«نوشتن، بیرون زدن از صف مردگان است» چرا «کافکا» چنین می‌گوید؟ نوشتن چیست؟ مردگان کیانند؟
بیان استعاریِ این عبارت مانند هر متن استعاری دیگر، هوشمندانه مخاطب را با سوال روبرو می‌سازد. سوالی که ناشی از فاصله‌ی میان نوشتار و واقعیت است. در نثر روزمره هیچ فاصله ای میان نوشته و واقعیت وجود ندارد چون حتی استعاره برای معنارسانی مورد «استفاده» قرار می‌گیرد، پس مگر برای راستی آزمایی سخن، سوالی ایجاد نمی‌شود. در ادبیات و شعر اما استعاره خود ارزشمند است زیرا در فاصله‌ی میان کلمات و معنا فرصت سوال پیش می‌آورد و سوال موجب تحرک ذهنی مخاطب می‌شود. از مهم ترین و بارزترین تفاوت های موجود زنده با موجود بی جان حرکت است. شعر با بنیاد استعاری خود موجب حرکت می‌شود وگرنه معنا نمی‌یابد و درک نمی‌شود.

ماهبان محسن حسینخانی

به این ترتیب درمی یابیم که منظور «کافکا» از عمل «نوشتن»، نگارش فهرست خرید روزانه یا گزارش یک جلسه‌ی کاری یا حتی شرح دلدادگی دو عاشق خسته دل نیست. او از متنی سخن می‌گوید که ادبی است. ادبیات نمی‌خواهد معنارسانی کند یا حداقل معنارسانی در کانون توجه آن نیست. او با بیانی استعاری، نثر روزمره را متنی مرده می‌داند و ادبیات و شعر را متنی زنده و طبعا نویسنده و شاعر را آن کسی می‌نامد که از صف مردگان بیرون زده و در واقع زنده می‌شود.

«قوطی ای خالیست
کشیده می‌شود بر آسفالت سرد
جسمی که روحش
مچاله اش کرده»

قوطی خالی یک شیء بی جان است اما در شعر محسن حسینخانی جان گرفته است. این اما فقط بخشی از ماجراست. مخاطب مجبور می‌شود از خود بپرسد چه شباهتی میان فردی افسرده و پژمرده با یک قوطی خالی وجود دارد که بر آسفالت سرد خیابان تی پا می‌خورد و کشیده می‌شود؟ در فاصله‌ی میان آن قوطی و آن جسم مچاله شده، فضایی ست که می‌توان و باید در آن سوال پرسید. باید در این فضا حرکت کرد و متن را تاویل نمود و این یک انسان زنده است که متن را خوانش و تاویل می‌کند.

جسم بی جانِ فاقد حرکت پس از مدتی اصلا دیده نمی‌شود. حرکت باعث دیدن می‌شود. مردگان از آن جا که بی حرکتند، دیر یا زود فراموش می‌شوند و به تدریج کاملا می‌میرند چون دیده نمی‌شوند. نه تنها اشیاء و پدیده ها در ادبیات و شعر جان می‌گیرند و دیده می‌شوند که اساسا خودِ زبان جان می‌گیرد و زنده می‌شود. زبانی که در نثر و مکالمات روزمره به دلیل کارکرد معنارسان خود، تکراری و کلیشه ای و بی جان شده، در ادبیات و شعر به دلیل فاصله اندازی میان کلمات و معناهای معمول شان، زنده می‌شود چون دیده می‌شود. در روزمرگی اما زبان دیده نمی‌شود چون میان دال ها و مدلول ها حرکت ندارد و نمی‌لغزد. در مقام مقایسه زبان روزمره مانند پدال های کلاچ و ترمز و گاز است که مورد استفاده قرار می‌گیرد اما اصلا و ابدا به یاد نمی‌آید و دیده نمی‌شود. بر خلاف راننده‌ی مبتدی که ناخودآگاه حواسش معطوف به پدال هاست. شاعر اما حواسش معطوف به زبان است از بس که زبان را محترم می‌شمارد. شاعر همچون راننده‌ی مبتدی ماشین زبان است از آن رو که انگار با کلمات برای نخستین بار روبرو شده اما بر خلاف راننده‌ی مبتدی کار با صورت تازه‌ی زبان را خوب می‌داند و راه را خوب می‌شناسد:

«با من قایم باشک بازی می‌کند/ گاهی پشت گلدان ها/ گاهی لابه لای کتاب ها/ گاهی در چشم های زنم/ هرلحظه/ تنهایی/ مرا پیدا می‌کند/ من/ تنهایی را»

«حسینخانی» چون راننده ای ماهر، قصیده وار، متن را حساب شده آغاز می‌کند و ادامه می‌دهد تا به پایانی نامنتظره برساند. نوشته ای که موجب تحرک و لذت ذهن مخاطب، پس از طی مسیر سنجیده‌ی شعر می‌گردد. از این منظر شعرهای «حسینخانی» پیش و بیش از فرموده های استاد ازل، مهندسی محاسبه شده‌ی کلمات است. این گونه شاعری که ربطی و کاری به هدیه‌ی خدایان و بیخودی یا خلسه‌ی شاعرانه ندارد، زمینه را برای بیان عینی گرا و جزءنگر شعر مدرن مساعد می‌سازد. فضایی که در آن جزییات مهم هستند و حتی حالات و آنات احساسی و عاطفی آدمی، تمایل به نمایشی شدن دارند . نه گفته شدن:

