ترجمه فاطیما احمدی | اعتماد


گوزل یاخینا نویسنده‌ تاتارتبار اهل روسیه، با نخستین رمان خود، «زلیخا چشم‌هایش را باز می‌کند»، که اولین‌بار در سال ۲۰۱۵ به زبان روسی منتشر شد، به پدیده‌ای در ادبیات معاصر روسیه تبدیل گشت. این رمان تحسین‌شده، علاوه بر جوایز اصلی روسیه از جمله «جایزه کتاب بزرگ» و «جایزه یاسنایا پولیانا»، افتخارات بین‌المللی مانند جایزه ادبی بین‌المللی جوزپه تومازی دی لامپدوسا ایتالیا در سال ۲۰۲۰ را نیز کسب کرد.



دومین رمان یاخینا، «فرزندان من»، که در سال ۲۰۱۸ در روسیه منتشر شد، نیز با موفقیت‌های داخلی (از جمله نامزدی جایزه کتاب بزرگ) و خارجی همراه بود و برنده جایزه بهترین کتاب خارجی فرانسه در سال ۲۰۲۱ شد. هر دو کتاب در ایران از سوی نشر نیلوفر منتشر شده‌اند. گوزل یاخینا در این گفت‌وگوی برگزیده با نشریات انگلیسی‌زبان، درباره‌ رابطه‌ خود با گذشته‌ شوروی، مسئولیت اخلاقی نویسنده در قبال تاریخ، چگونگی تبدیل یک داستان ملی به روایتی فراملی و نقش ادبیات به عنوان یک «روان‌درمانی تاریخی» سخن می‌گوید:

- با توجه به موفقیت چشمگیر و بین‌المللی رمان «زلیخا چشم‌هایش را باز می‌کند» و ساخت سریال تلویزیونی براساس آن، آیا رابطه‌ شما با شخصیت اصلی، زلیخا، و با خود کتاب در این سال‌ها تغییر کرده است؟
زلیخا به عنوان قهرمان داستانم همچنان عزیز من است و نگرشم نسبت به او تغییر نمی‌کند. چیزی که تغییر کرده، نگرش من به نوشتن یک کتاب است. وقتی روی این رمان کار می‌کردم، چون اولین کتابم بود، نمی‌توانستم تصور کنم که منتشر و خوانده خواهد شد. این بی‌خبری، از یک طرف، باعث عدم قطعیت بود، اما از طرف دیگر، حس آسودگی و آزادی خلاقانه باورنکردنی به من هدیه داد. این معصومیت، سعادت محض بود. نوشتن آزاد و سریع و راحت پیش می‌رفت. سپس کتاب منتشر شد و ناگهان نامه‌هایی از افرادی دریافت کردم که مادربزرگ خود را در زلیخا دیده‌اند، یا نامه‌هایی از کسانی که خودشان تجربه‌ تبعید را گذرانده بودند. آنجا بود که فهمیدم مسئولیت نویسنده در قبال متنی که خلق می‌کند چقدر بزرگ است. این حس کاملاً جدیدی بود که نسبت به کتاب پیدا کردم. و این حس مسئولیت، طبیعتاً لایه‌ای از پیچیدگی را به کارم در نوشتن کتاب دوم اضافه کرد. این احتمالاً مهم‌ترین درسی بود که از کتاب اولم گرفتم.

-داستان «زلیخا» بر اساس زندگی مادربزرگ شما شکل گرفته است. او چه کسی بود؟
مادربزرگم در سال ۱۹۲۳ در یک روستای تاتار متولد شد. در سن هفت‌سالگی، او و والدینش در زمستان ۱۹۳۰ به عنوان کولاک تبعید شدند. خانواده‌ی مادربزرگم از مسیری بسیار پیچیده به سیبری فرستاده شدند و در کنار یکی از رودخانه‌های فرعی آنجا ساکن شدند. مادربزرگم شانزده سال از زندگی خود را، از ۱۹۳۰ تا ۱۹۴۶، در آنجا گذراند. او در سال ۱۹۴۶ به عنوان یک زن جوان بزرگسال، با مدرک معلمی و زبان روسی قوی که در تبعید آموخته بود (قبل از تبعید فقط تاتاری صحبت می‌کرد)، به روستای خود بازگشت. او با رژ لب و کفش پاشنه‌بلند در کوله‌پشتی‌اش، زنی متفاوت و کاملاً تغییریافته بود. هرچند شانزده سال در آن سکونتگاه سیبری او را شکل داده بود و تا لحظه مرگش با کسانی که در آنجا با او بزرگ شده بودند در تماس بود. برای او، این پیوندها اغلب معنادارتر از پیوندهای خانوادگی بودند. من هم در رمانم می‌خواستم آن پیوند مشترک با کسانی را که در تبعید با شما بزرگ شدند، منتقل کنم.

