سانسور، رنج‌ مرد هنرمند در جوانی | خانه شاعران جهان


جیمز جویس، که یکی از نویسنده‌های معروف و اثرگذار قرن بیستم است، برای چاپ آثارش رنج بسیار کشید و بیشتر سال‌های عمرش برای چاپ بی‌سانسور کتاب‌هایش تلاش کرد. از این میان، مجموعه‌داستان دابلنی‌هادوبلینی‌ها»] حکایتی ویژه و تلخ دارد. وقتی جویس اولین داستان از این مجموعه (خواهران) را نوشت فقط ۲۲ سال داشت و وقتی در سال ۱۹۰۷، آخرین داستان از پانزده داستان آن به نام «مرده‌ها» را نوشت، بیست و پنج ساله بود و هنگامی‌که این اثر منتشر شد ۳۲ ساله. دیری از چاپ این اثر نپایید که منتقدان ادبی و نویسنده‌ها مجموعه‌داستان دابلنی‌ها را به عنوان شاهکار ادبی مورد تحسین قرار دادند.

خلاصه دوبلینی ها جیمز جویس

این اثر ابتدا به صورت پاره پاره و با مشکلات بسیار منتشر شد. یکی از داستان‌هایش برای نخستین بار در مجله‌ای به نام آیریش هم‌استید (Irish Homestead) چاپ شد. واژه‌ی هوم‌استید را می‌توان این‌گونه معنا کرد: خانه‌ای روستایی با مرغ و خروس‌هایی که میان حیاط خانه می‌چرخند و کودکانی با گونه‌های سرخ در آن بازی می‌کنند. در سال ۱۹۰۴، جورج راسل، نویسنده‌ی ایرلندی از جویس می‌خواهد که برای این مجله داستانی روستایی و ساده بنویسد. جویس داستانی با این مضمون به او می‌دهد: کشیش پیری که از بیماری آمیزشی سیفلیس می‌میرد (موضوعی که هم‌چنان در ادبیات امروز مطرح است و نمونه‌ آن رمانی‌ست به نام The Bishop’s Man اثر لیندن مک‌اینتایر که برنده‌ی جایزه‌ گیلر ۲۰۰۹ شد.) با این همه، جورج راسل که نام قلمی او، ایْ‌ ای نیز به همان اندازه‌ مشهور بود، در اساس به رشد خلاقیت و استعداد اهمیت می‌داد و از این روی، با آگاهی از این‌که مردم لایه‌های زیرین این داستان را درنمی‌یابند، آن را به‌خاطر زبان و قلم دقیقش منتشر کرد. راسل بابت این داستان به جویس یک گینی که معادل ۱۵۰ دلار امروزی‌ست پرداخت.

جویس از محتوای پایین و تجاری و عام‌پسند مجله آگاه بود و آن را مجله‌ خوک‌ها می‌نامید و از این‌که داستانش قرار بود در آن‌جا منتشر شود شرم داشت، به همین دلیل آن را با نام مستعار استیون دِدلس، که بعدها نام شخصیت اصلی دو رمان «چهره‌ مرد هنرمند در جوانی» و «اولیس» او شد، امضاء کرد و برای راسل فرستاد. با این همه، بی‌درنگ، دو داستان دیگر هم برای آن‌ها نوشت: که در سپتامبر ۱۹۰۴ داستان «اِولین» و در دسامبر همان سال داستان «پس از مسابقه»‌ منتشر شد. دیری از انتشار داستان دوم نگذشته بود که جویس به دلایل سیاسی و هم‌چنین به منظور فرار با همسر آینده‌اش، نورا بارنکل، برای همیشه ایرلند را ترک کرد.

پس از استقرار در شهر تریست (که اکنون بخشی از ایتالیاست) هم‌زمان با تدریس زبان انگلیسی در مدرسه‌ زبان برلیتز، به هدف امرار معاش، به نوشتن داستان‌هایش ادامه داد و چند داستان دیگر به ایرلند فرستاد، اما آیریش هوم‌استید از چاپ کردن آن‌ها سر باز ‌زد، به این دلیل که مردم به‌خاطر «واقع‌گرایی بیش از اندازه‌ی جویس و زبان بی‌پرده‌اش» شکایت می‌کردند. با این‌همه، جویس، در تابستان سوزان تریست، با زنی باردار و بی‌پول، و در فاصله‌ی زمانی ماه مه تا اکتبر همان سال، هشت داستان دیگر نوشت. حالا شمار داستان‌هایش به جایی رسیده بود که می‌توانست به صورت مجموعه‌ داستان منتشرشان کند. به همین منظور، در ماه اکتبر، به ناشری به نام گرنت ریچاردز نامه‌ای نوشت تا داستان‌هایش را برای او بفرستد.

