تلفیق طلبگی و نویسندگی | جام جم


«غمسوزی» رمانی است نوشته اعظم عظیمی ‌كه در جایزه ادبی جلال‌آل‌احمد امسال توانست به عنوان اثر برگزیده انتخاب شود. داستان این كتاب، سرگذشت سرگردانی پسر جوانی به نام «فرحان» است كه با این‌كه درسطوح تحصیل و تدریس می‌کند، در حیرت است و مشكلات در حیطه‌های مختلف بر زندگی او سایه انداخته است. بدون این‌كه قصد لو دادن داستان اثر را برای خوانندگان داشته باشیم، سعی كردیم با نویسنده درباره كتابش و چگونگی شكل‌گیری آن صحبت كنیم:

خلاصه رمان غمسوزی  اعظم عظیمی ‌

ایده رقابت دو برادر از ابتدا در داستان بود یا بعدا اضافه شد؟ با توجه به این‌كه این سوژه از‌هابیل و قابیل تا ادبیات معاصر مانند داستان كوتاه «مزاحم» نوشته خورخه لوئیس بورخس، نویسنده مشهور آمریکای لاتین، بارها تكرار شده است و امكان داشت این ایده آشنا، به كتاب لطمه بزند؟
در ایده اصلی كه در ذهنم شكل گرفته بود، دو شخصیت اصلی خانم بودند اما كم‌كم كه قرار شد داستان نوشته شود، به این نتیجه رسیدم كه باید دو شخصیت آقا باشند تا بر شدت و حدت بحران در داستان بیفزایند. البته داستان بورخس هم ارجاعش به داستان‌ هابیل و قابیل است و من یا هر نویسنده دیگری می‌تواند از اسطوره‌ها در داستانش وام بگیرد. منتها هركسی با توجه به خلاقیت و نگاه ویژه‌ای كه دارد، از آن اسطوره استفاده می‌كند و حتی یكی مثل من اسطوره را تغییر می‌دهد.

شخصیت اصلی كتاب و راوی آن، یك مرد است اما در رمان، صدای زنان بسیار طنین دارد و شخصیت‌های زن مانند مادر و نیز زن برادر راوی (فریده) تزلزل كمتری در شخصیت خود دارند. تعمدی داشته‌اید كه این شخصیت‌های زن این‌قدر خاص از كار در بیایند؟
نه، واقعا تعمدی نداشته‌ام و حالا می‌بینم می‌شود به داستان از این منظر هم نگاه كرد. اما مساله اصلی داستان، حول و حوش شخصیت اصلی است و اوست كه آ‌رزو، هدف و در عین حال مانع دارد، پس ضعف‌های او بیشتر دیده می‌شود. از قضا در داستان من این شخصیت اصلی یك مرد است و شاید همین، دوگانه‌ای در ذهن شما ساخته باشد كه چرا این مرد این‌قدر ضعف و مشكل دارد و از سوی دیگر خانم‌ها كه شخصیت‌های فرعی هستند، این گونه نیستند. شاید اگر داستان روی آنها هم تمركز می‌كرد می‌شد ضعف‌هایی هم برای‌شان در نظر گرفت ولی رمان من این ظرفیت را نداشت كه بخواهم بیش از اینها به شخصیت‌های فرعی توجه كنم.

البته به نظر می‌رسد شخصیت فریده پا به پای شخصیت اصلی در داستان دارد راه می‌رود و شما هم در بخش‌هایی تمهیدی آورده‌اید كه نامه او هم بخشی از روایت را به عهده داشته باشد. نمی‌شد داستان به صورت چند راوی نوشته شود كه نیازی به چنین تمهیدی نباشد؟
چون از ابتدا شخصیت اصلی برایم راوی رمان یعنی«فرحان» بود و موظف بودم مسائل و مشكلات و ضعف‌هایی را كه او دارد در طول داستان جلو ببرم و رفع و رجوع كنم، مجالی نبود كه به شخصیت‌های دیگر هم بپردازم. البته این مساله به ذهنم خطور كرد ولی دیدم كه امكان آن در داستان فراهم نیست.

