میثم رشیدی مهرآبادی | جام جم
فضای بازار آهن و «آهنمکان» و فضای سرد و سخت آهنفروشها در رمان «معجزه معلق» خیلی خوب از آب درآمده. به آنجا رفت و آمد هم داشتید؟
تعدادی از اقواممان در منطقه «آهنمکان» کار میکنند و من اگر چه تا به حال آنجا نرفتهام اما با گفتوگو توانستم به مختصات آنجا برسم. گاهی برایم صدای فضا را ضبط میکردند و میفرستادند.
من گمان میکردم شما تبریزی باشید و حالا که فهمیدم اهل تهران هستید، متعجبم.
در داستان بعدیام «سفر به آتش» هم رد پای زبان آذری هست؛چون آذریها را خیلی دوست دارم و برایشان احترام قائلم.
چرا ترهبار را به عنوان جغرافیای مرکزی داستانتان انتخاب کردید؟
با زنی در میدان ترهبار آشنا شدم که کلیت شخصیت ماهنی (شخصیت اصلی داستان معجزه معلق) را در ذهنم ساخت. البته در شهران یک بازارچه سنتی وجود دارد که آنجا را در ذهنم پرورش دادم و البته تغییراتی هم پیدا کرد. خانهمان را تعمیر کرده بودیم ، دخترم هم کوچک بود و نیاز داشتم یک نفر در کارهای خانه به من کمک کند. برای خرید رفته بودم به بازارچه که از طریق یک خانم ترشیفروش با خانمی آشنا شدم که رویش را گرفته بود و مشغول گدایی بود! اعتماد کردم و او را به خانه بردم، زن خوبی بود. آخر شب که میخواست برود، پرسیدم وقتی میتوانی کار کنی، چرا گدایی میکنی؟!... کمی از وضعیت زندگیاش گفت. میگفت دو دختر دارد و گداییاش را از آنها مخفی میکند. این موضوع، یک شوک روانی به من داد. متأسفانه وقتی فهمید خبرنگارم، دیگر هیچ چیزی نگفت و سکوت کرد. عصرها که همسرم میآمد، به بازارچه میرفتم و از دور نگاهش میکردم و کمکم به سوژه داستانم تبدیل شد، بدون این که متوجه باشد.
خیلی از نویسندگان زن تلاش میکنند در داستانهایشان زن را مستقل و بینیاز از شوهر نشان بدهند اما شما کاملا تصریح میکنید که ماهنی با نبود شوهرش احساس سختی و تنگنا میکند.
معتقدم نباید زنگرایی و مردگرایی کرد و زندگی را همانطور که هست باید نشان داد. در یادداشتهایی که درباره کتاب نوشته شده، تصمیم ماهنی را به خاطر گریز از فقر دانستهاند اما به نظرم ماهنی برای این که به لحاظ روحی با مشکلاتش روبهرو شود، دست به این کار میزند.
دور و بر ما پر از کتابهایی است که ارزش خواندن ندارد و من بخشی از پایان معجزه معلق را از قصد، تمام نکردم که روزها و شبهای بیشتری با آن باشم.
خوشحالم که این را میشنوم...
چون کسانی که مینویسند و «نویسنده» نیستند، زیادند. یکی نیست بهشان بگوید شما که داستان ندارید و بلد نیستید قصه تعریف کنید، چرا داستان مینویسید؟! مثلا میتوانید یک ژاکت خوب ببافید یا حتی خیاطی کنید!
یک علت دیگر هم دارد؛ خیلیهایشان زود شروع میکنند به نوشتن.
یعنی تجربه زیستشان هم کم است. البته نویسنده بودن، چیزی فراتر از اینهاست. مثلا در گفتوگو با شما نمیشود فهمید که نویسندهاید اما در داستان، میشود این موضوع را فهمید.
البته من خیلی خانهدارم و حتی بافتنی هم میبافم.
وقتی در جلسه نقد کتابتان در کتابخانه پارکشهر شما را دیدم، چون هنوز کتابتان را نخوانده بودم، نمیتوانستم قدرت نویسندگیتان را بفهمم و اصلا فکر نمیکردم با یک نویسنده روبهرو هستم.
این که من شبیه خانهدارها هستم، چیز بدی است؟
نه، اصلا. فکر میکردم خانم مطهری بر اساس هیجان، داستانی نوشته و تمام. اما دیدم واقعیت، چیز دیگری است. وقتی کتاب تان را خواندم، جا خوردم.
من واقعا روی خانهداری تمرکز دارم.
برخی نویسندگان زن امروز، اساسا نویسندگی را برای فرار از خانهداری و مسئولیتهای آن، انتخاب میکنند.
