شمایلِ تاریکِ دنیا | اعتماد


«یخبندان» [Frost] (1963) نخستین رمان توماس برنهارد [Thomas Bernhard]، پس از شصت سال، حالا یکی از موفقیت‌های بزرگی است که جایگاه نویسنده‌اش را به‌عنوان یک رمان‌نویس و نمایشنامه‌نویس برجسته، تثبیت کرده است. «بازنویسی» (1975) و «انقراض» (1986) و خاطراتش با عنوان «شواهد جمع‌آوری شده» (1975-1982) از جمله مهم‌ترین آثار او محسوب می‌شوند. جورج اشتاینر منتقد ادبی انگلیسی درباره برنهارد گفت: «او بهترینِ خودش را عرضه کرد، استادکاری پیشرو در نثرنویسی زبان آلمانی بعد از کافکا و روبرت موزیل. او زبان عامیانه اتریش را تحت‌تاثیر قرار داد و الهام‌بخش نسل جوان‌تر نویسندگان اتریشی از جمله الفریده یلینک (رمان‌نویس اتریشی و برنده نوبل ادبیات) شد.»

خلاصه یخبندان» [Frost]  رمان توماس برنهارد [Thomas Bernhard]،

برنهارد در سال 1989 درگذشت، «یخبندان» تا سال 2006 به زبان انگلیسی ترجمه نشده بود. ترجمه فارسی این رمان نیز در سال جاری توسط زینب آزمند از سوی نشر بیدگل منتشر شده است. شاید صرف‌نظر از علاقه‌ای که نسل جوان به آخرین رمان این نویسنده، «بازنویسی»، و رمان‌های جذاب و آزاردهنده‌ای که به دنبالشان در دهه هشتاد منتشر شدند، این پرسش پیش بیآید که چرا باید «یخبندان» و سایر آثار برنهارد را خواند؟ چرا کسی باید زحمتِ خواندنِ رمانِ سختی مثل «یخبندان» را به خودش بدهد. آثار برنهارد اصیل، درخورِ تعمق و عمیقا آزاردهنده هستند. خواننده را مدام با این پرسش درگیر می‌کنند که چرا باید این رمان را بخوانم؟ چرا الان اینجا در دست‌هایم است، من چه‌کار دارم می‌کنم؟ به معنای واقعی کلمه، خواننده را گیج و سردرگم می‌کند، حتی بعد از خواندن بیش از نیمی از هر کدام از رمان‌های برنهارد، این احساس با مخاطب همراه است.

دبیلو. جی. سبالد، نویسنده بزرگ آلمانی و هم‌دوره برنهارد، درمورد او گفت: «شاید خواننده دلش نخواهد به مطالبی که در پیش رویش قرار دارند، بخندد، اما تمام آنها بلندتر و رساتر از پشت صحنه داستان به گوشش می‌رسند.» برنهارد خودش را این‌گونه توصیف می‌کرد: «تازه سبک کار خودم را پیدا کردم، نوع خاص رذالتم، قساوتِ خاصِ خودم، سلیقه منحصر به خودم.» وقتی این اظهارات را کنار هم می‌گذارید تازه برنهارد را می‌شناسید. او همان‌گونه که خود در تمام زندگی‌اش با تعصبی شدید تلاش می‌کرد اتریشِ قدیم را پابرجا نگاه دارد، مخاطبش را نیز به این امر برمی‌انگیخت، حتی در زمان مرگش.

کتاب‌هایی که برنهارد در بیست‌سالگی نوشته است و آخرین رمان‌های بی‌نظیرش به یک میزان فلسفی هستند. تمام عناصر جهان‌بینیِ به‌شدت بدبینانه‌اش- خشمِ بی‌امان او نسبت به جهانی عاری از احساس و مروت، عدم اعتمادش به روابط انسانی و تلاشِ دیوانه‌وارش برای رسیدن به عالی‌ترین شکلِ زیبایی‌شناسی‌اش، در تمام آثارش کاملا قابل لمس است.

