مخاطبان مختلف یک اثر بتوانند جهانشان را روی آن بستر بنا کنند، لازم است آن اثر مسیرهای مختلف و همعرض زیادی را در خودش جا بدهد تا هر مخاطب باتوجه به جهانش سازهاش را شکل بدهد و همین مساله است که شکلی عجیب و گاه نمادین و خوابمانند به این آثار میدهد. چون چیزهای زیادی در اثر هست که برای یک مخاطب لازم نیستند؛ اما برای مخاطب دیگر لازم هستند و اگر نباشند، کار ساختوساز او به سامان نمیرسد. ممکن است مخاطبی سازهاش را پر از پنجره یا در فرض کند؛ چرا که این سازه با این سروشکل با ناخودآگاه او ارتباط برقرار میکند. یا مخاطب دیگری روی بستر این اثر با توجه به چیزهای موجود، سازهای بسازد که یکسره دیوار باشد و هیچ منفذی برای نور در نظر نگیرد. جهان بدون نوری که بازتابی از دنیای این مخاطب است. پس وقتی اثری جهانها و سازههای مختلفی را در خودش جا میدهد، چارهای ندارد جز آنکه متوسل بشود به ابهام و شک و تردید و تناقض و تمام چیزهایی که شالودهها را تار میکند و از کار میاندازد. اینطوری است که آثار امروز دیگر روایتی ثابت و قطعی نیستند. چون سازنده این سازه میخواهد مفاهیم، تفسیرها و تعبیرهایش را روی جهانش سوار کند و بعد بنشیند به تماشای چیز غریبی که خود اوست در بیرون از پوسته او. حالا او میتواند به تماشای درونش که بیرون خودش نشسته، بنشیند. پس او دیگر میتواند خودش را دیگری فرض کند و با لمس دیگری به فهم خودش برسد. در رمان لمس به این مساله پرداخته شده است و در فصلی از رمان شاهد درگیری یکی از شخصیتها با این مساله هستیم. ما در شرایطی خاص میتوانیم خودمان را دیگری بدانیم و از دور و نزدیک خیره شویم به خودمان که در عین حال دیگری هم هست یا دیگری را هم در خودش دارد. ما نمیتوانیم به این سادگیها خودمان را از خودمان بگیریم یا دور کنیم و بیطرف، همانطور که دیگران را میبینیم، خودمان را قضاوت، فهم و ارزیابی کنیم. وقتی به خودمان میتوانیم بگوییم آن دیگریای هستیم که همیشه لازم داریم، پس بهآرامی میتوانیم پا در حیطه تازه خودمان بگذاریم. حالا دیگر جهان، جهانی کامل است. حتی دیگر مهم نیست واقعیت چیست و چرا از اینجای عجیب سر درآوردهایم. چون اینطوری میتوانیم بخشهای غایب و نادیدنی خودمان را لمس و با آن موجود تازه آشتی کنیم.
................ تجربهی زندگی دوباره ...............