آبلوموف افیون توده‌ها | شرق


تاریخ دو بار تکرار می‌شود؛ یک‌ بار به‌صورت دن‌کیشوت و سانچو و بار دوم به‌صورت آبلوموف و زاخار. آبلوموف و زاخار جدا‌افتاده از جهان کار و تکاپو اگرچه شباهتی به الگوی اولیه‌شان دن‌کیشوت و سانچو می‌برند، اما این بار به‌صورت کمدی ظاهر می‌شوند. زندگی این دو -آبلوموف و زاخار- در آپارتمانی مغشوش و نامرتب سپری می‌شود که گویی زمان در آن از حرکت باز ایستاده است. «لایه‌ای از گرد‌و‌غبار پنجره‌ها را فروپوشانده است به‌طوری که گاه آبلوموف ناچار می‌شود حتی برای تعیین فصل سال دست به دامن کسانی شود که گاه‌به‌گاه به دیدارش می‌آیند».1

خلاصه رمان آبلوموف

آبلوموف ارباب است و زاخار خدمتکار و این دو اگرچه در نظام ارباب-رعیتی با یکدیگر تفاوت دارند، اما در حقیقت تفاوتی ندارند. تنها تفاوتشان در این است که آبلوموف در جهان محدود کلمات زندگی می‌کند و زاخار در جهان محدود اشیا. درک زاخار از ارباب تنها متوجه کلمات عجیب‌وغریبی است که آبلوموف به کار می‌برد. «شما تنها به این خاطر ارباب هستید که کلمه‌های عجیب‌وغریب تأثرآور به زبان می‌آورید». کلمه‌های عجیب‌وغریب و گاه تأثرآوری که آبلوموف به کار می‌برد حاوی تخیلاتی است که نسبتی با واقعیت ندارد و از این‌رو زاخار از درک آن عاجز می‌ماند.

آبلوموف درگیر ساده‌ترین مسائل برای گذران زندگی است، اما از رتق و فتق آنها ناتوان است. آبلوموف ناگزیر به تخلیه خانه می‌شود و املاک اجدادی و آپارتمانش در حال از بین رفتن‌اند. او مانند خانواده رانوسکی در «باغ آلبالو»ی چخوف در ورشکستی کامل قرار گرفته است، با‌این‌حال به زاخار وعده می‌دهد که «... من در نقشه‌ام برای تو خانه جداگانه‌ای با یک باغچه برای سبزی‌کاری در نظر گرفته‌ام، همچنین تهیه منظم حبوبات و برایت حقوق ثابتی تعیین کرده‌ام: تو پیشکار، خوانسالار و دستیار مخصوص من می‌شوی! دهقانان تا کمر در برابرت خم می‌شوند و همه به تو خواهند گفت زاخار تروفیمیچ، بله زاخار تروفیمیچ!».2

بسیاری تخیلات «آبلوموف» را شبیه به آرزوهای «دن‌کیشوت» می‌دانند، اما میان این دو تفاوت وجود دارد. دن‌کیشوت در حقیقت معرف باور شدید یا ایمان است، ایمان به چیزی که آن را واقعیت زندگی خویش نام می‌دهد، ایمان به چیزی بیرون از خود. «دن‌کیشوت نماینده چیست؟ قبل از هر چیز نماینده ایمان است؛ ایمان به خود، ایمان به چیزی بیرون از خود، چیزی سستی‌ناپذیر، ایمان به حقیقت. دن‌کیشوت سراپا ایثار در راه آرمان است و آماده است هر عذابی را به خاطر آن تحمل کند و حتی جان بر سر آن بگذارد... هیچ نشانه‌ای از خودپرستی در او نمی‌یابیم، هرگز نگران زخم‌های خود نیست».3 در‌حالی‌که آبلوموف در اساس فاقد ایمان است. به بیانی دقیق‌تر او به آن چیزی که می‌گوید، باورمند نیست. ایمان به چیزی لازمه استمرار در راه آن چیز است، اما آبلوموف فردی مستمر و وفادار نیست. او حتی در خیال‌پردازی‌های خود نیز چندان پیگیری و سماجت به خرج نمی‌دهد و تخیلاتش تابعی از زمان طبیعی است.

شاید به همین دلیل هذیاناتش با پایان رسیدن روز به پایان می‌رسد. گنچاروف روند تکوین تخیل و سپس مصرف روزانه آن در آبلوموف را چنین توصیف می‌کند: «اندیشه‌ها ناگهان در درونش به جولان درمی‌آیند و مثل امواج دریا به مغزش هجوم می‌آورند. سپس اندیشه‌ها به‌صورت اهداف درمی‌آیند و خونش را به جوش می‌آورند، عضلاتش کشیده و منقبض می‌شوند و اهداف به تلاش مبدل می‌شود. او به تحریک نیروی درونی موقعیت خویش را دو یا سه بار در ظرف یک دقیقه عوض می‌کند، اما صبح به‌سرعت سپری می‌شود و روز افول می‌کند و همراه با آن نیروهای تحلیل‌رفته در آبلوموف به رخوت می‌گراید».4

تفاوت میان آبلوموف با دن‌کیشوت تفاوت میان «بودن» و «شدن» است. در آبلوموف تنها مسئله ماندن‌ یا همان بودن است. او در بهترین حالت می‌تواند موقعیت خود را محفوظ نگه دارد. «تئوری بقا» این بار در آبلوموف مصداق خود را می‌یابد. در‌حالی‌که در دن‌کیشوت مسئله همواره میل به شدن است؛ به همین دلیل او خود را در پیوند با وقایع و اتفاقات جاری قرار می‌دهد تا بود خود را دگرگون کند.* از این‌رو نگاه به بیرون نقطه عزیمت دن‌کیشوت است، در‌حالی‌که آبلوموف توجهی به دنیای دیگر -دنیای بیرون از خود- ندارد. او همیشه در آپارتمان خود و بیشتر در اتاق خود و معمولا پشت به پنجره زندگی می‌کند و هیچ حوصله نمی‌کند از خانه خارج شود، به بیرون برود و از خیابان‌های پترزبورگ که این‌همه درباره‌اش گفته می‌شود، دیدن کند. او حتی از پشت پنجره‌های خانه‌اش نگاهی به بیرون نمی‌اندازد.

