به همه چیز شک کن، من مارکسیست نیستم! | الف
«من مارکسیست نیستم!» این، جملهای است که هرکسی میتواند آن را گفته باشد. اما وقتی میفهمیم که خود کارل مارکس(۱۸۱۸- ۱۸۸۳) در سال ۱۸۷۰ آن را گفته، وضعیت کمی فرق میکند. شاید به نظر برسد پرسش چندان مهمی نباشد اگر بپرسیم که مارکس در سالهای پایانی عمرش مشغول چه کاری بوده است؟ آیا داشت همان تفکر نخستینش را کماکان میپروراند؟ آیا مانند متفکری تمامشده آخرین تقلاهایش را میکرد؟ آیا تمام حرفهایش را زده بود و فقط نامهی هوادارانش را پاسخ میداد؟ ...
این مطلبی نیست که به سادگی بشود دربارهاش نظر داد. کارل مارکس میگفت: «به همه چیز شک کن!» و شاید خود مارکس بیش از هرکس دیگری به گفتهی خودش عمل کرده است. تا جایی که حتی شک را به عقاید گذشتهی خودش نیز کشاند و بار دیگر به آنها به طور جدی فکر کرد؛ فکری که باعث شد کمکم نظرش عوض بشود.
این همان چیزی است که تئودور شانین [Teodor Shanin] (۱۹۳۰- ) در کتاب «مارکس متأخر و راه روسی» [Late Marx and the Russian road : Marx and the peripheries of capitalism] در صدد بیان آن است. شانین میخواهد بگوید سکوت مارکس در سالهای پایانی زندگیاش، نه به خاطر تمام شدن او و نه به هیچ دلیل دیگری نبوده است. در حقیقت مارکس در سکوت خودش، در حال بنای یک «مارکس» دیگری بوده؛ «مارکس متأخر».
این کتاب سه پاره (بخش) دارد. ویراستار مجموعه، شانین، در بخش اول مدعای خود را به طور شسته و رفته بیان میکند. او با همکار اصلیاش در این ادعا، هاروکی وادا، میکوشند تا با ارایهی شواهد و ادلهی خود، نشان دهند که مارکس در سالهای واپسین عمرش در حال شکل دادن به نظرات دیگری بود که حتی گاهی با نظراتی که در جلد اول «سرمایه» منتشر کرده بود، تعارض داشت. این در حالی است که عموم مارکسشناسان و پسامارکسیستها، تاکیدشان تنها بر «سرمایه» و آثار متقدم مارکس است. و البته ارزش کار شانین هم در همین است. چرا که مارکسی که او دارد معرفی میکند، مارکسی کاملا نانشاخته است. علاوه بر آنکه مبتنی بر آخرین نظرات مارکس است و طبعا جدیتر است.
مثلا مارکس در جلد اول «سرمایه»، جوامع پیرامونی (یا به اصطلاحِ نه چندان درستِ امروزی، جوامع در حال توسعه) را با محوریت جوامع اروپای شرقی کندوکاو کرده است. اما با توجه به تجربهی حوادث روسیه در دههی آخر عمرش، تکاملی در بررسیاش رخ میدهد و سعی در ارایهی تحلیل و توصیهای دیگر دارد. مارکس با ملاحظهی روسیه و تعمق در آن، حس میکند باید نسخهی دیگری را تدارک ببیند. و اهمیت این مساله در اینجاست که میتوان روسیه را اولین کشور در حال توسعه –به اصطلاح امروزی- نامید. تاکید بیشتر مارکس در این دوره، بر کمونهای روستایی است. در این بخش از کتاب، با تحلیلی نظاممند تغییرات مارکس در نوشتههایش از ۱۹۶۷ به بعد بررسی میشود. همچنین به تناسب این تغییرات با وضعیت روسیه نیز اشاره میشود.
دو بخش دوم و سوم کتاب، در حکم ضمیمهی مدارک و مستنداتی برای بخش اول است. بخشی از این مدارک (بخش دوم)، نوشتههای اخیر خود کارل مارکس است که تحلیلش را در بخش اول خواندهایم. بخش دیگر (بخش سوم)، نوشتههای برخی افراد تأثیرگذار در روسیه است که بر مارکس متأخر تأثیرات قابل ملاحظهای گذاشتهاند.
