یادداشت | آرمان ملی


«سخت‌پوست» اولین کتابی بود که از ساناز اسدی می‌خواندم. نویسنده‌ای که نه قلمش را می‌شناختم و نه قبلا داستانی از او خوانده بودم. اما شاید بشود خیلی محکم گفت که در انتهای کتاب و وقتی صفحه آخر را می‌خوانی و آن را زمین می‌گذاری دَم و شرجیِ هوای رامسر به جانت چسبیده و همین موضوع نشان می‌دهد که نویسنده داستانش را خوب نوشته و کارش را بلد بوده است.

سخت‌پوست ساناز اسدی

رمان سخت‌پوست کتابی نه چندان حجیم با داستانی رفت و برگشتی در زمان ماضی و حال اتفاق می‌افتد و راوی داستان، آخرین عضو یک خانواده چهار نفری است. خانواده‌ای که ده روز از مردن پدرشان گذشته و باران تمام سعی و تلاشش را می‌کند تا پدر خانواده را از سینه خاک بیرون کشیده و تحویل‌شان بدهد، هرچند آنها این بازگشت را نخواهند. پدر خانواده یعنی داوود مردی است که نویسنده او را با شناسنامه‌ای پر از ناکامی به خواننده نشان می‌دهد. ناکامی‌هایی که نه از سر تقدیر و سرنوشت که از سر اشتباهات فاحش خودش جوانه زده و همین امر باعث شده تا پدر در این خانواده جایگاه متفاوتی با آنچه در خانواده‌های دیگر می‌بینیم داشته باشد.

تعریف کلیشه‌ای پدر در این داستان چندان مطرح نیست و این موضوع را از همان سطور اول داستان می‌شود درک کرد... «هر وقت تلفن می‌زد می‌گفت چی خریده. همه را یک دور فارسی می‌گفت یک دور ژاپنی. کتانی برای امین، بلوز با عکس بروس لی برای من. کاپشن برای امین، سگا برای من. لباس برای مامان عینک دودی برای امین، کیف کمری برای من. من فکر می‌کردم همه‌‌اش همانجا توی چمدان‌هاست. تمام سوغاتی‌های خارجی گوشه اتاق بود و ما مجبور بودیم بنشینیم و ماهی گردبیج و میرزا قاسمی و کال کباب بخوریم... .»

پسرها برای پدر و نقش نمادینی که دارد ارزش قائل نیستند. آنچه در فلش‌بک‌های رفت و برگشتی داستان عیان است، اشتباهات پشت به پشت داوود است که تا حدودی خانواده و شالوده‌‌اش را متزلزل کرده. علاقه داوود به ویلایی که صاحبش را هم می‌شناسد یکی از ارکان پررنگ داستان است. ویلایی که در رویاپردازی‌های پدر خوش خیال خانواده تبدیل به نقطه ضعف او شده و پسرها را از او دورتر و دورتر می‌کند. مسافرها یکی دیگر از ارکان پررنگ داستان اسدی هستند. مسافرهایی که وقتی نام یکی از شهرهای شمالی می‌آید تبدیل به نام‌هایی آشنایی می‌شوند و جان می‌گیرند. مسافرهایی که همیشه با ولع به باران و شرجی و سبزی دور و برشان نگاه می‌کنند و همیشه برای دریا مشتاق و بی‌تابند.

«... پدر مسافرها را دوست داشت برایش فقط مسافر نبودند. با همه‌شان رفیق می‌شد. از همه‌شان قول می‌گرفت که هر وقت برگشتند زنگ بزنند تا برود دنبالشان و خودش برایشان جا پیدا کند و هر جا می‌خواستند بروند دربست می‌بردشان. می‌گفت همین‌ها به درد ما می‌خورند. یه ویلا می‌سازند تا ده متر آن طرف‌ترش آباد می‌شود... .»

چند روز از مردن داوود می‌گذرد و باران سیل‌آسای رامسر گور او را کاویده و او و چند مرده دیگر را از زیر خاک بیرون آورده. عاطی، مادر خانواده، زنی صبور و آرام است. از آن دست زن‌هایی که حتی مخالفت و ناراحتی‌شان هم نه قابل روئیت است و نه قابل فهم. زنی که نسبت به اتفاقات پیرامونش بیشتر نقش یک منفعل را دارد تا یکی از پایه‌های محکم یک خانواده منسجم را. زنی که در مواجهه با اتفاقات، نه ابراز خوشحالی می‌کند و نه ابراز ناراحتی. نه برایش مهم است که مردش چه رویاهای پوچی در سر می‌پروراند. حتی به قدر بازی فوتبال ایران و استرالیا هم داوود برایش اهمیت ندارد. آنقدری که برای بازی فوتبال دل آشوب می‌شود برای پایه‌های لرزان خانه‌ای که مردش بنا نهاده دلواپس نمی‌شود. هرچند مادر است و برای پسرهایش فکری و نگران اما این زنِ ساکت و صبور همیشه آخر صف ایستاده است. «... گل دوم را که خوردیم پدر زد بیرون. روی ایوان ایستاد و سیگار کشید. زل زد به کیسه بوکسی که توی حیاط از درخت آویزان بود. امین سریع گفت: گربه رو بیاریم پایین مارو بدبخت کرد بس نبود؟ به خدا می‌بینمش دلم می‌خواد لگد بزنم به تلویزیون. مادر با چشم و ابرو اشاره کرد به ایوان. امین کوتاه بیا نبود. همه می‌رن ژاپن، پول میارن سرمایه میارن بابای ما رفته گربه آورده... .»

جغرافیای داستان با جزئیاتِ قابل تاملی روایت شده است. نویسنده آنچه را که می‌باید از تعریف فضا در داستانش داشته باشد به خوبی ادا کرده است. باران، سرسبزی، نم و شرجی و رابطه دراماتیک این فضا با حال و احوال آدم‌های داستان که خانواده‌ای با مشکلات ویژه در اواسط دهه هفتاد شمسی را پیش چشم خواننده زنده می‌کند به خوبی انس گرفته است. نویسنده احساسات هر کدام از اعضای این خانواده را به صورت تفکیک شده و البته قابل لمس برای خواننده شرح می‌دهد. آدم‌هایی که اگرچه در کنار هم زندگی می‌کنند اما دیدگاه‌ها و رویکردهای متفاوتی نسبت به پیرامونشان دارند. «... برنگشتم. همانجا نشسته بودم و نگاهش می‌کردم. کنار لباس‌هایش که مرتب تا کرده بود روی هم، کنار جوراب گوله شده توی جیب پیراهنش. پدرم داشت خودش را توی آب غرق می‌کرد و من داشتم نگاهش می‌کردم. یک هو تنش را سنگین کرده بود... .»

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...