حماسه‌‌ی شَر | آرمان امروز


روایت الکساندر سولژنیتسین نویسنده فقید روسی از نظامِ وحشیانه اردوگاه‌های کار اجباری اتحاد جماهیر شوروی که نیم قرن پیش منتشر شد و اکنون در دو جلد با ترجمه احسان سنایی‌اردکانی از سوی نشر مرکز منتشر شده، بزرگ‌ترین اثرِ ناداستانِ قرنِ بیستم است؛ اثری که سرنوشتِ سیاهِ مردمانِ شرق، نه‌تنها در گذشته، که در امروز نیز هست.

تمام کتاب‌های مربوط به وقایع هولوکاست، به‌ویژه کتاب‌هایی که توسط بازماندگان نوشته شده‌اند، دو هدف دارند؛ یک، بازگوکردن وحشت کامل هولوکاست به این منظور که آن را در آگاهی‌ جمعی جاودان کنند تا هرگز تکرار نشود. و دیگری تبیین ریشه‌های تاریخی و علل آن وقایع است. «مجمع‌الجزایر گولاگ» [The Gulag archipelago, 1918-1956] روایتی غیرداستانی درباره هولوکاستِ بزرگِ دیگرِ قرنِ ما است- زندان، اعمال وحشیانه و اغلب قتل ده‌ها میلیون شهروند بی‌گناه شوروی توسط دولت خود که عمدتاً در دوران حکومت استالین از 1929 تا 1953 اتفاق افتاد؛ اَعمالِ وحشیانه‌ای که در قرن بیست‌ویکم نیز هم‌چنان از سوی برخی حکومت‌ها به مردم اِعمال می‌شود.

الکساندر سولژنیتسین «مجمع‌الجزایر گولاگ» را اثر «اصلی» خود نامیده و آن را بالاتر از رمان‌های مهمی قرار می‌دهد که برای او شهرت نویسنده برجسته روسیه و جایزه نوبل ادبیات 1970 را به ارمغان آورد. اهمیت قائل‌شدن او برای این کتاب که در سال های 1958تا 1968 نوشته بود، اما پس از آن‌که پلیس مخفی شوروی نسخه‌ای از دست‌نویس‌ها را توقیف کرد، مجوز انتشار در غرب را گرفت، قابل درک است.

اولین هدف سولژنیتسین مستندسازی برای مردم شوروی بوده که دولت تنها بخشی از حقیقت را اعتراف کرد و تقریبا هیچ پاسخگویی درباره ابعاد کامل آنچه روی داده است در کار نبود. سولژنیتسین که خود بازمانده آن دوران است، نسبت به «همه شکنجه‌شدگان و کشته‌شدگان» و حتی بیشتر از آن نسبت به زندگان و نسل‌های آینده احساس تعهد می‌کند. او می‌خواهد که تمام حقیقت جنایات رسمی و رضایت مدنی آشکارا محکوم و تأیید شود تا ملت بتواند از طریق «سنتِ بزرگِ شکیباییِ روسی» به نوسازی معنوی و سیاسی دست یابد. «مجمع‌الجزایر گولاگ» همانند شرحِ وقایعِ هولوکاست، یک دستاورد خارق‌العاده است، ولی کمتر به عنوان اثری تاریخی شمرده می‌شود.

سولژنیتسین تاریخ بین سال‌های 1918 و 1956 «آن سرزمین شگفت‌انگیز گولاگ را که همچون جزایری در سرتاسر شوروی وسیع پراکنده بودند- سرزمینی تقریبا نامریی، تقریبا نامحسوس، محل سکونت مردمان زک [زندانیان]» را بازآفرینی می‌کند... مجمع‌الجزایر به نظام گسترده اردوگاه‌های کار اجباری اشاره دارد که توسط پلیس مخفی و نهادهای آن اداره می‌شود و جمعیت زندانیان آن از تعداد اندک پس از انقلاب 1917 به 12 تا 15میلیون‌نفر تا دهه 1940 رسید (تقریبا نیمی از آن‌ها «زندانیان سیاسی» بودند) گولاگ مخفف دفتر مرکزی است که اردوگاه‌های کیفری را اداره می‌کرد.