ریچاردز در لندن بود و آثار نویسندگان معروفی چون برنارد شا را منتشر می‌کرد. جویس پیش‌تر هم دفتر شعرش را دو بار برای او فرستاده بود که بار اول ریچاردز آن را گم کرده بود و بار دوم هم از چاپ آن سرباز زده بود. جویس در این نامه می‌نویسد: «گه‌گاهی در فهرست ناشران تبلیغ کتاب‌هایی با موضوع‌هایی مربوط به ایرلند می‌بینم، بنابراین فکر می‌کنم شاید مردم مایل باشند برای بوی گند فسادی که به نظرم در سراسر داستان‌های من شناورند پول بدهند.» ریچاردز پاسخ داد و نامه‌ای نوشت که در میان نامه‌های ناشران به نویسنده‌ها منحصربه‌فرد است: بنده از طرف هیات مدیره‌ نشر، این اثر را مطالعه کردم و بی‌هیچ تردیدی، بر این باورم که کار بسیار ارزنده‌ای‌ست، اما این اثر از هیچ‌یک از ویژگی‌های فروش عالی، که ناشران در پی آنند، برخوردار نیست.»

دوبلینی ها

اما ریچاردز به جویس پیشنهاد داد که بدون پرداخت پول پیش، ده درصد از قیمت پشت جلد اثر را به او بپردازد، البته نه برای پانصد جلد اول. جویس این پیشنهاد را پذیرفت و دو داستان دیگر هم به مجموعه‌اش افزود. ریجاردز که پس از ورشکستگی، باری دیگر سر پا شده بود، می‌خواست یقین حاصل کند که از نظر قانونی برایش مشکلی پیش نخواهد آمد. از این روی، از جویس خواست که لحن برخی از داستان‌ها را ملایم‌تر کند که جویس این خواسته را رد کرد و پس از ماه‌ها نامه‌نگاری، ریچاردز، سرانجام، به‌رغم این بحث‌ها و پیش از خواندن آخرین داستانی که جویس فرستاده بود و مرور ویرایش‌هایش، داستان‌ها را برای چاپ به چاپخانه فرستاد. این بار چاپخانه از چاپ اثر سرباز زد. ریچاردز باری دیگر نامه‌ای برای جویس فرستاد و از او خواست که کلمه‌ی فلان‌فلان‌شده یا لعنتی (bloody) را در داستان «مرده‌ها» تغییر دهد.

جویس در عوض برایش نوشت که «ببین من این‌جا هم این کلمه را آورده‌ام و این‌جا و هم‌چنین این‌جا» و برخی کلمه‌های آبدار دیگر هم که ممکن است چاپخانه‌ات دوست نداشته باشد توی داستان‌هایم دارم. مثلا «این آقا به تاج و تخت می‌رسد، اما پس از این‌که مادر بوف فلان‌فلان‌شده‌اش او را آن‌قدر از تاج‌وتخت دور می‌کند که مرد کبود می‌شود…» همان‌طور که انتظار می‌رفت و جویس پیش‌بینی کرده بود، گرنت ریچاردز از جویس خواست که این جمله را تغییر دهد. جویس تغییر داد ولی به‌جایش نوشت: «ماده‌سگ بوف فلان‌فلان‌شده» و بالطبع ریچاردز آن را رد کرد. البته جویس نمی‌دانست که در آن زمان، انگلستان قانونی با این مضمون وضع کرده که در صورت چاپ سخنان ناپسند، چاپخانه‌ها هم به اندازه‌ نویسنده‌ها مقصرند.

