هژمونی لکنت‌‌ بر زبانِ تاریخ | اعتماد


داستان بلند «آقا رضا وصله‌کار» روایت یک بازجویی است که در آن راوی (یک خواننده قدیمی) در خلال پاسخ به اتهامش، به زندگی خود، ترس و تروماها و فراز و فرودهایش می‌پردازد، موازی با این روایت شخصی، گاهی به زندگی جمعی در شهرش هم می‌پردازد. این روایت از زوایای گوناگون قابل تعمیم به یک تاریخ عمومی در یک دوره خاص هم است. روایت داستان منحصرا از زبان راوی اول شخص است. اول شخصی که به عنوان متهم در مقابل بازجویی مرموز قرار می‌گیرد. این فرم روایی اول شخص به عنوان متهم و تسلیم و مقید به پاسخ دادن به سوالات بازجو، در خدمت پیرنگ کلی داستان است؛ این شگرد اگرچه نه به‌طور کامل، اما تا حدود زیادی مانع از در افتادن راوی اول شخص به دامن شعار و عجز و لابه یا خودستایی‌های معمول در شیوه اول شخص شده.

خلاصه رمان  آقارضا وصله‌کار مهیارر شیدیان

در طول داستان خواننده حتی یک جمله از زبان بازجو گفته نمی‌شود؛ سوال‌های بازجو شامل اتهام‌های وارده به متهم، نظرات و حتی عقایدش را، خواننده هنگامی که از زبان راوی (آقا رضا وصله‌کار) تکرار می‌شوند تا پاسخ داده شوند، می‌شنود. در متن خواننده با جای خالی سوالات بازجو تنها از طریق نقطه‌چین‌ها و علامت سوال و تعجب‌ها و نشانه‌های متنی رو‌به‌رو می‌شود. خواننده گاهی حتی وادار به سفیدخوانی سوال یا دیدگاه بازجو هم می‌شود، کاری که در ابتدای کتاب کمی دشوار است و شکیبایی خواننده را می‌طلبد، اما در ادامه روان می‌شود و خواننده را با خود همراه می‌کند. به رغم این بیگانگی خواننده با بازجو در ادامه این روند خواننده عمومیت و کلان روایت شخص بازجو و تعلقش به دیدگاهی تکراری و شعارزده را به خوبی درک می‌کند و حس می‌کند با بازجویی طرف است که دنیا را از همان دریچه تنگ تئوری‌ها و نظرات کلی و دیکته شده نگاه می‌کند. اگر بازجو وارد دیالوگ مستقیم با خواننده این متن می‌شد هم احتمالا چیز بدیع و تازه‌ای در چنته نداشت. از همین روی به نظر می‌رسد این شگرد بازجوی بی‌زبان مناسب‌تر بوده و در خدمت معنامندی‌های جزیی‌تر متن.

تنها راوی این روایت بلند و تراژیک آقارضا وصله‌کار خواننده‌ای الکن‌شده است؛ با گلویی بریده و پر از خش و خراش و خفگی و لحن عجیب. این زبان خاص اگر چه تقید و وابستگی حتمی و مستقیم به گویشی خاص ندارد و حتی گفتارش میان لهجه‌های چندگانه در نوسان است، اما این شیوه گفتار و دیالوگ‌ها پایگاه اجتماعی و فرهنگی راوی را تا حدودی بازتاب می‌دهند و حتی سیالیت این زبان و شیوه گفتار را میان هم‌نسلان و همترازان او در بوم‌های دیگر به رخ می‌کشد. خصوصا در اقلیت‌های قومی که زبان مادری‌شان هم مانند موقعیت اجتماعی و اقتصادی، سر و وضع و قیافه و ظاهرشان، یک امر سرکوفته، تحقیر شده و در اقلیت است؛ بی‌اهمیت و نه چندان قابل توجه. این گویش نه چندان قابل‌توجه، اما در این داستان خاص به راوی کمک می‌کند، درد و رنجش را دردناک‌تر و تاثیرگذار‌تر از هر زبان فاخری بازگو کند. هر چند این لکنت و لهجه و اصطلاحات و عبارات کمتر شنیده شده، خواننده را گاهی آزار هم می‌دهند و حتی از منظر بعضی از خوانندگان، بر تعلیق و جذبه داستان تاثیر منفی می‌گذارند، اما به نظر می‌رسد نویسنده با اصرار و تکرارهای فراوانش درصدد تاثیری خاص و به یادماندنی بر خواننده است که به تعبیر مارتین هایدگر «زبان خانه هستی یا وجود است.»