بازآفرینی سولژنیتسین از این «سرزمینِ» مخفی در کشور به‌راستی یک دستاورد قهرمانانه در شرایط شوروی است. منابع اصلی شامل تجربیات خود او از سال 1945 تا 1953 و تجربیات مربوط به 227 بازمانده دیگر است. شهادت آنها با اطلاعاتی از نشریات رسمی، سامیزدات و حتی چندین نشریه غربی تکمیل شده است. آنها در روایتی قدرتمند گرد آمده‌اند که سبک‌های نثر رمان‌نویسی حماسی، پارتیزانی، تاریخ‌نویسی و خشم اخلاقی را با ضرب‌المثل‌های روسی، طنز سیاه، زبان اردوگاه زندانیان و ریشخند به دولت‌مردان شوروی آمیخته است. لحن جدلی طعنه‌آمیز در سراسر کتاب با شخص و خشم سولژنیتسین سازگار است.

مجمع‌الجزایر گولاگ» [The Gulag archipelago, 1918-1956]

دو بخش نخستِ «مجمع‌الجزایر گولاگ»، برداشتی آزاد از سفر به «هزاران جزیره مجمع‌الجزایر طلسم‌شده» است. خواننده تعداد زیادی از قربانیان را دنبال می‌کند، زندگی‌نامه‌های آن‌ها به طور مؤثر تعمیم یافته است، از دستگیری تا نخستین سلول و «بازجویی»، سپس در ادامه گذر از زندان‌های موقت، در سرتاسر کشور پهناور در قطارهای پرجمعیت و مرگ‌بار، تا بنادر و کشتی‌های مجمع‌الجزایر. این سفری است به سوی خواری و مرگ، به شکنجه‌های وحشتناک، اعدام، تجاوز جنسی، گرسنگی، تشنگی، بیماری و غیره. میلیون‌ها نفر که به «کاریکاتوری از انسانیت» تقلیل یافتند، به‌نوعی از این سفر جان سالم به‌در بردند و میلیون‌ها نفر دیگر نه! سفر و روایت کتاب پس از ورود به اردوگاه‌های کار اجباری به پایان می‌رسد و سولژنیتسین در جلدهای بعدی زندگی و مرگ را در آنجا شرح می‌دهد. در اینجا او فقط می‌گوید: «در اردوگاه... بدتر خواهد بود.»

افشاگری سولژنیتسین نباید هیچ خواننده تحصیل‌کرده را شگفت‌زده کند. جنبه‌های عمومی و خاص این جنایت از دیرباز شناخته شده است. بااین‌حال، حتی برای متخصصان نیز انبوهی از جزئیات جدید وجود دارد، برخی وحشتناک‌تر، برخی نامعقول. پلیس تابوت کوچک حاوی کودک شیرخوار مرد دستگیرشده را تفتیش می‌کند و دور می‌اندازد. یک زن بازجو دختر یک زندانی را تهدید به دستگیری و «حبس او در سلول مبتلایان به سفلیس» می‌کند. به زندانی دیگری که معترض است: "اتهام جنایت او زمانی رخ داده که او تنها 10 سال سن داشته"، هشدار داده می‌شود که «به سرویس اطلاعاتی شوروی تهمت نزند.»

آمار و ارقام سولژنیتسین شاید چندان دقیق نباشد. برای مثال، بعید به‌نظر می‌رسد که دویست هزار نفر از لنینگرادی‌ها تنها در سال‌های 1934-1935 دستگیر شده باشند، اگرچه ممکن است این تعداد در دوره طولانی‌تری به دست آمده باشد. روایت طرح استالین برای به راه‌انداختن یک قتل‌عام بزرگ در اوایل دهه 1950 با به دارآویختن علنی چند پزشک یهودی در میدان سرخ، هرچند با شخصیت دیکتاتور سازگار باشد، تنها براساس «شایعات» است. بااین‌حال، اینها نکات جزیی هستند و از صحت گزارش کلی سولژنیتسین نمی‌کاهد.