فضای یك خانواده روحانی كه به نظر می‌رسد روحانی روشنفكری هم هست و محیط حوزه‌های علمیه و زندگی علما در داستان به خوبی درآمده است. چقدر با این فضا از قبل آشنایی داشتید؟
من خودم طلبه هستم و در حوزه‌های علمیه، تدریس هم می‌كنم و از این نظر با فضای زندگی روحانیت هم آشنایی داشتم. این‌كه از آن با عنوان روشنفكری یاد می‌كنید شاید به این دلیل باشد كه عموم مردم با فضای درونی و اندرونی زندگی روحانیت آشنا نیستند و كسانی كه از بیرون نگاه می‌كنند، فكر می‌كنند فضای زندگی روحانیون، خشك، بی‌روح و بسته‌ است اما چیزی كه من خودم شاهد بودم و شنیده‌هایم از زندگی علمای بزرگ، این بوده كه چنین چیزی درست نیست. البته خود بحث روشنفكری هم معناهای مختلفی دارد و حس می‌كنم آنچه شما به عنوان روشنفكری به كار بردید، به معنای خاصش نیست.

فضایی كه مخاطبان بیشتر در ذهن‌شان است، روحانیان سنت‌گراتری است كه تصور عموم جامعه از آنها چیزی نیست كه در زندگی قهرمانان رمان شما دیده می‌شود.
سرهمین كلمه سنت هم كه به كار می‌برید، می‌شود خیلی بحث كرد. آیا منظور از سنت عرف است یا سنت دین؟ چون اینها خیلی‌ با هم متفاوت است. به نظرم اینجا عرف بیشتر مطرح است، این‌كه عرف درباره روحانیت چگونه فكر می‌كند و گاهی احساس می‌شود برخی از روحانیان هم سعی می‌كند خودشان را با همین عرف تطبیق بدهند در حالی‌كه روحانیت باید خودش را با دین تطبیق دهد. تلاش من این بود كه داستان خودم را بنویسم و این گونه نبود كه پیام‌هایی در دست داشته باشم كه می‌خواهم آنها را به هر طریق وارد داستان كنم و چهره خاصی از روحانیت نشان دهم یا از آنان دفاعی كنم. اصلا چنین تصمیمی‌نداشتم ولی این فضا خود به خود به دلیل شناخت خودم از فضای زندگی روحانیون و بیشتر از آن، شناختم از فضای زندگی ائمه (ع) در داستان جریان پیدا می‌كرد.

اگر بخواهم به یك نمونه در روشن شدن بحث اشاره كنم این كه معمولا مخاطب عادت ندارد شخصیتی روحانی به نام حمید ببیند كه برای تبلیغ رفته و عاشق شده و سال‌ها هم به دنبال این عشق است. منظورم این بود.
حتی آن عشق هم یك عشق چارچوب‌دار است و اتفاقی نمی‌افتد كه ما بتوانیم مچ آن شخصیت را بگیریم و بگوییم: «چی شد؟ تو كه روحانی بودی!» البته این را هم بگویم كه شخصیت داستان هیچ وقت آدم مقدسی نیست و من هم ادعا ندارم این شخصیت كاملا بی‌عیب و ایراد است.