‌با این‌همه، و به‌رغم این برخورد تند، جویس بالاخره لحنش را ملایم کرد و چیزهایی را تغییر داد و دوباره دست‌نوشته‌اش را به همراه داستان تازه‌ دیگری به نام «ابر کوچک» برای ناشر فرستاد و در نامه‌ای به او نوشت: «به‌رغم ده‌ها مشکل و بنا به آن‌چه به درک من سنت هنر کلاسیک من است، کتابم را با دقت بسیار زیاد نوشته‌ام.» در این دست‌نوشته همه‌ کلمه‌هایی را که از نظر ناشر با قانون چاپ مغایر بود، حذف کرد و با این جمله برای ناشر فرستاد: «فکر می‌کنم که با این حذف‌ها داستان‌هایم را زخمی کردم ولی با تمام وجود یقین دارم شما متوجه خواهید شد که سخت کوشیده‌ام تا منصفانه خواسته‌های شما را به انجام برسانم.»

نویسنده که هزاران مایل از ناشر فاصله داشت با اشتیاق تمام منتظر ماند تا پاسخی درباره‌ «داستان‌های حرام‌لقمه‌شده‌اش» از لندن برسد. سرانجام در سپتامبر نامه‌ای رسید: ریچاردز رک ‌و پوست‌کنده دست‌نوشته‌های سانسورشده را رد کرد ولی به‌طور ضمنی و با لحنی شوخ نسبت به رمان خودزندگی‌نامه‌‌اش، «چهره‌ مرد هنرمند در جوانی» ابراز علاقه کرد، با قول احتمالی چاپ داستان‌های کوتاهش در آینده. بدین ترتیب دوباره چاپ مجموعه داستان دابلنی‌ها به حالت تعلیق درآمد، زیرا هنوز مناسب چاپ نبود. پس از آن، گرچه جویس سخت کوشید و به سراغ هر آدم بانفوذی که می‌شناخت، رفت، هم‌چنان ناموفق بود و از نوامبر ۱۹۰۷ تا فوریه‌ ۱۹۱۴ این مجموعه‌داستان را دست‌کم چهار ناشر رد کردند و وقتی امیدش را نسبت به نشر مونسول (در دابلن) از دست داد، آن‌قدر از تلاش‌های ناکامش پریشان‌خاطر شد که یک سال زمان برد تا دوباره شجاعتش را به دست آورد و دست‌نوشته‌اش را برای دیگران بفرستد. اما همه‌ ناشران نام‌دار آن دوره از چاپ آن خودداری کردند و این اثر چنان بدنام شد که حتی یکی از ناشران بزرگ آن زمان، جورج هاچِنسن، از نشری با همین نام، از او خواست که زحمت نکشد و اثرش را نفرستد. بنا به آماری که خود جویس می‌دهد بیش از بیست ناشر در دو سوی اقیانوس آتلانتیک این اثر را رد کردند.

در دسامبر ۱۹۰۴ ویلیام باتلر ییتس، شاعر و نویسنده‌ ایرلندی، مرکز تئاتر ادبی ایرلند را که امروز به مرکز تئاتر اَبی معروف است، در دابلن بنا نهاد. در آن زمان، نشر مونسول آثار ییتس و راسل و نمایشنامه‌هایی که در مرکز تئاتر ایرلند بازی می‌شد منتشر می‌کرد. جورج رابرتز از مسئولان این نشر بود و جویس تصور می‌کرد که رابرتز او را دوست ندارد، زیرا زمانی جویس جوان را در جایی مست و لایعقل دیده بود. اما رابرتز برای چاپ کارهای جویس با علاقه پیش‌قدم شد. جویس هم‌چنان بدبین بود تا آن‌که دوستی او را ترغیب کرد که دست‌نوشته‌اش را برای رابرتز بفرستد. دیدگاه مثبت رابرتز در او نیرویی تازه دمید و در اوت ۱۹۰۹ جویس به دابلن رفت و با رابرتز ملاقات کرد. در روز ۱۹ همان ماه اوت با نشر مونسول قرارداد تازه‌ای نوشت اما با مشکلات بیشتری روبه‌رو شد.

