ادبیات و میل بربرشدن | شرق
قدرت و نیروی خلاقه ادبیات را چگونه میتوان تعریف کرد؟ آن چیست که ادبیات را از دیگر گفتارها و شیوههای تفکر متمایز میکند؟ اگر تعریف دلوز و گاتاری را از ادبیات اقلیت بهمثابه ادبیاتی غیربازنمایانه و آفرینشگر و برهمزننده سلسلهمراتب سنتهای ادبی و تاریخی و آفریننده صیرورتها و نیروهای آزادکننده ادبیات بپذیریم، آنگاه میتوان از نویسندگانی نام برد که در این توصیف میگنجند: کافکا، بکت، لارنس، کارول و نهایتا جی.ام. کوئتسی،[John Maxwell Coetzee] خالق آثاری چون «در انتظار بربرها»، «آقای فو» [Foe] و برنده جایزه نوبل ادبیات در سال2003 که آثارش از این منظر قابل بحث و بررسی است.

ادبیات از منظر اینقبیل نویسندگان نه شیوهای بازنمایانه و کلیشهای برای توصیفاتی ملالآور از وقایع زندگی روزمره بلکه بیشتر کوششی خلاقانه برای تحتفشارگذاشتن زبان و رساندن آن به سرحدات بیانگری است تا آنجا که به قول دلوز کلمات سکوت میآفرینند. در این میان کوئتسی از موهبتی دوگانه بهرهمند است: برخورداری از ملیتی آفریقایی-هلندی و تکلم به زبان انگلیسی. او از یکسو زبانی فاخر برای خلق توصیفات کوبنده و زنده -که یادآور نثر بزرگان ادبیات انگلستان است- در اختیار دارد و از سوی دیگر صاحب نثری بریدهبریده و منقطع است که برجستهترین آثار بکت را به یاد میآورد، گویی در پسپشت این زبان چیزی جز سکوت و اضطراب نیست. بدینترتیب کوئتسی با اینکه جزو سفیدپوستان یا بوئرهای آفریقایجنوبی محسوب میشود، همواره نگاهی منتقدانه و با فاصله نسبت به موقعیت خود داشته است.
از مضامین برجسته در آثار کوئتسی میتوان به فضای انتزاعی و گنگ داستانها که یادآور نمایشنامههای بکت است و لحن سرد و گزارشی او اشاره کرد. راویان داستانهای کوئتسی حداقل در آثار آفریقاییاش، سرگردان میان حفظ موقعیت ایدئولوژیک خود بهعنوان مهاجران و قانونگذاران جدید و گشودگی اخلاقی بهسوی دیگری یا همان بومیان و مالکان اصلی این سرزمین هستند. او همچنین در رمان «آقای فو» از خلال بازنویسی رمان «رابینسون کروزو» اثر دانیل دفو از منظری زنانه و با استفاده از تکنیک حدیثنفسگویی و یادداشتهای روزانه، تحلیلی واسازانه از سویههای ایدئولوژیک رمان بهدست میدهد. از این نظر رمان «آقای فو» یک رمان کلیدی و چکیده کل تفکرات کوئتسی قلمداد میشود.