به نظر می‌آید شخصیت‌های داستان، فقط در متن زندگی می‌كنند. مانند برخی فیلم‌ها كه شخصیت‌ها در بهترین جا، بهترین دیالوگ را می‌گویند، شخصیت‌های داستان شما هم با شعر، آیه قرآن، تلمیح به داستان و فیلم و... حرف می‌زنند و این دیالوگ‌های خوب، فكر شده و بجا، واقع‌گرایی شخصیت‌ها را زیر سوال برده است. ایا این ایراد را قبول دارید؟
البته این نظر لطف شماست كه همه دیالوگ‌های داستان مرا فكر شده و بجا می‌دانید ولی این جنبه نقادانه كلام شما برمی‌گردد به طبقه‌ای كه این شخصیت‌ها از آن می‌آید. فرحان هم در دوره‌ای كه با پدرش زندگی می‌كرده، پدرش از روحانیون فاضل و موفقی بوده كه در نجف درس می‌خوانده و در دوره بعد هم در مشهد همنشین آقا می‌شود كه از علمای مطرح مشهد به‌شمار می‌رود. و مادر او گرچه زنی عامی ‌است، اما اولا با همسرش كه یك روحانی بوده زندگی كرده و ثانیا متعلق به جامعه عرب كشور است و می‌دانید كه عرب‌ها مردمان فصیحی هستند. تعمدی در این نداشته‌ام كه دیالوگ‌ها را تراش بدهم اما شناختی كه از شخصیت‌ها در ذهنم داشته‌ام، خود به خود این گونه حرف زدن را باعث می‌شد. فكر می‌كنم میان فضای تربیتی شخصیت‌ها و حرف زدن‌شان تطابق وجود دارد.

داستان این ظرفیت را داشت كه به داستانی درباره داعش و مقاومت تبدیل شود و شاید این گونه برای برخی مخاطبان و جشنواره‌ها جذاب‌تر می‌شد. چرا خودتان از این فضا دوری كرده‌اید و بحث داعش در داستان حتی در ماجرای حمله تروریستی در اهواز كه در بخشی از رمان به آن اشاره مستقیمی شده، خیلی پررنگ نشده است؟
مساله اصلی فرحان به عنوان محور داستان، داعش نیست و از اول داستان می‌بینیم كه او سوالات خاص و چالش‌هایی با درون و بیرون خود دارد و من به‌عنوان نویسنده موظف بودم آن مساله‌ها را حل كنم و این وسط مساله داعش كه می‌آید، از آن به عنوان راهی برای نشان دادن فرار فرحان از مشكلات زندگی خودش استفاده كرده‌ام. من اصلا بنای وارد شدن به داستانی در ژانر جنگی نداشتم و اگر قرار بود این كار را انجام دهم، اصلا ژانر داستان عوض می‌شد و من هم دلیلی برای این كار نداشتم.

غمسوزی در جایزه جلال برگزیده شده است، آیا فكر می‌كردید تا این سطح بالا بیاید و به نظرتان این جایزه، چه تاثیری در دیده شدن كتاب دارد؟
داستان خودم را دوست داشتم و برایش زحمت كشیده بودم. با قوت و ظرفیت‌هایش آشنا بودم اما این به این معنا نیست كه بگویم خیلی در قله است. اگر بخواهم چنین فكر كنم كه شروع جوانمرگی درنویسندگی است كه گاهی ازآن درباره برخی نویسندگان صحبت می‌شود. مسئولیت‌هایم در این حوزه ادامه دارد. البته پیش‌بینی‌ای درباره برگزیده شدن نداشتم چون كسی می‌تواند چنین برآوردی داشته باشد كه همه كتاب‌های داستانی سال۱۴۰۱ راخوانده باشد تا بتواند قضاوت كند. درباره تاثیر جایزه جلال، باید بگویم كه به هرحال تاثیرگذار است اما خود كتاب و قوت آن هم مهم است و این‌كه وقتی مخاطب سراغ اثر می‌رود، چه قضاوتی درباره آن داشته باشد، در این زمینه اهمیت دارد.