به‌نظر شروع کار برنهارد به‌عنوان رمان‌نویس کاملا تصادفی بوده است. چهارمین کارش کتاب شعری با عنوان «یخبندان» توسط ناشرش رد می‌شود. او در واکنش نسبت به این مسئله عقب‌نشینی می‌کند و هفت هفته بعد با پیش‌نویس رمانی با همین عنوان پیدایش می‌شود. «یخبندان» دستنوشته‌های پزشک کارآموز ناشناسی را دربردارد که به یک ماموریت غیرعادی فرستاده شده است، او باید نقاش سالخورده‌ای با نام اشتراخ را زیرنظر بگیرد و شرایطش را گزارش کند، در ضمن هویت و هدف خود را نیز پنهان نگاه دارد. اشتراخ آدم عجیب‌و‌غریبی است که در یک مهمانخانه در کوهستانی زندگی می‌کند، دانش‌آموزان نیز برای اقامت به این مهمانخانه می‌آیند، او به‌سرعت توجه و محبت پیرمرد را به خود جلب می‌کند و در دوره‌گردی‌های طولانی روزانه پیرمرد با او همراه می‌شود.

برنهارد نیز همانند کافکا، نویسنده‌ای که بیش از همه تحسینش می‌کرد، در تمام داستان‌هایش تقریبا از یک الگو پیروی می‌کند. الگویی که در «یخبندان» نیز مشهود است. شخصیت اصلی آثارش اغلب آزادانه براساس مدل زندگی واقعی شکل گرفته‌اند مانند گلن گولد یا لودویک ویتگنشتاین- نابغه‌ای که شیفته پروژه‌های غیرممکن است و در آخر هم به‌خاطر تنش بین تمایلش برای کمال‌گرایی در شغلش و دانشی که دست‌نیافتنی است، نابود می‌شود. «بازنویسی» (1975) درباره دانشمندی است به‌نام رویتامرکه سال‌های زیادی را صرف ساختن ساختاری در شکل مخروط هندسی بی‌نقص می‌کند و بعد از اتمام پروژه‌اش خودکشی می‌کند. در رمان «بتن» (1982)، رودولف سال‌هاست که ذهنش درگیرکتابی درباره مندلسون است، درحالی‌که حتی یک کلمه از آن را روی کاغذ نیاورده است.

سورساتچیان تاریک قرن بیستم را درنظر بگیرید- مثل ساموئل بکت یا فیلیپ لارکین یا برخی از متمایزترین نویسندگان آلمانی که درد و رنج بسیاری کشیدند، حالا نه لزوما آلمانی مثل گئورگ تراکل، شاعر اتریشی عصبی که ویتگنشتاین او را بسیار تحسین می‌کرد، تراکل برای رفع وحشتش از جبهه جنگ در سال 1914 مواد مخدر مصرف می‌کرد. کافکا ازکابوس‌هایش در پراگِ بوروکراتیک داستان به‌هم می‌بافت. الیاس کانه‌تی و دبیلو. جی. سبالد با وجود اینکه در انگلستان امن بودند، اما مناظر جنگ‌زده‌ای که پشت سر گذاشته بودند تسخیرشان کرده بود. در میان این جمع افسرده، شاید بتوان گفت توماس برنهارد، که بیشتر عمر خود را در شهر موتسارت در سالزبورگ گذارند، تاریک‌ترین ذهن را داشته باشد. برنهارد در سال 1931 به‌دنیا آمد. او فرزند نامشروع زنی بود بدون شوهر که پدرش از پذیرش او امتناع کرد (او در زندگی‌نامه خود به ‌نام «شواهد» نوشت: «هر چیزی که با پدرم در ارتباط است، همیشه حدس و گمان بوده است.» و با مشکلات ریوی دست‌وپنجه نرم می‌کرد. اشعار و نمایشنامه‌ها و رمان‌هایش را قبل از مرگش در سال 1989 منتشر کرد.

