معمای هویت | سازندگی


امین معلوف [Amin Maalouf] نویسنده لبنانی‌فرانسوی برنده جایزه گنگور در رمان «سرگشتگان» [The Disoriented (Les Désorientés)] به دنبال تدوین گفتمانی برای نسلی است که در کوران جنگ‌های داخلی لبنان، بیش از هر دارایی دیگری از جمله وطن، خانواده و دوست، خودش را از دست داده است. آدم، پروتاگونیست این رمان، نماینده‌ای سرگشته از این نسل به شمار می‌آید که قرار است یک‌تنه همه‌ی زخم‌های نشسته به تنِ تمامی همنسلان‌اش را روایت کند. باری سنگین که به بار امانتی شباهت دارد که بر دوش اولین انسان روی زمین، یعنی آدم نهاده شد. باری که آسمان‌ها از حمل آن سر باز زدند و فرشتگان را تاب کشیدن‌اش نبود. آدم در رمان امین معلوف تمثیلی از همان اولین آدم است و در نهایت حیرت‌ و با اندوهی عمیق این حقیقت را تأیید می‌کند.

امین معلوف [Amin Maalouf] آوارگان سرگشتگان» [The Disoriented (Les Désorientés)]

آدم همچنان که در کودکی و نوجوانی این پرسش را در ذهن داشته و با هیچ پاسخی قانع نمی‌شده، اکنون در میانسالی نیز از آن در شگفتی است. این وجه‌تسمیه همواره معمایی حل‌ناشدنی است که ذهن‌اش را مشغول خود نگه می‌دارد؛ چرا او را آدم نام نهاده‌اند؟ از نظر او این عادی نیست. چون در سرزمین او، همچو اسمی بسیار نادر است. اما نمی‌توان به‌راحتی از کنارش گذشت. پشت‌اش تمام تاریخ بشریت نهفته است. در پاسخ این پرسش که چرا این نام را بر او گذاشته‌اند، پدرش به مقامِ پدری آدم برای بشریت اشاره می‌کند. توجیهی که نه‌تنها گرهی از سرگشتگی او باز نمی‌کند، بلکه بر پیچیدگی و سنگینی مفهوم این اسم می‌افزاید. در زندگی آدم زمانی فرامی‌رسد که حس می‌کند آن سرسلسله‌گی و بنیانگذاری که در معنای نام‌اش نهفته است، مأموریتی خطیر را به او گوشزد می‌کند؛ او باید برای نسل پس از خود به نوعی پدری کند. اما چنین مسئولیت سنگینی او را به وحشت می‌اندازد. از این‌روست که تا مدت‌ها سراغی از آن معمای همیشگی زندگی‌اش نمی‌گیرد.

اما آن‌چه تعادل آدم را به هم می‌ریزد و او را دوباره در دام چرایی «آدم» شدن‌اش گرفتار می‌کند، تماس دوست محتضری از وطن است. آدم سال‌هاست که مهاجرت کرده است. بسیاری از خاطرات را آگاهانه به فراموشی سپرده است و اینک دوباره یک تلفن و صدای کسی پشت خط که فرسنگ‌ها از او دور است، تلنگری برای یادآوری می‌شود. معلوف در همین آغاز گره‌افکنی‌اش نیز زبانی تمثیلی به کار می‌گیرد. صدای نامفهوم و دور آن دوست، گویی ندایی آسمانی است که رسالت او را پس از سال‌ها گوشزد می‌کند و به او فرمان برخاستن می‌دهد. آدم می‌کوشد از این موقعیت بگریزد. او سال‌ها از عمرش را هزینه کرده تا به آرامشی که اکنون دارد، برسد. چرا باید یک صدا، آن هم صدای دوستی دور و قدیمی امینت و تعادل زندگی او را مخدوش کند؟ می‌تواند به دلسوزی‌های نامزدش درباره‌ی آن دوست بی‌تفاوت باشد. می‌تواند به شهری دیگر در اروپا برود. می‌تواند باز هم کیلومترها دورتر فرار کند، اما اراده‌اش را به این ندای درونی نسپرد. کاری که ظاهری ساده اما در باطن به‌غایت دشوار است. او پیش از آن که به خود بیاید در دام افتاده است. برای همین هم ناگزیر و عاری از اراده چمدان می‌بندد و به سرزمین مادری سفر می‌کند.

محرک سفر آدم به موطن‌اش بیش از آن‌که پرسشی درباره‌ی چرایی چیزی باشد، جست‌وجو برای یافتن خود است. او در این سیر مکاشفه درمی‌یابد که آن‌چه جنگ‌های داخلی از او و همنسلان‌اش گرفته فرصت زندگی در سرزمین مادری نیست، بلکه مجال شکل‌دهی به هویت است. او به‌وضوح می‌بیند که هیچ‌کدام از آدم‌های نسل او نمی‌توانند پاسخی برای پرسش «من کی‌ام؟» پیدا کنند. حتی طرح چنین سؤالی آن‌ها را در عمق اضطراب فرو می‌برد. برای آدم و نسل او گویی جهان رو به پایان است، در حالی‌که آن‌ها هنوز ذره‌ای درباره‌ی خود نمی‌دانند و این نادانی بیش‌تر ماهیتی اجتماعی دارد تا فلسفی. آدم تلاش می‌کند در تک‌تک وقایع گذشته به دنبال‌اش بگردد و هرچه پیش‌تر می‌رود سردرگمی‌اش بیش‌تر می‌شود.

امین معلوف در اغلب آثارش در پی حل معمای هویت است، اما حالا این هویت با ارزیابی عملکرد یک نسل مورد پرسش قرار می‌گیرد. نسلی که مدام زیر سایه‌ی انواع جنگ‌های عیان و نهان ناچار به واگذاری بخشی از هویت خویش شده است. او از پدران خود نیز جز ملغمه‌ای از ترس‌ها، تردیدها و تناقض‌ها به ارث نبرده است. ذهنِ ناایمنِ او با انواع تهدیدها و بی‌ثباتی‌های سیاسی و اجتماعی، احساس ناامنی را در خود تشدید کرده و به جایی رسیده که توان‌اش را جز برای مبارزه با ناامنی‌ها نمی‌تواند به کار دیگری معطوف کند. در این میان هرگاه لحظه‌ای به خود آمده و از هویت‌اش پرسیده، آن‌قدر سردرگمی و تعلیق دیده که از شدت هراس از خود گریخته است. آدم در این رمان معلوف، در نهایت به سرگردانی پایان‌ناپذیر نسل‌اش اعتراف می‌کند. او اگرچه به وطن بازگشته تا از ریشه‌هایش بداند، اما گویی خیلی پیش‌تر از این که حتی آدم به دنیا آمده باشد، کسی صورت مسأله را پاک کرده است. برای حل این معما ابتدا باید در پی آن پرسش اولیه بود و معلوف نیز از مخاطب‌اش همین را می‌خواهد.

[رمان «سرگشتگان» نوشته‌ امین معلوف با ترجمه‌ سید حمیدرضا مهاجرانی و توسط نشر روزنه منتشر شده است. ]

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...