زبان الکن آقا‌رضا در این روایتِ بلند مدخل ورود خواننده به جهان ذهن، روان آشفته، گذشته پرتلاطم و زندگی او است؛ با همه آن پستی‌بلندی‌ها و کج و کولگی‌های تنش‌، عشقش و آوازهای مُرده در حنجره‌اش؛ نغمه‌هایی که جایی در ذهنش شعله می‌کشند، اما تمام تلاشش برای خواندن به سبک گذشته، حالا فقط تبدیل می‌شود به قارقاری زشت و گوشخراش. خواننده محبوبِ دوران گذشته در این روایت سریع می‌گذرد از روزگار به اوج رسیدن، واگویه‌هایش پر می‌شوند از ناکامی‌ها در برهه‌ای که دست زور و قدرت بی‌مهار و فراتر از قانون، گلویش را می‌برد و او تمام دارایی‌اش، یعنی صدای جادویی‌اش را از دست می‌دهد و تنها صدایی که برای روایت ناکامی‌هایش باقی‌می‌مانده، شبیه قارقار زشت و نامیمون کلاغ‌هاست. « ...هِی پس چه ! ... مگر نگتُمت؟!...، ... از بعد او قشقرق به‌یی ور، روز به روزه که هِی کر وُککرتر می‌شم!...، ...بله؟!...بُبلندتربگو خُو خُخدا...، ...؟... هاآآآره... دارم می‌شنوم منم... صداشان از دوور داره میاد... »1

این روایت از بریدن گلوی خواننده مردمی درست و همزمان است با تحولات بزرگ در جامعه و انگار به ناگاه تاریخ هم همراه خواننده مردمی دچار سکته و لکنتی شگرف می‌شود. با یک چرخش فکری فرهنگی و تاریخی بزرگ، بخش اعظمی از گذشته در این تحول تاریخی به محاق می‌رود و برگ زندگی به کلی برمی‌گردد، تا آنجا که نه تنها خوانندگی و هنر به قالبی دیگر می‌روند و گاهی جای‌شان را به مداحی و روضه‌خوانی می‌دهند، حتی شادی و سرگرمی و تفریح و لذت‌ها هم دگرگونه می‌شوند، آنقدر که قهر و خشم و تظاهرات جای رقص‌های دسته جمعی و مهمانی پر زرق و برق را می‌گیرند، اعتیاد به قمار از کوچه باغ‌ها و شبگردی‌های پر هیاهوی شهر جایش را به اعتیاد به گرد و هرویین در خلوت و دخمه‌ها می‌دهد و شور و سرمستی و رقص‌های جمعی در میدان‌های شهر جای‌شان را به پچ‌پچ‌های ریاکارانه و فرار از گذشته می‌دهند.

روایت سر تا سر تراژیک آقا‌رضا در جاهایی با خرده روایت‌هایی از زندگی مردم و دوستان هنرمندش همراه است. استعدادهایی که در یک جغرافیای کوچک و محدود قربانی حسادت، تنگ‌نظری‌ها و رقابت نزدیکان خود شده‌اند. دوستان گرمابه و گلستانی که تا پای آتش زدن و ریختن خون هم پیش رفته‌اند.
«از بعد از او شب، غ غریبه و آشنا ههمه گی، یک شبه‌ها شدن دشمنش ...، ...د د دشمنش‌ها ...یه چ چی می‌گُمِت، یه چی می‌شنوی... دشمنی تا سر حد پدر ک کشتگی... »2