پس از آن‌که رابرتز داستان‌ها را خواند او هم مثل ریچاردز از جویس خواست که برخی موارد داستان را عوض کند و هر بار موارد بیشتری را برای حذف و تغییر انتخاب می‌کرد. رابرتز نیز به جمله‌ای که درباره‌ی شاه ادوارد هفتم در داستان «یک روز در ستاد انتخابات» آمده بود اعتراض کرد و گفت به شاه برمی‌خورد. چون در آن زمان ایرلند هنوز زیر سلطه‌ی پادشاهی انگلستان بود. اما جویس درخواست رابرتز را نپذیرفت و او نیز چاپ اثر را به تعویق انداخت. چون می‌دانست جویس بی‌اندازه مشتاق چاپ این اثر است، رابطه‌اش را هم با او قطع کرد و هیچ‌یک از نامه‌های او را پاسخ نداد تا او را تسلیم کند. جویس تن به سازش نداد و حتی به منظور مقابله با این رفتار شنیع برای شاه تازه ‌به ‌تخت‌نشسته، شاه ‌جورج پنجم نامه‌ای نوشت و داستان را هم به پیوست نامه فرستاد و از او پرسید: «نظر شاه در این باره که شخصیتی از شخصیت‌های داستانی مطابق با طبقه‌ اجتماعی‌اش به خانواده‌ی سلطنت سخنان کنایه‌آمیز گفته، و بر این اساس چاپ این اثر را منع کرده‌اند، چیست؟» پس از مدتی پاسخی از دفتر شاه رسید: «این مغایر با قانون است که اعلیحضرت در چنین مواردی اظهار نظر کنند.»

پس از این جویس مطلبی نوشت با نام «تاریخچه‌ عجیب ‌وغریب» و بخش اهانت به شاه و مادرش را هم به پیوست آن برای روزنامه‌ ایرلندی فرستاد. تصمیم خوبی بود ولی آن تاثیری که جویس از این کنش انتظار داشت به جا نگذاشت. سرانجام جویس یکسر ناامید و رنج‌دیده وادار شد که به دابلن برود و با ناشر روبه‌رو شود. رابرتز با دیدن جویس، او را با صخره‌های سخت مقایسه کرد و گفت: «صخره‌های سخت و سنگی کازوی از تو نرم‌ترند.» سپس گفت، رفته‌رفته متوجه شدم که این اثر ضد ایرلندی‌هاست و چاپ آن باعث ضرر مالی ما خواهد شد.» در نشست‌های بعدی از جویس خواست که حتی نام‌های واقعی مکان‌ها را با نام‌های خیالی جایگزین کند و جویس مأیوس این خواسته را پذیرفت. سرانجام از پی درخواست‌های بیشتر برای حذف و تغییر، نسخه‌ی تغییریافته به چاپخانه فرستاده شد.

جویس چندین مطلب اعتراض‌آمیز دیگر نیز نوشت و در آن‌ها ریچاردز و رابرتز را مورد نکوهش قرار داد و برای روزنامه‌ها فرستاد. او حتی علیه رابرتز و نشر مونسول از راه قانونی شکایت کرد. با همه‌ این‌ها، رابرتز دابلنی‌ها را برای چاپخانه‌ جان فورکنر فرستاد و هم‌زمان برای وکلایش در لندن نامه‌ای نوشت و از آن‌ها درباره‌ محتوای این اثر نظرخواهی کرد. وکلا پاسخ دادند که دابلنی‌ها پر از افترا و بهتان است. از این روی، رابرتز از پخش آن جلوگیری کرد. جویس پیام داد که خودش اثر را منتشر می‌کند زیر عنوان نشری به نام لیفی پرس. اما چاپخانه حاضر نشد کتاب‌ها را به او بدهد و در پاسخ جویس که بر سر آن‌ها چه می‌آورید، گفت: می‌سوزانیم. آن‌ها را نسوزاندند، بلکه ورق ورق کردند و به‌عنوان کاغذِ بسته‌بندی برای کتاب‌های دیگر استفاده کردند.