من در شرکت نفت کار میکردم و وقتی خواستم فرزندی به دنیا بیاورم حسابی فکر کردم تا راهم را انتخاب کنم. دلم نمیخواست بزرگ شدن بچههایم را نبینم و با افتخار میگویم خانهدارم و به علم تدبیر منزل اعتقاد دارم و دربارهاش پژوهش هم میکنم. دوست دارم فرزندانی داشته باشم که خودم تربیتشان کنم. بخش هیجانی زندگی من، همین خانهداری است. من هیچ وقت فکر نمیکردم که نویسنده نیستم؛ حتی وقتی که نویسنده نبودم. چیزی درون من میگفت که تو نویسندهای! در حالی که هنوز چیزی ننوشته بودم. مادرم وقتی قصه میگفت بعد از چند وقت فکر میکردم آن را خودم نوشتهام. آن را روی کاغذ مینوشتم و برایش تصویرسازی میکردم. آن دفترها را هنوز هم دارم.
به هر حال برای نوشتن در یک زمان خاص، باید پشت رایانهتان بنشینید و بنویسید. آن لحظه کی و چطور اتفاق افتاد؟
ده دوازده سال پیش بود. وقتی که کارم را ترک کردم تا کارشناسی ارشدم را تمام کنم این تفاق افتاد. من سرپژوهشگر پروژه تحقیقات زندگی آیتالله جمی بودم. همزمان نشریه بُشری در سازمان تبلیغات را هم منتشر میکردم. در همین حال و هوا، مدتی هم مسئول بخش بینالملل سایت شرکت نفت شدم. دیدم این کارها برنامه زندگیام را خیلی تحتالشعاع قرار میدهد. یک روز رفتم در نمازخانه سازمان تبلیغات در میدان فلسطین و نشستم به فکر کردن. دوراهی سختی بود. من در محل کارم باید به سفرهای خارجی میرفتم و موقعیت کاری خوبی داشتم اما باید برای زندگی، یکی از این راهها را انتخاب میکردم. از خانمهای بازنشسته پرسیدم که شما از وضعیتتان راضی هستید؟ حقوقشان هم خوب بود اما همه میگفتند نه! بزرگشدن بچههایشان را ندیده بودند و بچههای شان هم مادرانگی مادرانشان را ندیده بودند.
اگر من به تصمیم درستی نمیرسیدم، خیلی ضرر میکردم. من همیشه دوست داشتم داستاننویسی حرفهای را شروع کنم. اول راه هم به قول آقای شهسواری، «حرکت در مه» بود. کنکور دادم و پسرم مازیار هم به دنیا آمد. من دانشجوی خوبی در علوم سیاسی بودم. سرم شلوغ شده بود اما همزمان داستاننویسی را شروع کردم. چون هر دو فرزندم در دوران کارشناسی ارشد به دنیا آمدند، کمی از تحصیلات دور شدم اما قصهنویسی را ادامه دادم. وضعیت درسم خوب بود و میتوانستم بورسیه بشوم و دکترا بگیرم اما نمیشد بچهها را رها کنم. من در ۱۶ سالگی پنج قصه نوشته بودم و یک سررسید پر از داستان داشتم. اینطوری نبود که تجربه نداشته باشم. با این که خبرنگار بودم، به خودم میگفتم که شغلم، نویسندگی است. انگار از روزی که سرشته شده بودم، این حرفه برایم تقدیر شده بود.
در خانوادهتان هم نویسنده داشتید؟
شنیدهام پدربزرگ پدری داشتهام به نام حجتالاسلام ملاحسن بیضایی در کاشان که کتابهای خطی زیادی داشتند و نویسنده هم بودهاند. پدر من دو ساله بودند که پدرشان فوت میکنند. پدر من هم شغلشان صنعتی بود و شاید خیلی فضای ذهنی من را در حوزه کتاب، متوجه نمیشدند. آدم، کارهای یواشکی را قشنگتر انجام میدهد. من خودم یواشکی کتاب میخواندم. من کلاس دوم ابتدایی بودم که مثل بلبل کتاب میخواندم. شبها زود چراغها را خاموش میکردند که بخوابیم. برادرم کیهان بچهها را میخرید اما خیلی وقت نداشت آن را بخواند. من مینشستم و در ضعیفترین نور، داستانهای کیهان بچهها را میخواندم. خالهای داشتم که بین بچهها مسابقه میگذاشت و همه متعجب میشدند که چطوری من اینقدر روان میخوانم. نوجوان هم که شدم، مادرم نمیگذاشت رمانهای عاشقانه آن روزها را بخوانم و فکر میکرد چشم و گوشم باز میشود!
آن روزها البته خواندن اینطور کتابها قبح خاصی داشت...
و من همه را خواندم!
بعدها که زندگی خانم فهیمه رحیمی را خواندم، دیدم چه زندگی سالم و سادهای داشته.
آدم بزرگی بود چون عوام را به کتابخوانی عادت داده بود. در نوجوانی من، تعلیق آن کتابها روی عشق بود و حالا که به آن داستانها نگاه میکنم، میبینم هیچ وقت وارد محدودههای ممنوعه و غیراخلاقی نمیشدند. ما شرقیها حیا داریم. من به برخی کتابهای نوجوانان هم انتقاد دارم که چرا عاشقانهها را حذف میکنند؟! در مورد عشق باید در خانوادهها بحث بشود و در کتابها هم باید راه و رسم درست عاشقشدن، آموزش داده شود.
