رج به رج با بداهه در لامینور | کافه داستان


«بداهه در لامینور» یک رمان بلند ۴۰۶ صفحه‌ای است. این رمان را مرجان صادقی نوشته و اولین رمان این نویسنده‌ی پرکار است که پیش از این نیز با مجموعه داستان‌های کوتاه خود «هاسمیک» و «مردن به روایت مرداد» شناخته شده است. اینکه در همان جمله‌ی اول به حجم رمان اشاره کردم بی‌دلیل نیست. زیاد نیستند رمان‌نویسانی که این روزها اولاً بتوانند یک رمان به معنای واقعی و نه در حد و اندازه‌ی ناول بنویسند و ثانیاً بتوانند آن‌قدر کشش دراماتیک در اثر ایجاد کنند که خواندن هر سطر و صفحه از رمان برای مخاطب، به قدر کافی جذاب و لذت‌بخش باشد. خب کم ندیده‌ایم رمان‌های حجیمی را که موقع خواندن انگار وزنه به پای مخاطب بسته‌اند و آن‌قدر کند و کش‌دار و کسالت‌بار پیش می‌روند که هر از گاهی خواننده مجبور می‌شود نفس عمیقی بکشد و خودش را وادار به ادامه‌دادن در برهوت روایت کند. خوشبختانه بداهه توانسته خود را از این عارضه که من آن را با عنوان من درآوردی «سندروم دنده سنگین در رمان» می‌شناسم در امان نگه دارد.

بداهه در لامینور مرجان صادقی

لامینور با روایت‌هایی به ظاهر پراکنده و شخصیت‌هایی مستقل از یکدیگر آغاز می‌شود. بهمن، نیل، لیان، آسیدابوالحسن، بهجت، آیدا و … شخصیت‌هایی هستند که حول محور شخصیت ثریا، دختری که در آرزوی آواز خواندن ایران را ترک کرده و در میانه‌ی این «سفر قهرمان» جوان‌مرگ شده است، گرد هم می‌آیند، به هم نزدیک می‌شوند، قهر و آشتی می‌کنند و به روابط و مناسباتشان معنا می‌دهند.

«حرف‌های پیرمرد برا و بی‌رحم بود. زن با شنیدنش احساس می‌کرد از زمین بلندش کرده و به هر جا توانسته کوبیده. به دیوار حمام که دوشش را نبسته بود، به پیشخان زرد کافه کلیله، به پله‌های چرب رستوران و حالا به دیوارهای پر از لک اتاقک اجاره‌ای. از دهان پیرمرد کلمه‌های کج و کوله‌ای بیرون می‌ریخت. دید فریدون یقه‌ی پیرمرد را گرفته و به دیوار چسبانده. صدایش لرزان و هراس زده بود و لکنتش شدت گرفته بود. روی دال دهانت مانده و تکان نمی‌خورد …» (ص ۱۱۵)

دنبال‌کردن چند خط روایی جداگانه مثل بافت فرش، رج به رج پیش می‌روند و به‌تدریج اشتراکاتی با هم پیدا می‌کنند و نهایتاً چنان در هم تنیده می‌شوند که می‌توانند تصویری یگانه را به مخاطب عرضه کنند. داستان فرمی معماگونه دارد و نویسنده با ریختن خرده نان‌هایی در مسیر سعی می‌کند راه رسیدن به مقصود را به مخاطب نشان بدهد. او برای رساندن شخصیت‌های داستان و به دنبال آن روایت‌ها و سرنوشت‌های آنها به یکدیگر، از اِلمان‌های جالبی استفاده می‌کند. مثل حضور آکواریوم که کاربردی فراتر از یکشی یا یادگاری دارد و به نقطه عطفی در داستان تبدیل می‌شود.

«چرخید به سمت آکواریوم. پمپ وز وز می‌کرد و حباب پس می‌داد. دلقک ماهی جوری دهنگ می‌زد انگار قلپ قلپ آب می‌خورد و شکم روشنش نزدیک بود بترکد. چشم از ماهی برنمی‌داشت و هر بار که پلک می‌زد به نظرش ماهی دورتر رفته بود. چرخید که ببیند لیان بیدار است و دید با دهان باز خوابش برده و پتو را تا زیر چانه بالا کشیده. در خواب فقط آرام بود…» (ص ۴۶)

یکی دیگر از مشخصه‌های خوب «بداهه در لامینور» که حیف است از آن یاد نشود، نثر پاکیزه‌ی مرجان صادقی و توجه او به جزئیاتی‌ست که می‌تواند خواننده را در تمام صحنه‌های داستان احضار کند. توجه به جزئیات کوچکی مثل انواع صداها، بوها، رنگ‌ها، بازی نور و سایه و کوچکترین حرکات شخصیت‌ها از جمله عادات رفتاری، بدنی و کلامی باعث می‌شود خواننده هر چه بیشتر فضای زنده‌ی روایت را به شکلی ملموس، کشف و مشاهده کند و همین خصوصیت است که بداهه را به اثری مناسب برای اقتباس سینمایی تبدیل کرده است. در واقع نویسنده کارِ کارگردان و فیلمنامه‌نویس را با پرداختن به جزئیات صحنه و فضا بسیار آسان کرده است و با تصویرسازی‌های دقیق و پرداخت شده، جلوه‌ای روشن از آنچه مخاطب می‌تواند بر پرده‌ی سینما ببیند به دست می‌دهد.

«اتاق تاریک بود و پرده مخملی ضخیم، راه آمدن نور را کیپ کرده بود. مشتش دور کلید مرطوب وا شد. کلید گرم بود. بوی فلز می‌داد. بویی که اول صبح جلوی کلیدسازی به دماغش خورده بود. چشمش روی تراشه‌های کوتاه و فر خورده‌ی فلزِ بریده بود. مردد شده بود کلید بسازد اما کلید ورودی را از دسته کلید سوا کرده و به کلید ساز داده بود. بو همان بو بود...» (ص ۲۰۱)

«بداهه در لامینور» داستان آدم‌هایی‌ست که مثل جزیره‌های دور از هم، هر یک در دنیای خود با مشکلات و مصائب شخصی خود دست و پا می‌زنند و هر یک داستان و حکایت‌های رفته و جاری‌ا‌ی در زیست خود دارند که مانند صلیب مسیح آن را به تنهایی بر دوش می‌کشند ولی امواج سرنوشت همراه با جاذبه‌ای مخفی و مرموز، آنها را به سمت یکدیگر سوق می‌دهد تا جایی که به هم پیوند می‌خورند و پازل داستان با قرار گرفتن آنها در کنار هم به شکل نهایی خود می‌رسد.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...