- «زلیخا» در اتحاد جماهیر شوروی دهه‌های ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ اتفاق می‌افتد؛ یعنی آغاز حکومت استالین، اشتراکی‌سازی و تأسیس گولاگ‌ها. چرا این دوره خاص از تاریخ شوروی برای شما جذاب است؟
من به تاریخ شوروی اولیه علاقه دارم، به دلایل زیاد. آن یک زمان باورنکردنی بود- زمانی که همه‌چیز به شکل دیوانه‌واری فشرده شده بود. از یک طرف، زمان تراژدی‌های عظیم بود: جنگ داخلی، قحطی، سرکوب‌ها. از طرف دیگر، زمان شور و اشتیاق، ایمان با حرف اول بزرگ، و امید کاملاً صادقانه به اینکه فردا افسانه‌ شوروی به واقعیت خواهد پیوست. و این آمیختگیِ غم‌انگیز، بی‌رحمانه و تراژیک، با اشتیاق و سبکی و این شادی جنون‌آمیز، منجر به انفجار ادبیات و سینما در اواخر دهه‌ ۱۹۲۰ شد. این ترکیب باورنکردنی از احساسات متفاوت، همان چیزی است که واقعاً مرا جذب می‌کند. همچنین زمانی بود که پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌های من بزرگ می‌شدند و علاقه‌مند بودم بدانم آن زمان چگونه آن‌ها را شکل داده است.

-این همان چیزی است که رمان را بسیار پیچیده می‌کند: کتاب درباره وحشت‌های آن زمان است، اما در عین حال درباره چگونگی سازگاری مردم با آن وحشت، تحول در نتیجه‌ تجربیاتشان و حتی یافتن خوشبختی است.
بله، دقیقاً می‌خواستم درباره‌ همین بنویسم- آن خوشبختیِ تلخ یا بذری از خوشبختیِ تلخ که ممکن است در دلِ بدبختی پنهان باشد. در نیمه‌ اول کتاب، زلیخا برای مرگ آماده می‌شود. این آمادگی از لحظه‌ای که شوهرش در ژانویه ۱۹۳۰ به قتل می‌رسد و در تمام طول شش ماه سفرش با تبعیدی‌ها به سیبری ادامه دارد. فقط تولد یک فرزند، آمادگی او برای مُردن را معکوس می‌کند. او ریسک می‌کند که به زندگی ادامه دهد و زندگی دومی را که به او پیشنهاد شده، آغاز کند. بعدها در آن زندگی جدید، او چیزهایی پیدا می‌کند که به او شانس می‌دهد، نه لزوماً برای خوشبختی، بلکه برای یافتنِ چیزی جدید که به او فرصت تغییر می‌دهد. نوزادش با وجود همه‌ مشکلات زنده می‌ماند. یک علاقه‌ عاشقانه به‌طور غیرمنتظره در زندگی‌اش ظاهر می‌شود. در تبعید، او خود را در محاصره‌ انسان‌های بسیار متفاوتی می‌بیند. و این محیط، این افراد، او را تغییر می‌دهند.

-شما گفتید که هر متنی که به صورت انتقادی به گذشته‌ شوروی می‌پردازد، توجه زیادی را جلب می‌کند. رمان شما مورد انتقاد هم قرار گرفته است؟
انتقادات از کتاب عمدتاً به دلیل آن برداشت تند از تاریخ بود. وجدان من راحت است، من سخت کار کردم و منابع زیادی را بررسی کردم. هرچه نوشتم بر اساس مطالبی است که پیدا کردم.