درواقع، پیش از آن‌که کتاب را مخفیانه نابود کنند، جویس توانست یک نسخه‌ کامل از آن را به دست آورد و این‌که چگونه توانست، هم‌چنان راز است و زمانی که از خود جویس پرسیدند، فقط گفت: «با حیله.» رابرتز سه سال جویس را سر دواند و سرانجام او را پس زد. اما جویس در ضمیرش هنرمند بود، چه آثارش چاپ می‌شدند و چه نمی‌شدند، یک‌ریز و پی‌درپی کار می‌کرد، مطالعه می‌کرد، خلق می‌کرد و می‌نوشت و در تمام این دوره‌ پرتلاطمی که برای چاپ دابلنی‌ها تلاش می‌کرد، روی رمان تازه‌اش، چهره‌ مرد هنرمند در جوانی کار می‌کرد و در این چند سال تیره و تار حتی نخستین بخش‌های رمان اولیس را هم نوشت.

دوبلینی ها

یک سال بعد، در نوامبر ۱۹۱۳، در اوج ناامیدی و فقر و با مشتی کارهای ارزشمند چاپ‌نشده نامه‌ای دریافت کرد. نامه‌ای از گرنت ریچاردز، همان ناشر اولیه‌ لندنی. ریچاردز خواست دوباره داستان‌ها را ببیند. یک ماه بعد اتفاق دیگری رخ داد و مردی از فیلادلفیا به این ماجرا پا گذاشت، ازرا پَوند. پَوند در آن زمان با روزنامه‌های متعدد کار می‌کرد و با ییتس هم دیداری داشت که در این دیدار، ییتس درباره‌ جویس سخنان تحسین‌آمیزی گفته بود. پَوند به او (در تریست) نامه‌ای نوشت و از جویس خواست که هر چه دوست دارد برایش بفرستد: «می‌خواهم چیزی با قلم تو بخوانم.» جویس دستی به سر و روی بخش اول رمان تازه‌اش، چهره‌ مرد هنرمند در جوانی کشید و آن را برق انداخت و برایش فرستاد. پَوند این پاره از داستان را خواند و عاشق آن شد و آن را در مجله‌ای به نام ایگویست (Egoist) چاپ کرد. بی‌درنگ واکنش‌های بسیار خوبی از خواننده‌ها رسید. وقتی ریچاردز این استقبال را دید تصمیم گرفت که سرانجام دابلنی‌ها را چاپ کند.

در ۱۵ ژوئن ۱۹۱۴ هزار و دویست و پنجاه نسخه از اثر را منتشر کرد و بعدها گفت که کتاب شور و غوغای کوچکی به پا کرد. ازرا پَوند اثر را خواند و درباره‌ی آن نخستین نقد را نوشت و گفت: … جویس چیزها را درست همان‌طور که هستند به ما نشان می‌دهد نه فقط چیزهای دابلنی را که چیزهای مربوط به هر شهری را. برخی نام‌های بومی و به‌ویژه برخی کنایه‌های بومی را پاک می‌کند و هم‌چنین برخی رویدادهای تاریخی گذشته را و آن‌ها را با چند نام و کنایه و رویداد بومی دیگر جایگزین می‌کند به‌گونه‌ای که این داستان‌ها را می‌توان درباره‌ هر شهری بازگو کرد. به عبارت دیگر، نویسنده به آسانی می‌تواند به همه‌ ریزه‌کاری‌های پیرامونش بپردازد و آن‌هم به‌گونه‌ای مستقیم، اما هیچ‌یک از این جزئیات او را به سوی خود نکشد، زیرا می‌تواند از زیر آن‌ها عناصر جهانی را بیرون بکشد.» از نگاه ازرا پَوند جویس می‌گوید مهم نیست که درباره‌ چه کسی می‌نویسم، چون او می‌تواند همه‌ ما باشد. بی‌شک مردی از فیلادلفیای دموکراتیک می‌تواند این نکته‌ی هسته‌ای، شگرف و دموکراتیک را از نوشته‌های جویس دریابد. بدین ترتیب، دابلنی‌ها متولد می‌شود و در سال ۱۹۱۶ ناشری آمریکایی مسئولیت چاپ آن را به عهده می‌گیرد و تاریخچه‌ ادبی جویس را به اوج می‌رساند.

منابع:

Publishing History of Dubliners by Richard Elmann
A Dubliners Time Chart; Selected Letters of James Joyce, Editted by Richard Elmann
James Joyce, Today in Literature
Life, James Joyce Centre
Dubliners, by James Joyce, Jeri Johnson (Editor, Introduction and Notes)
Ezra Pound On Dubliners, Broadview Press Blog

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...