«رنگ زرد را/ نمی‌شود گرفت از صندوق پست/ کیوسک تلفن/ از پاییز/ ما دلتنگی هامان را/ به صندوق ها انداختیم/ بغض هامان را پشت گوشی ها قورت دادیم/ و گریه هامان را/ آهسته آهسته در خود ریختیم»

باز هم همان حرکت حساب شده و باز هم همان فرم متکی بر تکرارها که خطر مکانیکی شدن و تصنع و تکلف را از بیخ گوش متن گذرانده است. البته در شعرهایی پرشمار، صورت ساده و نثرگونه‌ی زبان، تمایل آثار «حسینخانی» را به شعر منثور به روشنی بازمی تابانند. آن جا که حتی نمی‌توان فرم های آشنای متکی بر تکرارها را دید و متن رها و یله در زبانی سهل و ممتنع، صرفا بر دریافت های شاعرانه از جهان تاکید می‌کند و نه آرایه های صوری ، آوایی و موسیقایی:

«با لبخندی شیرین به خانه می‌آیی/ زنده می‌شود خورشیدِ نقاشی های کودکی ام/ سلام می‌کنی/ گرم می‌شوم/ بعد به اتاق می‌روی تا لباس هایت را.../ نمی‌توانم منتظر بمانم!/ تعلل تلخ می‌کند/ لحظه های لیمو شیرینی را»

در شعرهای منثور «حسینخانی» این روایت است که شیرازه‌ی متن را محکم می‌کند و از پراکندگی و تشتت نجات می‌بخشد. در این مواقع، هارمونی و فرم ذهنی برخاسته از روابط درونی و معنوی کلمات، جایگزین فرم های صوری می‌شود.

«کاغذی مچاله است در جیبم/ چند نوروز پیش/ دهان کودکان را پر خنده می‌کرد/ دل پدران را قرص/ می‌گذرم با شرم/ از کنار فقیری/ با خشم مچاله تر می‌کنمش/ این کاغذ سبز/ که سیاه کرده روی ما»
مشاهده می‌شود که دغدغه های متنی، شاعر را از دغدغه های اجتماعی و حتی سیاسی غافل نساخته است و این وجه دیگری از سخن «کافکا» را روشن می‌سازد. موجود زنده حس دارد و در مقابل محرکات محیطی عکس العمل نشان می‌دهد. یک مرده اما در سخت ترین، بغرنج ترین و تاثیرگذارترین لحظات زندگی نیز، از خود واکنشی نشان نمی‌دهد. «حسینخانی» نه تنها با نوشتن از صف مردگان بیرون می‌زند، بلکه گاه با اندیشیدن به تعهدات فرامتنی خود و با توجه به فرامتن های روزگارش، اعلام موضع می‌کند و مگر موجودی که مرده است، موضعی دارد؟

«مشت های گره کرده/ می‌توانند/ نام میدانی را عوض کنند/ یا عکسی را/ از گوشه‌ی اسکناسی/ خیابان صحنه‌ی بزرگیست/ مردم بازیگران ماهری هستند/ باید به آن ها نخ داد/ باید نخ بست به آن ها/ تا نمایش به خوبی اجرا شود/ بعد رهایشان کرد/ و به پشت پرده رفت»

نقطه‌ی قوت این اشعارِ متعهد و ملتزم این است که در آن ها تعهد ادبی، تکنیکی و فرمی فدای تعهدات اجتماعی و سیاسی نشده و متن همچنان بر ادبی بودن خویش تاکید می‌کند. در واقع شاعر در این مواقع، هم تراز با بیان نقطه نظرات خویش به برقراری تعادل معروف میان فرم و محتوا توجه می‌نماید. در شعر زیر، ادبیت متن با آشنایی زدایی از مفاهیمی چون پروانه و عشق پابرجا می‌ماند و در عین حال نوعی از رفتارهای انسانی در روزگار ما مورد نقد قرار می‌گیرد:

«دیگر شمعی نیست که روشن کنیم/ بسوزیم و بسازیم/ چه انتظار!/ ما پروانه های گرد یک لامپیم/ با کلیدی عاشق/ با کلیدی فارق می‌شویم»

من در کتاب شعر «ماهبان» با شاعری روبرویم که دلش توامان با متن و فرامتن همراه است و غالبا یکی را به دیگری نمی‌فروشد. «محسن حسینخانی» گاهی زندگی کافکایی خود را مدیون فرم متن خویش است و گاه مدیون فرامتن و گاه مدیون هر دو و این آخری اوج کار اوست خصوصا در کوتاه سروده های هیجان انگیزی مانند شعر موجز زیر که اجرایی تازه از تکنیک اسلوب معادله را به نمایش گذاشته است:

«می جنگند/ گاهی برای خاک/ گاهی برای مذهب/ من برای تو می‌جنگم/ عشق/ چیزی فراتر از این هاست
زنبورهای نگهبان/ مرا بیشتر می‌فهمند/ می‌فهمند جای خالی ملکه/ چگونه یک کندو را آواره خواهد کرد»

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...