اتفاقات ناگوار و تراژیک این داستان بلند از زندگی جمعی و اجتماعی نظیر دعوای زلفی ضربی و میری، گاهی حقیر و مضحک می‌شوند تا نزدیک مرزهای رفتاری کمیک و البته آزار‌دهنده‌تر از کلان روایت تراژیک داستان، چرا که به گفته میلان کوندرا «عنصر تراژدی با نمایش پندار زیبای عظمت بشری، تسلای خاطر برای ما به همراه می‌آورد، اما عنصر کمدی بی‌رحم‌تراست از این روی که بی‌معنایی و بی‌ارزشی همه‌چیز را با خشونت بر ما آشکار می‌کند. »

ادبیات آینه تمام نمای تاریخ است خصوصا در داستان‌های رئالیستی و در داستان آقا رضا وصله‌کار اگر چه مهیار رشیدیان در پی یک روایت صرفا رئال با قهرمانان واقعی نیست، اما بی‌نصیب از خرده روایت‌ها و ماجراهای واقعی هم نیست و جا تا جا روایت‌های پراکنده و نوستالژیک را برای خواننده بومی این داستان زنده می‌کند؛ البته آغشته به عنصر خیال و روایت هنرمندانه و خلاقانه ‌یک داستان‌نویس. ممکن است تاریخِ بازسازی شده در جهان داستان‌ها، موازی و مانند حقایق تاریخی باشد، اما مشابه و برابر نیست، چرا که همان حقایق، برای حضور در ساحت داستان، از صافی اندیشه نویسنده می‌گذرند و آلوده به عنصر خیالش می‌شوند و از این رواست که چیز‌هایی بیشتر از وقوع حوادث در عالم واقع و جریان حوادث ذی‌شعور دارند.

و اما جغرافیای داستان: اگر چه نویسنده هیچ‌گاه نامی از شهر داستانش نمی‌برد و اما بهره بردنش از اسامی مکان‌هایی نظیر دره مطرب‌ها، محله دالان‌دراز، باغستان و قبرستان و اسامی میادین و خیابان‌های خاصِ این مکان، دره خرم آباد، شهر اسطوره‌ای، تاریخی و پیشاتاریخی را به همراه نوستالژی‌هایش در ذهن بازسازی می‌کند. نوستالژی در این اثر و برای تداعی مکان و زمان بسیار کاربردی و موثر بوده. گذشته و همزیستی اقوام و ماجراهای تنیده بر گرداگرد اقلیتی قومی مثل یهودیان، مطرب‌ها، نظامیان و حتی خیاطی اصغر پلیسه، بخشی از تاریخ و جغرافیای خاص این داستان هستند. خرده‌روایت‌های این شهر کوچک در این داستان اندک اما خاص هستند. اگرچه کلیشه تکراری یهودی خسیس را در خرده روایت بُقوس هم داریم؛ بقوس هنگام مرگ در آتش‌سوزی عمدی دکه‌اش و پوکیدن وحشتناک سرش، مشت‌هایش همچنان پر از سکه است و احتمالا حرص سکه‌ها مانع از فرار و نجات جانش شده. مراودات خاص با یهودیان شهر که به زرگری و طبابت شهره بوده‌اند هم روایتی تکراری و از ویژگی‌های بارز یهودیان سایر مناطق ایران است، اما روایت ناب دختران شهر در رفتن به محله دالان دراز و روشن کردن چراغ خانه یهودیان در روز شنبه برای زنان یهودی و دستمزد گرفتن و کلک زدن، بدیع و خاص است.

ماجرای بریدن گلوی آقا رضا وصله‌کار با حضور دستمال سرخ‌ها در این شهر انجام می‌شود، جایی که پلیس شهر آقا رضا را از مرگ حتمی نجات می‌دهد، اگر چه این گروه تاریخی متعلق به جغرافیای این شهر نبوده‌اند، اما انتخاب این گروه به عنوان نمادی از رفتارهای خودسرانه و افسارگسیخته در آن دوره تاریخی مناسب و بجاست و استفاده احتمالی اشخاص از این محافل برای رسیدن به اغراض شخصی و تصفیه‌حساب‌های فردی و گروهی بعید و غیرممکن نیست.