در بخش دوم، نامههایی از مارکس آورده میشود که تا مدتها بعد از مرگ مارکس حتی ناشناخته بودند و بعد از شناخته شدن هم توجه چندانی به آنها نشد. حتی بعد از انتشار نامهها، وقتی پوپولیستهای روسیه که آن نامهها را تأییدی برای خط مشی خود حس میکردند، به مارکسیستهای حاکم میتاختند، با نظرات جالبی مواجه میشدند؛ مثلا با اصرار لنین و پلخانف که اصلا این نامهها هیچ توصیهای دربرندارد. یا اینکه اینها صرفا یک اظهار نظر سیاسی است، و یا حتی زوال علمی یک متفکر. حتی در سالهای حدود ۱۹۲۹ که اولین گفتوگوهای علمی دربارهی آن صورت گرفت، نمایندگان حزب باز هم اصرار داشتند که دیدگاههای مارکس «محل تأمل» است. و تمام اینها در حالی است که گروه رقیب حزب حاکم، یعنی پوپولیستها به شدت اصرار داشتند که این دیدگاهها محکم است و راهبردهای آنها را هم تأیید میکنند.
در این بخش نامهها و نوشتههای متعددی از سالهای پایانی مارکس آورده میشود تا تحلیلهای گفته شده را پشتیبانی کند و نشان دهد که ما با مارکس دیگری مواجهیم. و حتی گویی قدرتِ حاکمِ مارکسیسم در روسیه، با التفات به این موضوع، سعی در پنهان گذاشتن این واقعیت داشته است.
همچنین در این بخش، زندگینامهای از مارکس با محوریت حیات علمی و سیاسی او و با تاکید بر روابط او با روسیه و شخصیتهای انقلابی آن گنجانده شده است. در این زندگینامه که از سال ۱۹۶۷ تا مرگ مارکس را شامل میشود، با اشاره به کارها و مواضع و نوشتههای او، ادعای مرگ آهستهی مارکس رد میشود.
در بخش سوم، به تأثیرات روسیه بر مارکس پرداخته میشود. این امر برای آن است که نشان داده شود مارکس متأخر، از کجا تأثیر گرفته و در نتیجه دقیقا چه در سر داشته است. در این بخش، دو سری نوشته از چرنیشفسکی، انقلابی و پوپولیست بزرگ، آورده شده که بسیار مورد توجه مارکس بود. حتی او در صدد انتشار آنها در روسیه برآمده بود و توانست قسمتی از آن را هم ترجمه کند. همچنین به نوشتهها و مقالات و گزارشهای پوپولیستها و گروه «ارادهی خلق» اشاره میشود که برای مارکس فرستاده شده یا مارکس در جریان آنها بوده است.
ویراستار و نویسنده مجموعه، در ضمن بحثها ما را متوجه این نکته میکند که حزب حاکم، «تقسیم سیاه»، که مارکسیسم بوده، علی القاعده بیشترین توجه را به آثار مارکس داشته، و طبعا گروه رقیبش، گروه ارادهی خلق و پوپولیستها، که قطعا مارکسیست نبودهاند، فاصلهشان از عقاید مارکسیستی بیشتر است. اما با این حال، تغییرات مارکس در اواخر زندگیاش به حدی بوده است که مارکس خودش را به گروه ارادهی خلق نزدیکتر حس میکرد. حتی خود آنها حس میکردند مارکس به عقاید آنها نزدیکتر شده است. چه اینکه حتی مارکس متأخر رسما مورد انکار و رد مارکسیستهای روسیه واقع شد.
در این کتاب، دو نقد هم علیه مدعای اصلی آن آمده است. از آنجا که شانین و همکارش وادا مدتها روی پروژهی مارکس متأخر کار کرده بودند، مارکسشناسان عکس العملهای متعددی نسبت به آنها ابراز کردهاند. یکی از نقدهای وارد شده که در این مجموعه آورده شده، با اذعان اهمیت سالهای پایانی عمر مارکس و نوشتههای واپسین او که تا حد زیادی مدیون زحمات شانین و وادا است، تأملاتی را دربارهی جامعیت و لوازم ادعای آنها بیان میکند. در این نقد، گویی گفته میشود که شانین بر برخی از نظرات مارکس متقدم بیش از حد تاکید کرده و برخی دیگر را تا حدی نادیده گرفته است. چنان که شاید این همه تغییر هم که ادعا میشود، رخ نداده باشد.
نقد دیگری که افزودهی مترجم از یک نویسندهی امریکایی است، اشاره میکند که به دلیل یک سویهنگری نویسنده، شاید هنوز سه نکته تعیین کننده دربارهی مارکس متأخر مبهم مانده باشد. سپس خود او سعی میکند این سه نکته را در نوشتههای متأخر مارکس طرح و سپس حل بکند.
در مجموع، در این کتاب سعی شده هر چیزی که برای آشنایی با مارکس متأخر باید خوانده شود، فراهم آید؛ همان مارکسیسمِ خود مارکس، در مقابل مارکسیسمِ فصل نخست مفسرانش.