روایتی تاریخی منطبق بر وضعیت فعلی عراق | جام جم


امسال درگرم‌ترین اربعینی که تجربه کردم، همراهم غیر از پاسپورت و موبایل و شارژرش، فقط و فقط یک کتاب بود که قصه‌ سفر اربعینِ پارسال را روایت می‌کرد «بدو دجله بدو!». کتاب با امضای نویسنده‌اش خانم [معصومه] صفائی‌راد تازه به دستم رسیده و مناسب‌ترین زمان و مکان برای خواندنش، اثنای سفر اربعین بود. سفری دونفری که شهریار ما و همسرش به بهانه‌ زیارت اربعین، می‌آیند عراق و درعین این‌که نیت زیارت سیدالشهدا در روز اربعین شهادتش را دارند، از تمدنِ غنی و آثار بی‌نظیر تاریخی عراق غافل نمی‌شوند.

خلاصه سفرنامه بدو دجله بدو!» [معصومه] صفائی‌راد

تجربه‌ای که نصفه‌ونیمه، من هم لابه‌لای سفرهایم به عراق، هرازگاهی از پنجره‌ای به تماشایش نشسته‌ام و همیشه یکی از آرزوهایم، داشتن یک هفته وقتِ خالی‌ است برای پرسه‌زدن در کوچه پس‌کوچه‌های بغداد، بابل، سامرا، موصل و بصره و خصوصا نجف و نوشیدن از جامِ دست‌نخورده‌ تاریخ معاصر عراقِ دهه‌های ۴۰ و ۵۰ شمسی. نویسنده‌ سفّار(زیاد سفررونده) کتاب خانم صفائی‌راد که قبلا باکو، بوسنی و استانبولش را رفته و هرکدام را خط‌به‌خط نوشته و همان موقع به بادِ چاپ‌شان داده تا خبر و خطش به ما برسد، در سفر عراق که از قضا دومین سفر مشترکش با همسفرش بوده، قبل از رفتن نشسته و کلی راجع به عراق و تاریخ و فرهنگ و اجتماعیات آن سرزمین کهن خوانده و به اتکای سفرهای قبلی‌ای که برای زیارت به شهرهای مقدس عراق می‌رفته و به اعتبارِ خوانده‌هایش، با چشم باز و هدف مشخص قدم در «سرزمین امامان و پیامبران» (تعبیر رسمی دستگاه تبلیغاتی حزب بعث از کشور عراق در زمان صدام) و تمدن دیرپای بین‌النهرین گذاشته و در تمام خطوط کتاب، روایت تاریخی و تطبیقش با الان و محیطی که در تابستان۱۴۰۱ تجربه‌اش کرده، به چشم می‌‌خورد.

جسارت قابل ستایش نویسنده در سرک‌کشیدن به روزمره‌ درونی مردم تا آنجا پیش‌ رفته که او را تا آرایشگاهی زنانه در بغداد هل داده و او جسورانه در دل یک متن با رویکردِ دینی مذهبی، به مکالمات داخل آرایشگاه پرداخته و متن چنان سلیس، بی‌تکلف و روان است که صدای بلندبلند فکر کردنِ راوی، جا‌به‌جا به گوش می‌رسد. مثل آنجا که خانم نویسنده به کُنیه‌گذاری اعراب و این‌که همدیگر را نه با اسم که با کُنیه صدا می‌کنند، ایراد می‌گیرد و حرف دلش را می‌زند. با وجود این‌که حرفش مغایر فرهنگ و رسوم ملت میزبان است.

نویسنده‌ جوان که از قضا روحانی‌زاده است، شیفتگی‌اش به نغمه‌ «ام‌کلثوم» را پنهان نمی‌کند و بغداد و ساحل دجله را وجب‌به‌وجب گز می‌کند تا به قهوه‌خانه‌ای برسد که بوی یار دارد... . و می‌رود تا بالای برج متوکل عباسی در سامرا و کاخ ویران‌شده‌ صدام در بیابان بابل و لابه‌لای روزمرگی‌های مردم مهمان‌پرست عراق. سفر اربعین امسال من، از لحظه‌ای که از خوی خارج شدم تا ساعتی که دیوارهای شهر دوباره در نظرم پدیدار شدند، ۶۵ ساعت بیشتر طول نکشید و در همه‌ این ۶۵ ساعت، هرجا که نشسته بودم، چه در ون زاغارتی که ما را یک‌دور برد چرخاند دور سر چهار امام مدفون در سامرا و کاظمین و برگرداند کربلا و روز بود، چه زمانی که چراغ بالای سرم در طیاره‌ مسیر رفت و برگشت روشن بود و امکانِ خواندن داشتم، «بدو دجله بدو» از دستم نیفتاد؛ بس‌ که روان، راحت و ساده نوشته شده بود و تا برگردم خوی، همه‌اش را نوشیده و تمام کرده بودم.

