مبتلا به تومور مغزی بود. در سركشی صبح، آرام وارد اتاقش شدیم و رزیدنت از او پرسید: آقای مایكل امروز حالتان چطور است؟ با خوشرویی جواب داد: چهار شش یك هشت نوزده!... تومور مدار تكلمش را دچار مشكل كرده بود، بنابراین فقط می‌توانست مجموعه‌ای از اعداد را بگوید، اما هنوز عنصر هموندی داشت، هنوز می‌توانست احساساتش را نشان بدهد: لبخند بزند، ‌اخم كند، آه بكشد. یكسری اعداد دیگر گفت، این‌بار با نگرانی.


چهار دَه یك دو هشت | شرق


گاهی آدم لابه‌لای كتاب‌هایی كه اصلا انتظارش را ندارد به شعر می‌رسد. این كتاب‌ها می‌توانند پزشكی یا روانپزشكی باشند، یا حتی كتاب‌هایی كه به حوزه‌های سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و... تعلق دارند. كندوكاو در مولفه‌ها و معادل‌های استعاری و ایهامی یا تأویل‌های نمادین و كنایی در مواجهه با آنچه گاهی از این متون استنباط می‌شود، ناخواسته ذهن را به سمت نوعی برداشت شاعرانه می‌برد. شعر در هر زمان و مكانی، امكان تحقق و وقوع دارد. حتی گاهی گیاهان و اشیا در جایی قرار می‌گیرند كه تداعی شعر می‌كنند یا ما در مواجهه با آنها به فضا و فرمی شاعرانه می‌رسیم. تصور كنید گلدان مصنوعی با گل‌ها و برگ‌های سبز و درخشان خود در پنجره‌ای كه پاییز را قاب گرفته چه می‌خواهد بگوید. یا صبحی پاییزی در سن‌هوزه، پرده را كنار زده‌اید و درخت لیموترش را غرق شكوفه دیده‌اید1.

آن هنگام كه نفس هوا می‌شود» [When Breath Becomes Air] اثر پال كالانیتی [Paul Kalanithi

آیا این زیباترین پارادوكس جهان نیست. حالا تصور كنید بیماری را كه مبتلا به تومور مغزی است و ناحیه بروكای مغزش دچار آسیب شده و در تولید زبان به ناتوانی رسیده و قدرت تكلم یا نوشتن درست خود را از دست داده است. یعنی می‌تواند به آسانی زبان را درك كند و حرف‌های شما را بفهمد اما آنچه در ذهنش می‌گذرد قابلیت تبدیل و تحویل درست به زبان را ندارد. به عبارتی بیمار می‌تواند صحبت كند اما گفتاری كه تولید می‌كند مجموعه‌ای از كلمات، عبارات و تصاویر بی‌ربط است. گویی نشانه‌های آوایی و زبانی او با آنچه از قِبَل همین نشانه‌ها در ذهن دیگران می‌گذرد به‌كل تفاوت دارد. به عبارت دیگر هركدام یك موقعیت و وضعیت را درك و تجربه می‌كنند اما قراردادهای زبانی‌شان، یعنی آنچه آنها را به هم مرتبط می‌كند و به‌اصطلاح محل و محمل برقراری ارتباط‌های كلامی میانشان می‌شود، دو چیز كاملا مجزاست.

در كتاب «آن هنگام كه نفس هوا می‌شود» [When Breath Becomes Air] اثر پال كالانیتی [Paul Kalanithi]2، به چنین وضعیت و موقعیت پیچیده و بغرنجی برمی‌خوریم. بیماری كه شرح‌حال او چیزی كم از یك شعر ناب دردناك ندارد. شعری كه می‌تواند بیانگر وضعیت و موقعیت كمیك - تراژیك بسیاری از معادلات و مناسبات اجتماعی، سیاسی و فرهنگی امروز ما باشد: «اولین بیماری را كه با این مشكل دیدم، مردی شصت‌ودوساله، مبتلا به تومور مغزی بود. در سركشی صبح، آرام وارد اتاقش شدیم و رزیدنت از او پرسید: آقای مایكل امروز حالتان چطور است؟
با خوشرویی جواب داد: چهار شش یك هشت نوزده!
تومور مدار تكلمش را دچار مشكل كرده بود، بنابراین فقط می‌توانست مجموعه‌ای از اعداد را بگوید، اما هنوز عنصر هموندی داشت، هنوز می‌توانست احساساتش را نشان بدهد: لبخند بزند، ‌اخم كند، آه بكشد. یكسری اعداد دیگر گفت، این‌بار با نگرانی.
چیزی می‌خواست به ما بگوید، اما ارقام نمی‌توانستند چیزی جز ترس و خشمش را منتقل كنند.
گروه پزشكی آماده ترك اتاق بود. اما به دلایلی، من ماندم.
چهار ده یك دو هشت. دستم را گرفته بود و بهم التماس می‌كرد: چهار ده یك دو هشت.
متأسفم.
با لحنی غمگین گفت: چهار ده یك دو هشت. و به چشم‌هایم خیره شد. و بعد من از اتاق بیرون آمدم تا به گروه برسم. او چند ماه بعد مُرد، و هر پیامی كه برای این دنیا داشت با او به خاك سپرده شد».