رمانهای کوئتسی از این امتیاز ویژه برخوردارند که نه بهشیوهای متفرعنانه و از بالا به بومیان مینگرند و نه بهشیوه مرسوم پستمدرنیستها بهورطه تکریم دیگری درمیغلتند؛ بنابراین میتوان کوئتسی را یک اخلاقگرای واقعی بهحساب آورد که بهدنبال تکینهگی ناب و ویژه مردم بومی داستانهایش است، برای مثال در همان ابتدای رمان «در انتظار بربرها» در صحنه ورود، راوی داستان که بهعنوان شهردار به منطقهای دورافتاده و پرت اعزام شده است، ویژگی متمایزکننده او عینکی دودی است که در نظر بومیان چنان مینماید که گویی او نابیناست و این را میتوان کنایهای نیشدار از بینش واقعا کور مهاجران و استعمارگران نسبت به وضعیت بومیان تعبیر کرد. راوی دچار ملالزدگی از وضعیت کسالتبار محل خدمت خود روزی در بازار به دخترکی گدا برمیخورد و رقتزده از وضعیت او، دختر را به خانه خود میبرد. توصیفات راوی از دختر از صحنههای کلیدی داستان محسوب میشود یا در صحنهای دیگر راوی میگوید: «در این زبان مشترک نارسایی که داریم از لایههای معنایی خبری نیست... ما جفت ناجوری هستیم». کوئتسی را توصیفگر برجسته جان و روان بشری دانستهاند، اما بهنظر میآید این توصیف برای شرح کار او نابسنده باشد، بلکه بیشتر باید او را نمایشگر یک ذهنیت اسیر در چنبره قدرت بیرحمانه ماشین امپراتوری دانست. آنتونیو نگری و مایکل هارت در کتاب «انبوه خلق» برای توصیف این مفهوم و شرح تمایز آن با مفاهیمی چون مردم، تودهها یا جمعیت مینویسند: «مردم بهطور سنتی مفهومی یکپارچه بوده است. مردم یکی است، اما انبوه خلق برعکس بیشمار است. انبوه خلق از تفاوتهای درونی بیشماری تشکیل شده است که هرگز نمیتوان آن را به وحدت و هویتی واحد تقلیل داد».
در رمان «در انتظار بربرها» دیگری یا انبوه خلق همان بربرها هستند. همانها که برهمزننده نظم و آرامش کهن و سنتی امپراتوری هستند. اینان قابلشمارش نیستند، از آنان باید دوری کرد، گویی ذاتا آلوده و کثیف هستند. امپراتوری بهشدت در تلاش است تا آنان را قابل بازنمایی کرده و وارد قلمرو خود کند. بهراستی که انبوه خلق در نظر آنان قبیله جنزدهگاناند. راوی رمان نیز در ابتدا از همین قماش است، اما با اندکی احساس دلسوزی و ترحم بیشتر نسبت به آنان همراه با حفظ فاصله لازم. اما باید دنبال راه خروجی گشت که از حصار تنگ امپراتوری قلمروزدایی کند. راوی کمکم به حسی از آزادی میرسد: «علت این تبوتاب را میدانم. رشته اتحاد من و سربازان امپراتوری گسیخته است. من در جناح مخالف قرار گرفتهام، بند پاره شده است. دیگر آزادم. مگر میشود لبخند نزد؟»
راوی در پی ماجراهایی برای بازگرداندن دخترک به قبیلهاش و ازدستدادن او، اسیر همان سیستمی میشود که روزی خدمتگزار آن بوده است. توصیفات کوئتسی از استحاله شخصیتی و جسمی راوی خیرهکننده است. در ابتدا فراموشی در بهیادآوردن صورت دختر: «دارم دختره را فراموش میکنم. پیش از خواب با وضوحی سرد میبینم که یک روز تمام گذشته است بیآنکه از او یادی کرده باشم و بدتر اینکه ریختوقیافهاش هم درست یادم نمیآید.» که این امر دقیقا یادآور حیات وجودی انبوه خلق و صفات ضدجوهری آن است.
صحنههای شکنجه و تحقیر راوی از نفسگیرترین صحنههای رمان هستند. در ادامه میخوانیم: «من پشت هم نعره میکشم. نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم، صدا از بدنی بیرون میآید که میداند چنان آسیبی دیده که شاید هرگز خوبشدنی نباشد و برای همین ترسش را فریاد میکند... عین پروانه پیر گندهای که بالهایش را بسته باشند نعرهکش، فریادزن. یکنفر نظر میدهد: دارد دوستهای بربرش را صدا میکند. این زبان بربری است که میشنوید.»