رابطه «من» و «تن» و دیگری | آرمان ملی
داستان بلند «ج» نوشته پیمان هوشمندزاده را میتوان سفری برای کشف «هویت» دانست؛ سفری اکتشافی که با پرسشی بنیادین درباره درک جهان از طریق حواس انسانی شکل میگیرد؛ اینکه از منظر ادراکات حسی، موقعیت «من» در جهان هستی چیست؟ رویکردِ شخصیتِ محوری این داستان در درک «تن» به مثابه ابزاری برای تعریف جایگاه هستیشناسانهاش، به آنچه هوسرل در این رابطه میگوید بسیار نزدیک است. در این دیدگاه، جسم و پیامی که به ذهن منتقل میکند، اهمیت ویژهای دارد و درنهایت همان هم به تفکر میانجامد. به همین خاطر، همراهیِ بدن برای تحلیل آنچه از محیط میگیرد و به شناخت منجر میشود، ناگزیر است. درواقع نه «من» میتواند خود را از «تن» دور کند و نه برای تن امکان فاصلهگرفتن از من وجود دارد. چنین برداشتی از ویژگیهای فیزیکی و نقش آن در تعیین ماهیت جهان، دقیقا عکس نظریههای دکارت در این زمینه است؛ یعنی در اینجا انتزاعیات نیستند که از موقعیت مادیِ انسان تعریفی ارائه میدهند، بلکه این دریافتهای حسی هستند که به جهانبینیِ انسان شکل میدهند. از این رو، مادامی که تن به توازنی شناختی با جهان نرسد و پیامی حاکی از آن را در قالب حواس نفرستد، رسیدن به تعریفی مشخص از «خویشتن» ناممکن مینماید؛ درونمایهای که قلب تپنده داستان «ج» هم هست.
بر همین مبنا، تصویر آغازین کتاب بر اهمیت اعتدال میان جسم و دنیای پیرامون دلالت دارد؛ مرد راستدستی میکوشد چپدست شود و در این راه چهار انگشت دست راست را با چسب بههم میبندد، به شکلی که انگار انگشتهایش را گچ گرفته باشد. اما آنچه با دست چپ از وزن، فاصله و بهطور کلی رفتار فیزیکی اجسام درک میکند متفاوت از برآوردش است. در وضعیتی که با دست راست بسیاری از حرکات به راحتی و فارغ از خاصیت دینامیکیشان انجام میشدند، حالا انگار سویهای منفی دارند و منجر به انجام کاری مؤثر و معطوف به نتیجه نمیشوند. در این وضعیتِ تازه، نقصانی به وجود میآید که برخلاف عادت معمولی که تمام عمر جریان داشته، با هیچ تلاشی اصلاح نمیشود و به کمال نمیرسد. درواقع نمیتوان تغییری در نظم سالهای زیسته ایجاد کرد، مگر اینکه دگرگونی بنیادینی در شناخت از جهان پیرامون پیش آمده باشد. راوی دربارهی این آشفتگیِ تازه و در پاسخ به این مساله که چرا تغییر مرکز ثقل، چنین تأثیر شگرفی در آگاهیاش از جهان ایجاد میکند، بسیار کنجکاو است. او برای یافتن پاسخ، بهکارکشیدن از دست چپ ادامه میدهد و پا در راهی متفاوت برای شناخت این دنیای نو و موقعیت خود در آن میگذارد و سفری را برای رسیدن به تعادلی دیگر در پیش میگیرد که محرک اولیه آن، همان نقصانی است که در نظم جدید و با دست مخالف آغاز شده است. این سفر البته به جایی ناشناخته نیست، کندوکاوی است به درون و بازگشتی است به اصل و خاستگاه؛ جایی که تکتک اعضای خانواده در شکلگیری آن نقش ایفا کردهاند.
راهنمای این سفر، «یاسی» خواهر راوی است. پیامها، یادداشتها و نشانههایی که یاسی در خانه ییلاقی قدیمیشان بهجا گذاشته، برادرش را به همان راهی رهنمون میشود که زمانی خودِ او پیموده است. او برخلاف برادرش چپدست است. همانگونه که دست غالبِ مادرشان نیز چپ بوده. در مقابل، پدر هم راستدست بوده و همینجاست که موازنه میان دو قطب خانواده مشخص میشود. مادر و دختری که از توانمندیهای شهودیشان، برای برقراری ارتباطی عمیقتر با طبیعت و یافتن پاسخِ پرسشهاشان بهره میگیرند، در برابر پدر و پسری که منطق بر اعمالشان چیره است و بهطور معمول سرراستترین گزینهها را برای حل مسالههای زندگی در نظر میگیرند.