افشاگری، به‌معنای واقعی کلمه، تنها بخشی از این کتاب طولانی با مطالب گوناگون است. سولژنیتسین به‌طور منظم از روایت سفر زندانیان بیرون می‌آید برای جستارهای مهم درمورد تاریخچه پیدایش، روانشناسی و جامعه‌شناسی کشور گولاگ. برای نشان‌دادن اینکه سرکوب با لنین و انقلاب بلشویکی آغاز شد، نه با استالین، او به دقت روند و تحولات نیروهای امنیتی، نهادهای کیفری، قوانین کیفری و محاکمه‌های سیاسی را از سال 1918 دنبال می‌کند و سه «موجِ» اصلیِ دستگیری‌ها را ثبت می‌کند که «سیستم دفع فاضلاب ما» را پر کرده است- خرده ‌مالکانی که در سال‌های 1929-1930 در جریان اشتراکی‌سازی گیر افتادند، اعضای حزب و سایر مقامات رده‌بالا در پاکسازی‌های استالین در اواخر دهه 1930، محکومین معمولی و اسرای جنگی بازگردانده‌شده در سال‌های 1944-1946. اما همچنان از همان ابتدا بودند بسیاری از «نهر‌ها و جویبار‌های بی‌پایان... که قطره‌قطره جمع شده بودند.» او نگرش و طبقات اجتماعی قربانیان و قربانی‌کنندگان پر از باد غرور را بررسی می‌کند. درنتیجه، کتاب فراتر از افشاگری، تبدیل به یک بازآفرینیِ ادبیِ معتبر از «زندگی روزمره و آداب و رسوم مجمع‌الجزایر» می‌شود.

چگونه می‌توان نابودی میلیون‌ها انسانِ بی‌گناه را توضیح داد؟ سولژنیتسین دیدگاهی که علت آن را ایجاد انحرافی در تاریخ شوروی در سال‌های 1929-1953 معروف به استالینیسم (اصطلاحی که برای او معنای واقعی ندارد) می‌داند کاملا رد می‌کند. او معتقد است که از ماهیت اصلی انقلاب بلشویکی و نظام سیاسی شوروی- که «خط مستقیمی» بین دوران لنین و استالین وجود داشت- و به‌طور خاص از ایدئولوژی مارکسیستی-لنینیستی سرچشمه گرفته است.

«خواری معنویِ» ایدئولوژی، یعنی فقدانِ «اصول دینی و اخلاقی»، باعث ایجاد و توجیه این شرارت می‌شد. این استدلال که در سراسر «مجمع‌الجزایر گولاگ» پراکنده است در «نامه به رهبران شوروی» دوباره بیان شده است: یک درخواست اخلاقی، فلسفی و برنامه‌ای قابل‌توجه که در سپتامبر 1973 محرمانه برای رهبری ارسال شد: «تمام مسئولیت خون‌هایی که بر زمین ریخته شده بر عهده این ایدئولوژی است.»

سولژنیتسین مطمئنا درست می‌گوید که تاریخ پیدایش نظام اردوگاه پلیس-زندان برمی‌گردد به سال بعد از 1917، سال تسلط بلشویک‌ها، و هیچ دستاوردی در دوره شوروی نمی‌تواند پیامد‌های شکنجه و قتل میلیون‌ها نفر را توجیه کند. با کنارگذاشتن این واقعیت که «ایدئولوژیِ» شوروی در طول سالیان متمادی دستخوش تغییرات بنیادی شده است و سولژنیتسین اساسا مارکسیسم را با استالینیسم یکی می‌داند، توضیح کلی او که بسیار شبیه به اکثر محققان آمریکایی است، تک‌بُعدی و گزینشی در شواهد تاریخی آن است.