 آقارضا وصله‌کار

و اما شخصیت‌ها در ‌این داستان بلند:
شخصیت اصلی این داستان ویژه و ماندنی است، شخصیت آقارضا در این داستان پرداخت نسبتا خوبی دارد و خواننده با کمی و کاستی‌های روح یک انسان زخم خورده روبه‌رو می‌شود. فیزیک بدن ظاهر قوزی و عقده‌های فراوان، فقر، فرودستی و تحقیر در وجود این شخص از او یک پادوی دون‌پایه ساخته‌ است. این پادوی حقیر اما با جادوی هنر و موسیقی و قدرت خوانندگی‌ ویژه‌اش در جایی از زمان و مکان به یاری هنر دوستان به جایگاهی می‌رسد تا لذت افتخار، عزت و مهم بودن را بچشد، حتی لذت عشقی ناب و ویژه به زن روشنفکر و هنردوستی که حامی او است و کاشف استعدادش. این لذت زود‌گذر را تاریخ و حوادث ناگزیرش به همراه حسادت‌ها و حقارت‌ها از او دریغ می‌کنند و او را به سمت ویرانی می‌برند. شخصیت‌هایی مانند بازجو، خانمِ سرهنگ، زلفی ضربی و میری که بیشتر در حد تیپ هستند و پرداخت چندانی ندارند. در مورد شخصیت زلفی، تناقض‌های انسان مدرن دیده می‌شود و خاکستری بودن انسان در ادبیات معاصر. نویسنده از زلفی شخصیتی نسبتا قوی، هنرمند کتابخوان با افکاری انسان‌دوستانه و نوگرا نمایش می‌دهد، اما در قضیه تهمت به زن دوستش برای اثبات خود بدجوری سقوط کرده و مرزهای اخلاق را رد می‌کند و در نهایت بهایش را با خونش می‌پردازد. شخصیت بازجو از پس سوال و بازخواست‌هایش مشخص می‌شود با عشق و طلبی شورانگیز که در پی لجاجت و ناکامی به قهر، خشم ،رذالت و جزم اندیشی نزدیک شده و انتقامی زهرآگین که نمادش عقربی است، خالکوبی شده روی ساعد او تا زهر درونش را به دنیای بیرون تزریق کند. خالکوبی عقرب البته کارکردی ابزاری‌تر هم دارد که همان شناسایی بازجو توسط قربانی‌اش در آینده و مقابل چشمان تاریخ است. شخصیت زن یا خانم سرهنگ در این داستان با پرداخت بسیار اندکش، زنی است مرموز، با سایه روشنی از زنان با علایق هنری و روشنفکری آن روزگار و گرفتار میان سنت و مدرنیته و ناکامی‌های حاصل از جبرهای زندگی و قدرت پدر‌سالاری همچنان حاکم در جامعه‌ای رو به توسعه آن دوران. بر عکس خانم سرهنگ، پری پاپتی، زنِ زلفی، یک نمایه کاملا کلیشه‌ای از زن فتنه‌انگیز و اهل خیانت است با پیشینه‌ای در شاهنامه فردوسی و متون تاریخی.

تاریخ در این داستان اما همیشه بر یک مدار نمی‌چرخد و جایگاه متهم و بازجو گاهی عوض می‌شود. این محاکمه تبدیل به یک محاکمه تاریخی بین مردم و حاکمان می‌شود و در پایان اگر چه بازجو پیروز است و دست محکوم را در بزه عجیبش پیچیده به عشقی غریب با رفتاری مشمئز‌کننده رو می‌کند اما دست خودش نیز در جنایاتی سیاه‌تر رو می‌شود و نابرابری دو سوی میز محاکمه را در میزان جرم و جنایت به رخ می‌کشد.