مادر در گفتار و رفتار خود دارای پیچیدگیهایی است که راوی برای درک آنها نیاز به رمزگشایی دارد. یاسی که ویژگیهایی شخصیتیاش به مادر شباهت بسیار دارد، در کشف اسرار نهفته در وجود مادر به برادر کمک میکند؛ هرچند که گاهی خودْ تبدیل به معمایی بزرگ برای برادرش میشود. گفتوگوهایی که اعضای خانواده با مادر دارند اغلب نهتنها گرهی از پیچیدگیهای موجود درباره او باز نمیکند، بلکه بر حجم آنها نیز میافزاید. برای همین است که مکالمه با او همواره شکلی ابزورد پیدا میکند، چراکه حرفهایش پاسخی روشن به سوالها نیستند. آنها درواقع طرح سوالی دیگرند و به همین خاطر درک موقعیتها را بغرنجتر میکنند. مادر اغلب سربسته و موجز حرف میزند و مسالهای را تشریح نمیکند، با اینهمه کاریزمای وجود اوست که همه اعضای خانواده را به متابعت محض میرساند. او به حکم همان شهود موشکافانهای که درباره همهچیز دارد، پیش از سایر اعضای خانواده به تصمیمهای هوشمندانه میرسد. او بدون شک ستون این خانواده چهارنفره است و تزلزل یا فقدان او منجر به فروپاشی این جمع میشود. نمود فاجعهآمیز غیبت او را در مظاهر طبیعت روستای «بنفشهده» و به شکل زمستانی سخت میتوان دید.
پدر اما نقشی عکس مادر ایفا میکند و در فرآیند حل مسأله سادهترین راهها را برمیگزیند و از نظر او روشهای قدیمی سودمندترند. او مردی است که با طبیعت ارتباط چندان پیچیدهای ندارد و پرسشهای هستیشناسانهاش همواره پاسخهایی مشخص دارند و نیازی نمیبیند برای درک بهتر جهان دست به مکاشفههایی درازدامن بزند. برای او همهچیز در دسترس است. حتی شکل عشقورزی و ابراز احساساتش، پیچوخم بهخصوصی ندارد. برای همین هم اغلب از هزارتوهایی که مادر برای تحلیل مساله ترسیم میکند، شگفتزده میشود. برای نمونه وقتی میبیند مادر موهای بافتهاش را قیچی میکند، خیلی دیرتر از آنچه باید آزردگی و خشمِ او را درک میکند. اما این صحنه چنان در ذهنش ماندگار میشود که پس از سالها به پسرش توصیه میکند، برای رمزگشایی از رفتارهای پیچیده مادر و همینطور خواهرش، بهجای توجه به علائم سرراست، دنبال چنین نشانههایی بگردد. مرگ پدر اگرچه موازنه میان دو قطب را بههم میریزد، اما سایه مادر آنقدر گسترده است که خلأ او چندان حس نمیشود.
در غیاب مادر که مرجع شناخت و آگاهی خانواده بوده، این یاسی است که سکان امور را به دست میگیرد. جهانبینیِ او نیز همانند مادر، با درکی که زیر سایه حواس و از طبیعت پیرامون بهدست آمده، شکل میگیرد. فروبردن و نگهداشتن سر در زیر آب، تأمل در حرکات ماهیها و خالهای روی تنشان و نگریستن از چشماندازهای مختلف به این منابع شناختی، تلاشی است که یاسی در پیش میگیرد تا به تعریفی مستقل و روشن از دنیای پیرامونش برسد. او اگرچه در نبودِ مادر، خلأیی بزرگ در ترازوی زندگی خانوادگیشان میبیند، اما سعی میکند تعادلی بیافریند که از آگاهیِ مستقل خودش سرچشمه گرفته است. او حالا فرصت تجربه و اشتباه دارد و میتواند راه خود را با آزمون و خطا باز کند؛ امکانی که در زمان زندهبودنِ مادر وجود نداشت و هیمنه مادر او را کاملا در خود فرو برده بود.