به‌عنوان مثال، وحشت اولیه بلشویکی 1918-1921، اگرچه توسط ایدئولوژی تقویت شده بود، اما اساسا از آن نشأت نمی‌گرفت، بلکه از پویایی جنگ داخلی شدید علیه ارتش‌ سفید ضدانقلابی و ارتش‌های خارجی ناشی می‌شد. هر دو طرف به جنایت متوسل شدند، عمل متقابلی که در جنگ‌های داخلی در همه‌جا رایج بود. پس از جنگ داخلی و با تثبیت N.E.P(سیاست‌های نوین اقتصادی)، سیاست‌های معتدل و آشتی‌جویانه حزب در دهه 1920، وحشت تا حد زیادی کمرنگ شد تا اینکه استالین N.E.P را در 1929 لغو کرد. شواهد سولژنیتسین با توجه به تلاشی که او می‌کند این تصویر از شوروی 1920 را اصلاح نمی‌کند یا از ادعای او مبنی بر اینکهN.E.P. صرفا یک فریب بدبینانه بود، که برای دیدگاه او درمورد «خط مستقیم» بین بلشویسم و استالینیسم ضروری است.

متهم‌کردن کل عقاید بلشویکی انواع دیگری از یک‌جانبه‌بودن را منجر می‌شود. اکثر مورخان غربی حداقل در این‌باره هم‌نظرند که میراث لنین مبهم بود. در «مجمع‌الجزایر گولاگ»، لنین تنها مانند یک استالین ناچیز حضور دارد، که شامل سرکوب علیه تمارض‌کنندگان و رقیبان به‌عنوان «حشرات» می‌شود. بوخارین، که سولژنیتسین او را «بالاترین و درخشان‌ترین هوش» در میان رهبران اصلی بلشویک می‌نامد، با وجود این، یا شاید به همین دلیل، او را قبل و در حین دستگیری‌اش در سال 1937، به عنوان یک فرد شاکی و پایبندنبودن به اصول اخلاقی نشان دادند، اگرچه شواهد محکمی وجود دارد که رفتار او بسیار متفاوت بود. درواقع، سولژنیتسین اظهار می‌کند که تقریبا تمام میلیون‌ها کمونیستِ قربانیِ استالین، که فاقد «اصول اخلاقی» بودند، برخلاف بسیاری از شواهد، در زندان رفتاری ناپسند داشتند.

به همین ترتیب، امتناع سولژنیتسین از در نظرگرفتن سایر توضیحات جزیی با برخی از شواهد خود در تضاد است. برای مثال، او به‌درستی استدلال می‌کند که سرکوب شوروی هزاران برابر بیشتر بوده است و بنابراین از نظر کیفی با سرکوب تزار تفاوت دارد. بااین‌حال مطالب او نشان می‌دهد که سنت‌های تزاری نوپا، و همچنین انفعال تاریخی مردم روسیه، عامل این فاجعه بوده است.

مجمع الجزایر گولاگ

علیرغم این شرایط آشکار که وحشت‌های گاه‌ و ‌بی‌گاه میلیون‌ها نفر با حکومت استالین آغاز شد و به پایان رسید- حضور دیکتاتور به‌عنوان یک نیروی پویا در سرتاسر «مجمع‌الجزایر گولاگ» به چشم می‌خورد- سولژنیتسین هیچ اهمیت خاصی به نقش یا شخصیت او نمی‌دهد. درنهایت، سولژنیتسین در بخش‌های تأثیرگذار که با ارجاعات صریح به استخدام تقریبی خود در پلیس مخفی و بی‌رحمی‌های شخصی در طول دوران حرفه‌ای‌اش به‌عنوان فرمانده ارتش سرخ، این ضرب‌المثل قدیمی را نشان می‌دهد که قدرت فاسد می‌کند و بدین‌گونه به جوهرِ جهانی‌ترِ هولوکاست اشاره می‌کند. به عبارت دیگر، می‌توانیم محکومیت اخلاقی سولژنیتسین را درمورد آنچه روی داده است، بدون اینکه لزوما توضیح او را بپذیریم، محترم شمرده و هم‌نظر باشیم. تغییر اعتقاد او در مجمع‌الجزایر از مارکسیسم به لنینیسم و به ارتدوکس مسیحی روسی، او را از انکار مطلق نخستین اعتقاد خود (یک سندرم آشنا در میان کمونیست‌های سابق غربی است) سوق داد به دیدگاه شدیدا مذهبی، ملی و اسلاووفیلی که در «نامه»اش بیان شده است.