آبلوموف در یک بی‌زمانی تاریخی به سر می‌برد. او که از تاریخ جدا مانده، از جریان زمان هم کنار افتاده است، بنابراین دچار اتفاقات تکراری و بازگشت‌های ابدی است. او به‌واقع خود را تکرار یا همان «تکرار جاودان»** می‌کند، بی‌آنکه در اساس پیشرفتی روی دهد. اما این به معنای انکار زندگی نیست. آبلوموف زندگی را انکار نمی‌کند، او می‌اندیشد که زندگی همین است، پس خود را با ضرب‌آهنگ‌های طبیعی آن تطبیق می‌دهد. به‌رغم اینها آبلوموف به تسلای روزانه هم نیازمند است؛ تسلایی که زمان مصرف دارد، یعنی از صبح‌هنگام آغاز می‌شود و تا شامگاه ادامه پیدا می‌کند و روز بعد باز تکرار می‌شود. عشق آبلوموف به اولگا نیز چنین است؛ در صبحدمی آغاز می‌شود، در نیمروز گرم به اوج می‌رسد و سپس در غروب چون شعری می‌گذرد و آنگاه تاریخ خشک آغاز می‌شود. تازه آن زمان است که آبلوموف درمی‌یابد که چیزی پایدار نمی‌ماند، اما نگران نمی‌شود زیرا می‌پذیرد که زندگی چون گذشته جریان پیدا می‌کند.

افلاطون از غاری سخن می‌گوید که تعدادی انسان پشت به دهانه غار و رو به دیوار غل و زنجیر شده‌اند، از دهانه نور تابیده می‌شود اما افراد تنها سایه نور را بر روی دیوار می‌بینند. ناگهان یکی از آنها خود را از غل و زنجیر آزاد می‌کند، به دهانه می‌رود و آنجا با نور خورشید مواجه می‌شود. او که روشنایی را می‌بیند به سراغ دوستانش می‌رود و آنها را به بیرون از غار می‌برد تا دنیای دیگری را تجربه کنند و دوستان ابتدا می‌پذیرند اما با دیدن نور خورشید معذب می‌شوند و به‌رغم اصرار دوستشان تصمیم می‌گیرند به غار بازگردند و با سایه‌ها زندگی کنند. شخصیت آبلوموف شباهت به یکی از افراد داخل غار دارد، او نمی‌خواهد به بیرون از غار برود.

پی‌نوشت‌ها:
* «دن‌‌کیشوت» (۱۶۰۵) در مقایسه با «آبلوموف» (۱۸۵۹) البته رمان جهانی‌تر و شناخته‌شده‌تری است و در جهان ادبیات نقطه عطف به شمار می‌آید، اما «آبلوموف» به لحاظ تأثیر ملموس و عملی آن، تأثیری عمیق بر تخیل روسی باقی گذاشت و بلافاصله در منازعات سیاسی پدیده آبلوموف و اساسا ابلومویسم به‌عنوان تیپ معین اجتماعی و سیاسی مورد استفاده قرار گرفت.
** اگرچه تکرار جاودان یا بازگشت جاودان ایده‌ای نیچه‌ای است و به یک معنا به آن معناست که آدمی واجد خصایلی بنیادین است که زمان بر وی تأثیری ندارد و به‌واقع خود را تکرار یا همان تکرار جاودان می‌کند بی‌آنکه در اساس پیشرفتی حاصل شود، اما انسان نیچه‌ای برخلاف آبلوموف و مواردی مشابه، به تسلای متافیزیکی نیازی ندارد، او صادق‌تر از آن است که فریب زندگی سعادتمند را بخورد.
1،2،4. «ایوان گنچاروف»، میلتون ائر، ترجمه حشمت کامرانی، نشر نشانه.
3. «نگاهی به تصویر هملت و دن‌کیشوت»، ایوان تورگینف، ترجمه عبدالله کوثری، جهان کتاب، مهر و آبان 1387.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...
در کشورهای دموکراتیک دولت‌ها به‌طور معمول از آموزش به عنوان عاملی ثبات‌بخش حمایت می‌کنند، در صورتی که رژیم‌های خودکامه آموزش را همچون تهدیدی برای پایه‌های حکومت خود می‌دانند... نظام‌های اقتدارگرای موجود از اصول دموکراسی برای حفظ موجودیت خود استفاده می‌کنند... آنها نه دموکراسی را برقرار می‌کنند و نه به‌طور منظم به سرکوب آشکار متوسل می‌شوند، بلکه با برگزاری انتخابات دوره‌ای، سعی می‌کنند حداقل ظواهر مشروعیت دموکراتیک را به دست آورند ...
نخستین، بلندترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی... سنگِ ماه، در واقع، الماسی زردرنگ و نصب‌شده بر پیشانی یک صنمِ هندی با نام الاهه ماه است... حین لشکرکشی ارتش بریتانیا به شهر سرینگاپاتام هند و غارت خزانه حاکم شهر به وسیله هفت ژنرال انگلیسی به سرقت رفته و پس از انتقال به انگلستان، قرار است بر اساس وصیت‌نامه‌ای مکتوب، به دخترِ یکی از اعیان شهر برسد ...