شاعر مایکل هافمن، که آثار کافکا و کانه‌تی را ترجمه کرده، نسخه‌ای عالی از اولین رمان برنهارد، «یخبندان» که اولین‌بار را در سال 1963منتشر شد که تا آن زمان به زبان انگلیسی ترجمه نشده بود، بیرون داد. «یخبندان» شاید به‌جرات بتوان گفت تاریک‌ترین کتاب برنهارد است،کوهِ جادویی بدونِ جادو است، طنز خاص و بدبینانه و حاکی از درد، خمیرمایه داستانش را شکل داده است. جمله وحشتناک آغازین حال‌وهوای داستان را آشکار می سازد «دوره انترنی پزشکی، چیزی بیشتر از تماشای عمل پیچیده روده، برش‌دادن شکم و قطع‌کردن پاست؛ چیزی بیشتر از بستن چشم بیمار بعد ازمرگ یا خارج‌کردن نوزاد از رحم مادر...»

راوی بی‌نام، دانشجوی پزشکی جوان توسط سرپرستش، یک جراح، ماموریت داشت اشتراخ نقاش، برادر عجیب‌وغریب جراح را ببیند. اشتراخ وین را ترک کرده و به روستای کوهستانی ونگ رفته (گزارش پزشک جوان: «نکبت‌بارترین جایی‌که تابه‌حال دیده‌ام.») و در یک مهمانخانه فلاکت‌بار غیرقابل تصور مخفی شده است («از همین وضع فلاکت‌بار مهمان‌خانه بود که خوشش می‌آمد.») اشتراخ به راوی می‌گوید: «دیوارها خیلی نازک هستند می‌توانی افکار مردم را از طریق آنها بشنوی.»

راوی خود را به‌عنوان یک دانشجوی حقوق جا می‌زند، او در تعطیلات است و وقتش را با خواندن یک رمان- خواننده هرگز نخواهد فهمید که کدام رمان هنری جیمز است- سپری می‌کند. اشتراخ فقط پاسکال می‌خواند: «علاقه‌ای به داستان‌های ساختگی ندارم.» صاحب مهمانخانه زنی زشت و کریه است که آن را اداره می‌کند. شوهرش به‌جرم کشتن یکی از مشتریان به زندان افتاده، زن گوشت سگ را با رابطه جنسی معامله می‌کند، آن‌هم با مردی که او را فقط به‌عنوان یک کلاهبردار می‌شناسند. آن گوشت را به کارگران مست، مشتریان مهمانخانه‌اش می‌دهد. هیچ‌کدام از شخصیت‌های رمان اسم ندارند. اطلاعات چندانی درمورد ظاهرشان ارائه نمی‌شود. صاحب مهمانخانه، روستا، نیروگاه ویران‌شده وحشتناک، همه اینها هم‌چنان مبهم باقی می‌مانند.

چنین طرح داستانی حداقلی و توصیفات گذرا، امکان کافی برای عنوان تفکرات اشتراخ باقی می‌گذارد و راوی که تحت‌تاثیر قرار گرفته و هر روز بیشتر فکر و حواسش آشفته می‌شود، آنها را گزارش می‌کند. اشتراخ درمورد هنر حرف زیادی ندارد، او از دنیای هنر متنفر است و سال‌هاست که نقاشی نکرده؛ و در گذشته هم در تاریکی نقاشی می‌کرد، وقتی نقاشی‌اش تمام می‌شد پرده‌ها را به سرعت کنار می‌زد و یک‌باره نور پشت سرش کورش می‌کرد و نمی‌توانست چیزی ببیند. اشتراخ بسیار شبیه به دیگر متفکران بزرگ رمان های بعدی برنهارد است: شخصیت اصلی رمان «برادرزاده ویتگنشتاین» و به‌طرز شگفت‌انگیزی طنزآمیز است و معمار فیلسوف رمان «بازنویسی»، بدلی از وینتگنشتاین اما متفکرتر.

بعضی از اظهارنظرهای اشتراخ به‌نظر عمیق و ژرف است: «مردم همیشه می‌گویند: کوه به آسمان می‌رسد. آن‌ها هرگز نمی‌گویند: کوه به جهنم می‌رسد.» برخی از سخنانش به شکل افسون‌کننده‌ای عجیب هستند: «آسمان به لرزه می‌افتد اگر چیزی را می‌دانست که ما نمی‌دانیم.» اما خیلی دیگر فقط شبیه هذیان‌گویی‌های یک دیوانه است: «صبحانه زیادی تشریفاتی، برداشتن قاشق به‌نظر احمقانه است، بی‌معنی، یک حبه قند، یک حمله به من است، نان، شیر، مصیبت‌اند.»