-در بخش‌هایی از رمان دومتان، «فرزندان من»، که درباره‌ حمل‌ونقل کودکان از مناطق قحطی‌زده به آسیای میانه است، چه تعادلی بین وحشت و امید برقرار کردید؟
وقتی برای نوشتن این کتاب آماده می‌شدم، مواد و گزارش‌های شهادت کودکان درباره‌ قحطی دهه‌ ۲۰ آنقدر غیرقابل تحمل بودند که فکر می‌کردم خواننده هم ممکن است کتاب را ببندد و ادامه ندهد. برایم مهم بود که خوانده شود. زمان و انرژی زیادی صرف کردم تا آن وزن‌ها را برابر کنم. در یک کفه، موضوع غیرقابل تحمل بود: عکس‌های آن کودکان گرسنه و ورم‌کرده، و در عین حال به استخوان‌رسیده. در کفه دیگر، سعی کردم هر چیز ممکنی را قرار دهم: دو داستان عاشقانه، یکی پرشور و دیگری مادرانه، ملایم و نرم، و دوستی کودکان.

-در ابتدای «زلیخا»، ما در دنیای یک روستای سنتی تاتار غوطه‌ور می‌شویم. آیا قصد داشتید نشان دهید اشتراکی‌سازی به‌طور خاص چه تأثیری بر مردم تاتار گذاشت؟
برعکس، باید بگویم می‌خواستم درباره‌ کولاک‌زدایی و سرکوب‌هایی که به‌طور کلی علیه دهقانان اعمال شد، صحبت کنم. این اتفاق تعداد عظیمی از مردم - پنج درصد از دهقانان شوروی- را تحت‌تأثیر قرار داد و امروز بخشی از تاریخ خانوادگی بسیاری از مردم است. بله، قهرمان داستان من تاتار است، اما به‌تدریج آن دنیای تاتاری که در آن زندگی می‌کند از رمان ناپدید می‌شود و او کم‌کم به دنیای دیگری، یک دنیای بین‌المللی منتقل می‌شود.

-پس شما امیدوار بودید که رمان به یک داستان فراملی تبدیل شود؟
بله. در سکونتگاه سیبری که او خود را در آن می‌یابد، افراد با قومیت‌های مختلفی حضور دارند و چاره‌ای جز کنارآمدن با یکدیگر ندارند. این احتمالاً یکی از پیام‌های اصلی رمان است؛ اینکه در چنین مکانی، در آستانه‌ مرگ و زندگی، چیزهای سطحی، تعصبات قومی و اجتماعی ناپدید می‌شوند و مردم روبه‌روی یکدیگر قرار می‌گیرند. این‌ها همان مردمی هستند که من درباره‌شان نوشتم، مردمی که در نسخه‌ خود از کشتی نوح بر روی مرگ، تایگا و رودخانه دریانوردی می‌کنند و درنهایت زنده بیرون می‌آیند. امیدوارم رمان به‌تدریج از یک داستان ملی به یک داستان فراملی تبدیل شود.

-با وجود موفقیت‌های شما، آیا فکر می‌کنید نویسندگان روس به اندازه‌ کافی به وضعیت روسیه مدرن می‌پردازند یا همچنان درگیر تاریخ هستند؟
گذشته‌ اخیر روسیه همچنان تمرکز بسیاری از نویسندگان روس است. آسیب‌های دوره‌ شوروی هرگز به‌درستی پردازش نشده‌اند و داستان‌های تاریخی «مانند روان‌درمانی هستند... شاید بتوانید چیزی را درک کنید، یا زندگی با آن را بیاموزید و حتی ببخشید.» ما باید درباره‌ گذشته بنویسیم تا زمانی که هنوز درباره‌اش صحبت می‌شود و خوانده می‌شود. شاید برای یک رمان درباره‌ دوران مدرن خیلی زود است، شاید هنوز به اندازه کافی برای آن بالغ نشده‌ایم.

-آیا با وجود نمایش رهایی زلیخا از یک زندگی سنتی و مردسالار، «زلیخا چشم‌هایش را باز می‌کند» را یک داستان فمینیستی می‌دانید؟
«زلیخا چشم‌هایش را باز می‌کند» رمانی درباره‌ زنی است که قدرتِ جدیدی به دست می‌آورد. این رمانی درباره‌ دگردیسی یک زن است. شما این حق را دارید که آن را فمینیستی بنامید. در کتاب، زلیخا همیشه توسط مردان اطرافش تعریف می‌شود: چه شوهر، چه پسر یا معشوق.