این ماجرای غم‌انگیز از یك نظر به حكایت «چاركس را داد مردی یك درم» در مثنوی شبیه است. هر چهار مرد می‌‌خواهند با آن پول یك چیز بخرند، اما چون زبانشان با هم فرق می‌كند و یكی فارس است و دیگری عرب و سومی ترك و نفر چهارم رومی، نمی‌توانند همدیگر را متقاعد كنند و كارشان به نزاع می‌كشد. زیرا به قول مولانا از سِرّ نام‌ها غافل بودند.

«آن هنگام كه نفس هوا می‌شود» باز هم از این فرازهای شاعرانه یا به‌اصطلاح حله‌های تنیده ز دل بافته ز جان با نقش‌ونگار زبان دارد. حله‌ای كه پال كالانیتی هر تارش را به رنج برآورده از ضمیر و هر پودش را به جهد از روان جدا كرده. نویسنده به صفحاتی می‌رسد كه مربوط به تشریح جسد است و در سطرهایی به شرح و بسطی مجمل از مواجهه خود با تشریح جسد می‌پردازد. شرحی که به‌واقع چندش‌آور است و مهوع: «آدم فکر می‌کند اولین‌باری که بدن مرده‌ای را تکه‌تکه می‌کند، حس جالب و عجیبی خواهد داشت. اما به طرز شگفت‌انگیزی همه‌چیز عادی بود. چراغ‌های روشن، میزهایی از فولاد ضدزنگ، و اساتید پاپیون‌زده، جو مناسبی ایجاد کرده بودند. بااین‌حال اولین برش از پشت گردن تا گودی کمر، فراموش‌نشدنی بود. چاقوی جراحی به‌قدری تیز است که در حین بازکردن پوست خیلی آن را پاره نمی‌کند و رباط‌های پنهان زیرین را آشکار می‌کند، و حتی با وجود آمادگی کامل، آدم را غافلگیر، خجالت‌زده و هیجان‌زده می‌کند. تشریح جسد، یک رویداد پزشکی سرنوشت‌ساز، و پدیدآورنده انبوهی از احساسات مختلف است: از دلزدگی، شعف، تهوع، درماندگی و ترس تا ملامت محض از تمرین‌های دانشگاهی، که به‌تدریج ایجاد می‌شود همه‌چیزش بین تأثر و ابتذال در نوسان است...
در گفت‌وگو با دانشجوهای غیرپزشکی، داستان‌های جسدها را تعریف می‌کردم. پی بردم توانایی برجسته‌کردن چیزهای عجیب‌غریب، وحشتناک و پوچ و مزخرف را دارم، انگار می‌خواستم آنها را مطمئن کنم که آدم‌ عادی‌ای هستم، حتی با اینکه شش ساعت در هفته را به تکه‌تکه‌کردن جسدی می‌گذراندم. با بازکردن معده جسدم، دو قرص مورفین هضم‌نشده پیدا کردم. این یعنی او با درد مرده است؛ شاید در تنهایی و در کلنجار با درپوش قوطی قرص...».

در دو سطر پیش، طوری گفته «معده جسدم» که انگار از خانه یا اتوموبیل شخصی‌اش صحبت کرده و گویی جسد مال اوست. فکر ‌کنید جسد آدم بعد از مرگش به تملک یک نفر دیگر دربیاید و با آن هرکاری که می‌خواهد بکند: «وسط آزمایش‌مان، پسری درخواست کرده بود بدن نیمه‌تشریح‌شده مادرش را پس بگیرد. زن، اجازه داده بود، اما پسر نمی‌توانست تحمل کند... در آزمایشگاه کالبدشناسی، به مردگان همچون اشیا می‌نگریم...».