و سفرنامه‌های این نویسنده‌ جوان را چنان جامع و کامل دیده‌ام که بعد از این اگر کسی بخواهد استانبول برود، می‌گویمش قبل سفر، «استانبول‌چی» و اگر خواست عراق برود، «بدو دجله بدو» را بخواند و قبل سفر یک‌دور فرهنگ و مناسبات و تاریخ این دو سرزمین را مرور کند. بس‌ که در یک رفت‌وبرگشت کوتاه، خلاصه‌ جریانات تاریخ معاصر و مناسبات سیاسی این دو سرزمین را به‌ آدم انتقال می‌دهد. چند هفته بعد از سفر اربعین امسال، وقتی هنوز مزه کلمات کتابِ مناسب سفر کربلایم ـــ بدو دجله بدو ـــ هنوز از زیر دندانم نرفته بود، شهریار ما و خانم نویسنده‌اش مهمان آمدند خوی و قدم سر چشم من و همسرم گذاشتند.

بعد از چایی اول که با هم خوردیم، از سرکار علیه پرسیدم: «آخرش هم نگفتی چه شد که در مسیر مشایه‌ بغداد به کربلا ‌اشکت درآمد و هوا چنان ابری شد که شهریار ما را به زانو درآوردی؟» و نگفت و جایش شهریار گفت که «نویسنده‌ خانه‌شان!» برای نوشتنِ سفرنامه‌ اخیر، ۵۰ عنوان کتاب راجع به موضوع، قبل سفر و حین تنظیم سفرنامه خوانده و کتاب که نخ تسبیحش روایت زیارت اربعینی سیدالشهداست، خلاصه‌ای از فهم نویسنده است از آن ۵۰ عنوان و چندین و چند مقاله و مشاهداتش از رسوم روزمره مردم دوست‌داشتنیِ عراق. و گفت که «نویسنده خانه‌شان» فی‌الحال مشغول نظم و نسق‌دادن به سفرنامه هندوستان است و راست می‌گفت. یادم آمد، دهه اول محرم امسال را خانم نویسنده و آقای عکاس، یک تُکِ پا رفته بودند هندوستان.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

صدام حسین بعد از ۲۴۰ روز در ۱۴ دسامبر ۲۰۰۳ در مزرعه‌ای در تکریت با ۷۵۰ هزار دلار پول و دو اسلحه کمری دستگیر شد... جان نیکسون تحلیلگر ارشد سیا بود که سال‌های زیادی از زندگی خود را صرف مطالعه زندگی صدام کرده بود. او که تحصیلات خود را در زمینه تاریخ در دانشگاه جورج واشنگتن به پایان رسانده بود در دهه ۱۹۹۰ به استخدام آژانس اطلاعاتی آمریکا درآمد و علاقه‌اش به خاورمیانه باعث شد تا مسئول تحلیل اطلاعات مربوط به ایران و عراق شود... سه تریلیون دلار هزینه این جنگ شد ...
ما خانواده‌ای یهودی در رده بالای طبقه متوسط عراق بودیم که بر اثر ترکیبی از فشارهای ناشی از ناسیونالیسم عربی و یهودی، فشار بیگانه‌ستیزی عراقی‌ها و تحریکات دولت تازه ‌تأسیس‌شده‌ی اسرائیل جاکن و آواره شدیم... حیاتِ جاافتاده و عمدتاً رضایت‌بخش یهودیان در کنار مسلمانان عراق؛ دربه‌دری پراضطراب و دردآلود؛ مشکلات سازگار‌ شدن با حیاتی تازه در ارض موعود؛ و سه سال عمدتاً ناشاد در لندن: تبعید دوم ...
رومر در میان موج نویی‌ها فیلمساز خاصی‌ست. او سبک شخصی خود را در قالب فیلم‌های ارزان قیمت، صرفه‌جویانه و عمیق پیرامون روابط انسانی طی بیش از نیم قرن ادامه داده است... رومر حتی وقتی بازیگرانی کاملاً حرفه‌ای انتخاب می‌کند، جنس بازیگری را معمولاً از شیوه‌ی رفتار مردم معمولی می‌گیرد که در دوره‌ای هدف روسلینی هم بود و وضعیتی معمولی و ظاهراً کم‌حادثه، اما با گفت‌وگوهایی سرشار از بارِ معنایی می‌سازد... رومر در جست‌وجوی نوعی «زندگی‌سازی» است ...
درباریان مخالف، هر یک به بهانه‌ای کشته و نابود می‌شوند؛ ازجمله هستینگز که به او اتهام رابطه پنهانی با همسر پادشاه و نیز نیت قتل ریچارد و باکینگهم را می‌زنند. با این اتهام دو پسر ملکه را که قائم‌مقام جانشینی پادشاه هستند، متهم به حرامزاده بودن می‌کنند... ریچارد گلاستر که در نمایشی در قامت انسانی متدین و خداترس در کلیسا به همراه کشیشان به دعا و مناجات مشغول است، در ابتدا به‌ظاهر از پذیرفتن سلطنت سرباز می‌زند، اما با اصرار فراوان باکینگهم، بالاخره قبول می‌کند ...
مردم ایران را به سه دسته‌ی شیخی، متشرعه و کریم‌خانی تقسیم می‌کند و پس از آن تا انتهای کتاب مردم ایران را به دو دسته‌ی «ترک» و «فارس» تقسیم می‌کند؛ تقسیم مردمان ایرانی در میانه‌های کتاب حتی به مورد «شمالی‌ها» و «جنوبی‌ها» می‌رسد... اصرار بیش‌از اندازه‌ی نویسنده به مطالبات قومیت‌ها همچون آموزش به زبان مادری گاهی اوقات خسته‌کننده و ملال‌آور می‌شود و به نظر چنین می‌آید که خواسته‌ی شخصی خود اوست ...