- با توجه به اینکه رمان‌های شما به سراسر جهان سفر کرده‌اند، اگر بخواهید پیامی برای خوانندگانی بفرستید که تاریخ مشترک و دردهای مشابهی را تجربه کرده‌اند، پیام شما چه خواهد بود؟
من از همه‌ کسانی که رمان اول مرا «زلیخا چشم‌هایش را باز می‌کند»، خوانده‌اند سپاسگزارم. خوشحال خواهم شد اگر دومی «فرزاندان من»، را هم بخوانند. این رمانی درباره‌ تاریخ مشترک ماست. اگر متن من به کسی کمک کند پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌های خود را بهتر درک کند، عالی خواهد بود. به‌هرحال، بسیاری از مردم در مناطق مختلف با قحطی، سرکوب یا دیکتاتوری روبرو شدند. این واقعاً یک بدبختی مشترک، یک دردی است که همه‌ ما را متحد می‌کند.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

من از یک تجربه در داستان‌نویسی به اینجا رسیدم... هنگامی که یک اثر ادبی به دور از بده‌بستان، حسابگری و چشمداشت مادی معرفی شود، می‌تواند فضای به هم ریخته‌ ادبیات را دلپذیرتر و به ارتقا و ارتفاع داستان‌نویسی کمک کند... وقتی از زبان نسل امروز صحبت می‌کنیم مقصود تنها زبانی که با آن می‌نویسیم یا حرف می‌زنیم، نیست. مجموعه‌ای است از رفتار، کردار، کنش‌ها و واکنش‌ها ...
می‌خواستم این امکان را از خواننده سلب کنم؛ اینکه نتواند نقطه‌ای بیابد و بگوید‌ «اینجا پایانی خوش برای خودم می‌سازم». مقصودم این بود که خواننده، ترس را در تمامی عمق واقعی‌اش تجربه کند... مفهوم «شرف» درحقیقت نام و عنوانی تقلیل‌یافته برای مجموعه‌ای از مسائل بنیادین است که در هم تنیده‌اند؛ مسائلی همچون رابطه‌ فرد و جامعه، تجدد، سیاست و تبعیض جنسیتی. به بیان دیگر، شرف، نقطه‌ تلاقی ده‌ها مسئله‌ ژرف و تأثیرگذار است ...
در شوخی، خود اثر مایه خنده قرار می‌گیرد، اما در بازآفرینی طنز -با احترام به اثر- محتوای آن را با زبان تازه ای، یا حتی با وجوه تازه ای، ارائه می‌دهی... روان شناسی رشد به ما کمک می‌کند بفهمیم کودک در چه سطحی از استدلال است، چه زمانی به تفکر عینی می‌رسد، چه زمانی به تفکر انتزاعی می‌رسد... انسان ایرانی با انسان اروپایی تفاوت دارد. همین طور انسان ایرانیِ امروز تفاوت بارزی با انسان هم عصر «شاهنامه» دارد ...
مشاوران رسانه‌ای با شعار «محصول ما شک است» می‌کوشند ابهام بسازند تا واقعیت‌هایی چون تغییرات اقلیمی یا زیان دخانیات را زیر سؤال ببرند. ویلیامسن در اینجا فلسفه را درگیر با اخلاق و سیاست می‌بیند: «شک، اگر از تعهد به حقیقت جدا شود، نه ابزار آزادی بلکه وسیله گمراهی است»...تفاوت فلسفه با گفت‌وگوی عادی در این است که فیلسوف، همان پرسش‌ها را با نظام‌مندی، دقت و منطق پی می‌گیرد ...
عوامل روان‌شناختی مانند اطمینان بیش‌ازحد، ترس از شکست، حس عدالت‌طلبی، توهم پولی و تاثیر داستان‌ها، نقشی کلیدی در شکل‌گیری تحولات اقتصادی ایفا می‌کنند. این عوامل، که اغلب در مدل‌های سنتی اقتصاد نادیده گرفته می‌شوند، می‌توانند توضیح دهند که چرا اقتصادها دچار رونق‌های غیرمنتظره یا رکودهای عمیق می‌شوند ...