حرف «ج» درواقع همان استعارهای است که رابطه این مادر و دختر را در داستان تعریف میکند. مادر خط اصلی این حرف و حلقهای است که دختر را همچون نقطه دودهای در بر گرفته؛ هرچند که در میانه این درهمتنیدگی گاهی مرز تشخیص میان این دو از دست میرود. موهای بافتهشده داخل کشو، یادداشتهایی که راوی در طبقه بالای خانه پیدا میکند، حرفهایی که بسیار شبیه همند، تفکیک میان مادر و دختر را با دشواری روبهرو میکند. یاسی خود به دنبال نشانهای از خال میان حرف «ج» در طبیعتی است که تجارب زیستیاش از آن ریشه میگیرد. او نیز مانند مادر، خودش را بخشی از همان طبیعتی میبیند که به او آگاهی بخشیده است و خود را همچون ماهیای میبیند که خال بر بدن دارد. برای همین است که سلاخیِ ماهی خالدار حالش را بههم میزند. او در پی نشانی از تعادل است؛ تعادلی که با رفتنِ مادر، به کلی از دست رفته است.
در سفر راویِ «ج» به مکانی که ساختار هویتیاش در آن رقم خورده است، موازنه تازهای به وجود میآید که در آن خواهر حکم حلقه «ج» و برادر نقش نقطه دوده میان آن را مییابد. خواهر همان راه کسب آگاهیای را میرود که پیش از این مادر در پیش گرفته بود. او هم تلاش میکند در محدودیت طبیعت پیرامونش، بینهایتی را پیش روی خود بگشاید. حالا این اوست که به برادر حکم میکند کدام مسیر را برود و در کجا به آن تعادلی که تعاریف مربوط به هویتش را میسازند، برسد. یاسی مدام در پی طرح پرسشهایی اساسی از طبیعت است و آنگاه که به پاسخی قطعی درباره آنها نمیرسد میکوشد خود را به آن نزدیک و نزدیکتر کند. این جستوجوها که تماما در سایه درک تن و حواس اتفاق میافتند نهتنها چیستی آدمی را به چالش میکشند، بلکه چگونگی و چرایی او را نیز زیر سوال میبرند. سفری که راوی برای درک رابطه «تن» و «من» و تعامل میان آنها پیش گرفته است، بینهایت پاسخ را برای مسائل بنیادین پیش روی او میگذارد و او را به هزاران راه رهنمون میشود، از یأس و پوچی گرفته تا تعالی، اما همواره مرجعی یکسان برای شناخت و در سایه آن، رسیدن به نظم و تعادل وجود دارد که گریزی از آن نیست و آن تمرکز بر تن است؛ همان یگانه و منحصربهفردترین ابزار حیاتی برای درک جهان.
...
پیمان هوشمندزاده (۱۳۴۸ -تهران) دانشآموخته عکاسی است. او کار خود را به عنوان عکاس ابتدا با نشریات و آژانسهای عکس شروع کرد و بعدها راه مستقل خود را رفت و نمایشگاههای گروهی و انفرادی بسیاری در تهران، بلژیک، دانمارک، یونان، لبنان، برلین، استرالیا، گرجستان، کویت، نیویورک و پاریس برگزار کرد و در جشنوراههای عکاسی هم جوایزی به دست آورد. هوشمندزاده علاوه بر عکاسی، داستاننویس برجستهای نیز است. او کارش را با کتاب «دوتا نقطه» در سال ۷۹ شروع کرد و سپس با کتاب کودک و نوجوان «وقت گلی نی» ادامه داد. اما با «ها کردن» که در سال ۸۶ از سوی نشر چشمه منتشر شد، مورد استقبال منتقدان و مخاطبان ادبیات داستانی قرار گرفت. کتاب در همان سال برنده جایزه نهمین دوره جایزه منتقدان و نویسندگان مطبوعات شد و تا به امروز بیش از پانزدهبار چاپ شده است. مجموعهداستان «شاخ» و کتاب «لذتی که حرفش بود» (شش تکنگاری درباره دیدن و زیستن») دو اثر بعدی او بودند. «ج» آخرین اثر او است. «ج» در اصل نخستین رمان کوتاه (داستان بلند) هوشمندزاده است و مثل کارهای پیشین او، با نگاهِ عکاسوار او نوشته شده و خواننده را درگیر مفاهیم انسان و هستی از منظر نگاه تیزبین یک عکاس/نویسنده میکند.