انگار داریم شعر می‌خوانیم: «آنها را به اندام‌ها، بافت‌ها، اعصاب‌، ماهیچه‌ها تقلیل می‌دهیم. در روز اول به سادگی نمی‌توان انسان‌بودن جسد را تکذیب کرد. اما وقتی که پوست دست‌ها و پاها را می‌کنید، ماهیچه‌های مزاحم را جدا می‌کنید، شش‌ها را بیرون می‌کشید، قلب را برش می‌دهید و یک لُبِ کبد را برمی‌دارید، دیگر دشوار بتوان این توده بافت و نسج را انسان نامید. در لحظه‌های اندکی که برای فکرکردن داریم، همگی در خلوت از جسدهای‌مان عذرخواهی می‌کنیم نه به‌خاطر احساس گناه بلکه چون چنین احساسی نداریم».

آنجا که گورکن اول، در حین کندن گور، جمجمه‌ای را به بیرون پرتاب می‌کند و هملت رو به هوراشیو می‌گوید: «این کله هم روزی زبانی داشت و می‌توانست آواز بخواند و این ناکس چنان به خاکش می‌اندازد که گویی آرواره حیوانی است که با آن قابیل مرتکب نخستین قتل شد! شاید این جمجمه که این مردک اکنون پرتابش می‌کند از آن سیاست‌مداری باشد که خدایان را هم می‌توانسته است فریب دهد، آیا ممکن نیست؟

«هوراشیو: امکان دارد، خداوندگار من!
هملت: یا از آن یک درباری که همین‌قدر می‌توانسته بگوید: خداوندگار عزیز، روزتان به‌خیر! خداوندگار مهربان، مزاج مبارک چه‌طور است؟
ممکن هم هست کله جناب فلان بوده باشد که به این امید از اسب بهمان تمجید می‌کرده که آن را به او ببخشد، مگر ممکن نیست؟
هوراشیو: چرا، خداوندگار من.
هملت: درست، و اینک آشیانه علیامخدره کرم شده است؛ آرواره‌هایش جدا شده و بیل گورکن بر سرش فرود آمده. این تحول غریبی است که ما به شوخ‌چشمی ناظر آن شده‌ایم. آیا پرورش این استخوان‌ها آن‌قدر هزینه دربر نداشته که جز به درد تیله‌بازی نخورد؟... از کجا معلوم این کله، از یک وکیل دعاوی نباشد؟ کو آن نکته‌گیری‌ها و آن موشکافی‌ها و آن دعواها و آن قباله‌ها و آن فوت‌وفن‌هایش؟ چه‌طور اکنون تاب می‌آورد که این مردک نتراشیده با بیل لجن‌آلودش به سرش بزند و از چه رو به جرم ایراد ضرب‌وجرح به مرافعه دادگستری تهدیدش نمی‌کند؟...»

فارغ از اینکه شکسپیر در نوشتن این سطرها، تحت‌تأثیر خیام بوده یا نه، خواندن این رباعی خالی از لطف نیست:
«این کوزه چو من عاشق زاری بوده‌ست/ در بند سر زلف نگاری بوده‌ست/ این دست که بر گردن او می‌بینی/ دستی‌ست که بر گردن یاری بوده‌ست» باری، همه این متن‌ها و سطرها یک چیز می‌خواهند بگویند: آدمی مهمانی است که نباید به این سرای سپنج دل ببندد؛ دل نهادن همیشگی نه رواست: «زیر خاک اندرونت باید خفت/ گرچه اکنونت خواب بر دیباست/ با کسان بودنت چه سود کند؟/ که به گور اندرون شدن تنهاست/ یار تو زیر خاک مور و مگس/ چشم بگشا، ببین: کنون پیداست».3 سخن از شعر در هر شرایطی بود و تأویل‌هایی که یک گیاه یا حتی شیء، بسته به موقعیت و وضعیتی که در آن قرار می‌گیرند، ما را به فرم و فضایی شاعرانه، یا اصلا چرا نگوییم شعر می‌رسانند. می‌بینید که آنچه از رهگذر مضمون مرگ به شعر خیام راه یافته، چیزی کمتر از آنچه از همین رهگذر به متن صددرصد پزشکی پال کالانیتی یا نمایش‌نامه هملت رسیده ندارد.

پانوشت‌ها:
1. اشاره به پیشانی نوشتی دارد که احمد شاملو بر شعر «پاییز سن‌هوزه» نگاشته:
آیدا با حیرت گفت: - درخت لیموترش را
ببین که این وقت سال، غرق شکوفه است!
مگر پاییز نیست؟
2. ترجمه شکیبا محب‌علی، انتشارات کوله‌پشتی این کتاب شرح‌حال خودنوشت پال کالانیتی، رزیدنت جراحی مغز و اعصاب است که در دو فصل به زندگی خود می‌پردازد: پیش از ابتلا به سرطان ریه و پس از آن تا زمان مرگ.
3. رودکی

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...