در این روایتِ الکنِ آقارضا وصله‌کار از تاریخ، علاوه بر بازجوی تبهکار، حاکمان و گروه‌هایی نظیر دستمال سرخ‌ها حضوری سایه‌وار دارند که طومار گذشته را درهم می‌پیچند و مصداق بارز « هنر خوار شد و جادویی ارجمند » می‌شوند. راوی در اشاراتی کوتاه و درحد چند خرده‌روایت به مردمی می‌پردازد که به واسطه تنگ‌نظری‌های حاصل از رقابت در محیط‌های کوچک و وسعت دید حقیرانه آدم‌های اسیر کلیشه‌ها و باورهای خرافی، دست به فجایع غیرقابل‌جبران می‌زنند و در ادامه فراتر از این، از سر ترس و مصلحت همراه و همدل می‌شوند با نظامی ایدئولوژیک و شیوه جدید زندگی دیکته شده، حتی گاه در اجرای قوانین جدید دچار افراط و تفریط‌های مضحک می‌شوند و به انکار خود و گذشته می‌پردازند.

برخلاف سرنا و دهل که دو یار و همراه همیشگی شادی و غم مردمان این زیست‌بوم هستند، کمانچه ساز اختصاصی و روایتگر عشق و شور، خیال، غربت، تنهایی، فراغ و درونی‌ترین احساسات مردم این دیار است؛ با کمانچه‌نوازان نامی و قطعات مشهور و نوستالژیک. کمانچه درهمراهی با ترانه‌های بومی فولکلوریک و آمیخته با تاریخ و حوادث مهم و عاشقانه‌های معروف یک ذهنیت خاص و نوستالژیک در حافظه جمعی و تاریخی این قوم دارد. در این داستان انعکاس چندانی از آن آهنگ‌های خاص و ماندگار نداریم و در روایت مضطرب و پر از ترس خواننده مرعوب و متهم زیر نور کورکننده چراغ بازجویی چیزی از آن عاشقانه‌ها نمی‌گنجند. در عوض کمانچه اسطوره‌ای و خاص این روایت در مهم‌ترین فرصت تاریخی برای دیده شدن در سطحی ملی و بالاتر، درگیر تنگ‌نظری و حسادت می‌شود و بذر نفاقی در دل رقیب می‌کارد که سال‌ها دوستی، حریفش نمی‌شود و فاجعه می‌آفریند.

از موتیف‌های تکرار شونده در این داستان قارقار کلاغ‌هاست. کلاغ با آن معنای استعاری و روایت‌های فراوان شومی و نحوست صدایش و حکایات اسطوره‌ای نقش کلاغ‌ها در ماجرای دفن هابیل توسط قابیل، با خرده روایت‌های پیچیده به قصه و خرافات بومی در این داستان هم حضوری پررنگ دارد. کلاغ‌ها در شهر این داستان، غالبا هنگام وقایع شوم حضور دارند؛ در محل جنایت قتل کمانچه‌نواز اسطوره‌ای بر لبه بام خانه‌اش نشسته‌اند و صدای تیری که مغز او را پریشان می‌کند را به شکلی شوم قار می‌کشند و در شهر می‌پراکنند. حضور مداوم کلاغ‌‌ها در قبرستان و در نهایت در محل اتفاق گروتسک‌وار داستان با قارقاری که سرانجام تنها کلمه قابل شنیدن راوی می‌شود، حضوری پیوسته و آزاردهنده دارند. این موتیف شوم در خدمت نحوست سرنوشت یا ناگواری‌های تحمیل شده به خواننده‌ای محبوب است که پایان قدرت حنجره‌ طلایی‌اش رسیدن به یک زبان کلاغی صرف است با قارقاری گنگ و آزار‌دهنده.

...
1. صفحه 8
2. صفحه 59

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...
در کشورهای دموکراتیک دولت‌ها به‌طور معمول از آموزش به عنوان عاملی ثبات‌بخش حمایت می‌کنند، در صورتی که رژیم‌های خودکامه آموزش را همچون تهدیدی برای پایه‌های حکومت خود می‌دانند... نظام‌های اقتدارگرای موجود از اصول دموکراسی برای حفظ موجودیت خود استفاده می‌کنند... آنها نه دموکراسی را برقرار می‌کنند و نه به‌طور منظم به سرکوب آشکار متوسل می‌شوند، بلکه با برگزاری انتخابات دوره‌ای، سعی می‌کنند حداقل ظواهر مشروعیت دموکراتیک را به دست آورند ...