او در آن نامه از رهبری شوروی عاجزانه درخواست کرده که این «ایدئولوژی پوچ» را رد کند. او 66 میلیون نفر را کشته و تخم بدبینی و نفاق را در بین زندگان کاشته است. اکنون از طریق رشد افسارگسیخته اقتصادی و تکنولوژیکی به یک جنگ فاجعه‌بار با چین و همچنین یک فاجعه زیست‌محیطی منجر می‌شود.

سولژنیتسین که منتقد دموکراسی غربی و همه مفاهیم «پیشرفت ابدی» است، معتقد است روسیه تنها با رویگردانی عمیق به درون، دورشدن از امپراتوری و دخالت‌های خارجی و عقب‌نشینی به سمت بازسازی الهام‌گرفته از ارزش‌های بومی کهن، کمونیسم، کشور و کلیسا می‌تواند خود را نجات دهد. او می‌گوید، دولت موجود می‌تواند به این «رستگاری» منجر شود، علاوه بر این، یک اقتدارگرایی خیرخواهانه به‌معنای واقعی کلمه اتخاذ کند که «به مردم اجازه دهد نفس بکشند، بگذارد فکر کنند و ببالند!»

اگرچه دیدگاه سولژنیتسین عمیقا روسی است، اما منعکس‌کننده کُل یا شاید حتی بخش عمده‌ای از تفکر مخالف در اتحاد جماهیر شوروی امروزی نیست. آندره ساخاروف و روی مدودف، سخنگویان لیبرالیسم به سبک غربی و مارکسیسم-لنینیسم دموکراتیک، به او احترام بسیار می‌گذارند، در برخی مطالبات او هم‌نظر هستند و به بدرفتاری با او اعتراض کرده‌اند. اما آنها درمورد پرسش‌های مهم درمورد گذشته و آینده با او اختلاف نظر دارند. به‌ویژه، ایده‌های مخالف و ضداستالینیستیِ مدودف و دیگران از دیدگاه تاریخی بسیار متفاوتی سرچشمه می‌گیرد، دیدگاهی که وحشتِ بزرگ را خیانتی تنفرانگیز به انقلاب بلشویکی و آرمان‌های مارکسیست-لنینیستی می‌داند. مجموعه جدیدی از اسناد جناح چپ که توسط جورج ساندرز ویرایش شده، «سامیزدات: صداهای مخالفان شوروی» (نیویورک، 1974) شواهدی را نشان می‌دهد که این دیدگاه زنده و نیرومند است.

بااین‌حال، واضح است که سولژنیتسین، ساخاروف، مدودُف و دیگر مخالفانِ شجاع درحال گفت‌وگوی اساسی درباره آینده کشور هستند. رهبری کنونی شوروی جز سانسور، سرکوب گزینشی و درمورد سولژنیتسین تبعید، چیزی برای کمک به این بحث انتقادی ندارد. مفهوم این وضعیت ظاهرا نکته حکایتی است که در اتحاد جماهیر شوروی نقل محافل بود:

صد سال بعد می‌پرسند «برژنف که بود؟»
«اوه، او در زمان سولژنیتسین یک سیاستمدار بود.»
صدسال بعد این سوال مطرح می‌شود که «برژنف که بود؟»
«اوه، او در زمان سولزینیتزین یک سیاستمدار بود.»

............... تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...