پس چرا عاشقانه در «معجزه معلق» کم است؟
درست است که عاشقانهاش ضعیف است چون پیرنگش روی عشق گذاشته نشده. ظرفیت خردهداستان هم نداشت که من بخواهم یک ماجرای عشقی را واردش کنم. «معجزه معلق» روی شاخه جنایی، روانشناسی، سیاست و اجتماع پیش میرود و تنها جایی که عشق، بروز میکند، عشق ماهنی به رحمان است که خیلی کم و غمانگیز است. حتی میبینیم که مادر و پدر ماهنی هم عشق کمرنگی دارند.
مدلی خاص و قدیمی از عشق را دارند که جالب است... شما که باورتان این بود نویسنده هستید، چرا رمانتان را در مدرسه رمان نوشتید؟
احتمالا شما فکر میکنید مدرسه رمان یک جای مقدماتی است.
نه، منظورم این است که احتمالا شما میخواستید در روند نوشتن داستانتان، یک نفر شما را تأیید کند.
بله، درست است. اساتید درجه یکی به آنجا رفت و آمد میکردند و برایم مهم بود که از مشاوره آنها استفاده کنم. یکی از حسرتهایم، قبول نشدن در دانشگاه تهران بود و وقتی طرحم در مدرسه رمان پذیرفته شد، این معضل هم از ذهنم حذف شد. یک مجموعه داستان کوتاه آماده انتشار هم داشتم که منصرف شدم چون احساس کردم باید کیفیت کارم را بالاتر ببرم. منتقد کار من آقای محمدحسن شهسواری بود و زیر هر بخش که برایشان میفرستادم، نظرشان را مینوشتند و تشویقم میکردند. خیلی کم پیش آمد که منظور نوشتههایم را متوجه نشوند. من چون بین مردم زیاد میچرخیدم، اصطلاحاتی وارد داستانم میکردم که آقای شهسواری هم خوششان میآمد؛ مثل آنجایی که نگهبان آهنمکان که به ماهنی میگوید: «الف دُمش درازه». این را از یک پیرزن شنیده بودم. پیرزنها آدمهای جالبی هستند.
پس میشود نتیجه گرفت که استاد شهسواری در داستان شما دخالت و تغییر جدی نداشتهاند.
ایشان خیلی برای من مایه دلگرمی بود. مهم است چیزی که مینویسیم، چه کسی میخواهد بخواند. همین که میدانستم آقای شهسواری میخواستند بخوانند، برایم مهم بود تا بهتر بنویسم. روزی که دور هم جمع شدیم، وقتی که فهمید من روزنامهنگارم، گفت این کار برای داستاننویسی، سم است. کسی که گزارش مینویسد برای داستاننویسی مشکلات زیادی دارد.
من هم با این مشکل روبهرو هستم. حتی در داستان هم به دنبال این هستم که در عالم واقع، این اتفاق افتاده باشد. تخیل میکنم اما وقتی میخواهم آن را روی کاغذ بیاورم، دست و دلم میلرزد.
تخیل چیز عجیبی است.
چه خبر از شخصیتهای معجزه معلق؟ هنوز با آنها ارتباط دارید؟
من خیلی دلم برای ماهنی تنگ میشود. هر وقت موسیقیهای موتزارت را گوش میدهم، ماهنی میآید و با گریه از جلویم رد میشود. من هم با او گریه میکنم.
من هنوز ده صفحه از داستان شما را نخواندهام. راستش دوست ندارم تمامش کنم. برای داستان قیدار نوشته استاد رضا امیرخانی هم همین حال را داشتم. چند سال طول کشید تا ده صفحه آخرش را متوجه شدم. آن هم نه با خواندن. نسخه صوتی کتاب را با صدای خودشان گرفتم و گوش کردم و تازه آخر داستان را فهمیدم.
هر وقت این ده صفحه را خواندید، خبرم کنید. فکر میکنید «معجزه معلق» چطوری تمام میشود؟
بیشتر به این فکر میکنم که چرا دارد تمام میشود؟ چون حس میکنم به راحتی میشود شخصیتهای این داستان را هنوز هم ادامه داد و جلد دوم را نوشت. سولماز و سحر و رحمان هر کدامشان پر از داستان هستند.
یکی از صحنههایی که در ذهنتان نشسته را میشود به من بگویید؟
تقریبا کل کتاب، اما به نظرم صحنهای که ماهنی به خانه قبلیشان میرود خوب برگزار نمیشود.
اتفاقا خیلیها از این صحنه، تعریف کردند. این که شما این صحنه را نپسندیدید، برایم جالب است. آقای شهسواری میگفتند بهترین صحنه، جایی است که بتوانی طولانی و در سطح بالا بنویسی. نوشتن آن صحنه که بیست صفحه بود، یک ماه طول کشید.
در آن صحنه میتوانستید طپش قلب من را به عنوان خواننده بالاتر ببرید.
باید اعتراف کنم که در آن فصل، دچار خودسانسوری شدم.
علاقهمند شدم دوباره آن فصل و کل داستان شما را بخوانم.