ایده «غمسوزی» از كجا آمد؟
اگر بخواهم به عقب برگردم و بگویم كه كتاب «غمسوزی» از كجا شروع شد باید بگویم داستان كوتاهی نوشته بودم كه قهرمان آن پسری بود كه درباره برخی اوصاف خداوند مانند مهربانی او، دچار شك و تردید شده بود. این داستان كوتاه، داستان موفقی بود و در یك جشنواره هم جایزه آورد ولی فكر می‌كردم این داستان، ظرفیت كار بیشتری دارد. احساس می‌كردم حق آن ایده ادا نشده است. كم‌كم دیدم مسائل شخصیت‌ها بیشتر شده و اساسا تعداد شخصیت‌ها نیز دارند بیشتر می‌شوند. تا این‌كه در سال ۹۶ مدرسه داستان شهرستان ادب فراخوان سوم خود را داد. در فراخوان درخواست داده شده بود كه طرح بفرستیم. طرح داستان در ذهن من شكل گرفته بود و فصل اول و دوم رمان را هم نوشته بودم. من طرح را فرستادم و پذیرفته شد و در مرحله بعدی فصل اول رمان را برای‌شان فرستادم و آن هم مورد پذیرش قرار گرفت و فرآیند نگارشش شروع شد. استاد من در مدرسه رمان، آقای محمدحسن شهسواری بود كه هم در كلاس‌هایی كه برگزار می‌كردند و هم در راهنمایی‌های‌شان که در حین نگارش رمان برایم مفید بود. به این ترتیب كتاب كم‌كم نوشته شد. من خیلی پیشتر كتاب را تحویل داده بودم اما فرآیند انتشار كتاب تا سال گذشته طول كشید و كتاب منتشر شد.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بابا که رفت هوای سیگارکشیدن توی بالکن داشتم. یواشکی خودم را رساندم و روشن کردم. یکی‌دو تا کام گرفته بودم که صدای مامانجی را شنیدم: «صدف؟» تکان خوردم. جلو در بالکن ایستاده بود. تا آمدم سیگار را بیندازم، گفت: «خاموش نکنْ‌نه، داری؟ یکی به من بده... نویسنده شاید خواسته است داستانی «پسامدرن» بنویسد، اما به یک پریشانی نسبی رسیده است... شهر رشت این وقت روز، شیک و ناهارخورده، کاری جز خواب نداشت ...
فرض کنید یک انسان 500، 600سال پیش به خاطر پتکی که به سرش خورده و بیهوش شده؛ این ایران خانم ماست... منبرها نابود می‌شوند و صدای اذان دیگر شنیده نمی‌شود. این درواقع دید او از مدرنیته است و بخشی از جامعه این دید را دارد... می‌گویند جامعه مدنی در ایران وجود ندارد. پس چطور کورش در سه هزار سال قبل می‌گوید کشورها باید آزادی خودشان را داشته باشند، خودمختار باشند و دین و اعتقادات‌شان سر جایش باشد ...
«خرد»، نگهبانی از تجربه‌هاست. ما به ویران‌سازی تجربه‌ها پرداختیم. هم نهاد مطبوعات را با توقیف و تعطیل آسیب زدیم و هم روزنامه‌نگاران باتجربه و مستعد را از عرصه کار در وطن و یا از وطن راندیم... کشور و ملتی که نتواند علم و فن و هنر تولید کند، ناگزیر در حیاط‌خلوت منتظر می‌ماند تا از کالای مادی و معنوی دیگران استفاده کند... یک روزی چنگیز ایتماتوف در قرقیزستان به من توصیه کرد که «اسب پشت درشکه سیاست نباش. عمرت را در سیاست تلف نکن!‌» ...
هدف اولیه آموزش عمومی هرگز آموزش «مهارت‌ها» نبود... سیستم آموزشی دولت‌های مرکزی تمام تلاش خود را به کار گرفتند تا توده‌ها را در مدارس ابتدایی زیر کنترل خود قرار دهند، زیرا نگران این بودند که توده‌های «سرکش»، «وحشی» و «از لحاظ اخلاقی معیوب» خطری جدی برای نظم اجتماعی و به‌علاوه برای نخبگان حاکم به شمار روند... اما هدف آنها همان است که همیشه بوده است: اطمینان از اینکه شهروندان از حاکمان خود اطاعت می‌کنند ...
کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...