اما گاهی اوقات این هذیان‌گویی‌ها به‌نوعی عظمت شعری دست می‌یابند، مانند زمانی که اشتراخ با سگی که درحال واق‌واق‌‌کردن است، همراه می‌شود: «گوش کن... چگونه به عوعو‌کردن خود ریتم می‌دهد، چگونه خودش فضاسازی می‌کند، گوش کن این تازیانه‌های بی‌نظیر سگی است، این مهارت بیش از حدِ سگی، ناامیدی بیش از حدِ سگی، این یک نظامِ ارباب و رعیتیِ جهنمی است که انتقامِ خود را می‌گیرد. انتقام خود را از طراحان ظالم خود، از من، از شما، می‌گیرد.» خواننده برای یک لحظه از خودش می‌پرسد آیا احتمال دارد که اشتراخ، آلن گینزبرگ را خوانده باشد. دو صفحه بعد اشتراخ به اتاقش بازمی‌گردد، نه برای خوابیدن، بلکه برای زوزه‌کشیدن در سکوت، در وحشت.

مانند همه قهرمان‌های رمان‌های برنهارد، اشتراخ از اتریشِ پس از جنگ متنفر است. (دولت‌مان مسخره است. فاحشه‌خانه اروپا است!) او به‌سختی از زنان تعریف می‌کند (می‌توانم برای شما تعداد زیادی از مردان برجسته که توسط همسران‌شان نابود شده‌اند نام ببرم.) زن‌ستیزیِ برنهارد به بیگانگی او با مادرش بازمی‌گردد، اما این نمی‌تواند توجیه کافی برای یاوه‌گویی‌ها باشد. پدربزرگ و مادربزرگش او را بزرگ کرده بودند. همین که زمستان از راه می‌رسد و برف بیشتر می‌شود و پارانویای اشتراخ شدیدتر، نقاش می‌گوید، «یخبندان و زنان مردان را می‌کشند.» و به این نتیجه می‌رسد تنها یک راه گریز وجود دارد؛ برف و یخ را پشت سرگذاشتن و رسیدن به ناامیدی، از خیانتِ عقل گذشتن.

اما درمورد رمان بدون نام هنری جیمز که راوی آن را تقریبا تا پایان داستان به اتمام می‌رساند. جیمز داستان‌های زیادی در رابطه با نابرابری استاد و شاگرد نوشته است. اما می‌تواند حدس زد رمان مورد نظر «سفیران» باشد که مانند رمان «یخبندان»، وظیفه یکی از شخصیت‌ها این است که به سفری برود و اخبار محرمانه‌ای از عزیزی که به دردسر افتاده، به‌دست بیاورد. جداکردن سبک‌های داستانی به شکلی دقیق و واضح کاری دشوار است. جیمز استاد تفاوت‌های ظریف و جزئیات توصیفی است. برنهارد انتزاع‌گرایی بی‌پرده و اخلاق‌گرا است. در هردو رمان، مسافر، شخصیت اصلی، متحول می‌شود. اما درمورد راوی برنهارد: هیچ‌چیز به اندازه این سفارش مشهور برنهارد در ذهنش حک نشد: «تا می‌توانی زندگی کن، اشتباه است اگر زندگی نکنی!» این پیامِ تاریکِ برنهارد در میان حرف‌های سرد مثل سپیده‌دمی یخ‌زده و فراموش‌نشدنی بیان می‌شود و به معنای این است که خودِ زندگی یک اشتباه است.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

فرض کنید یک انسان 500، 600سال پیش به خاطر پتکی که به سرش خورده و بیهوش شده؛ این ایران خانم ماست... منبرها نابود می‌شوند و صدای اذان دیگر شنیده نمی‌شود. این درواقع دید او از مدرنیته است و بخشی از جامعه این دید را دارد... می‌گویند جامعه مدنی در ایران وجود ندارد. پس چطور کورش در سه هزار سال قبل می‌گوید کشورها باید آزادی خودشان را داشته باشند، خودمختار باشند و دین و اعتقادات‌شان سر جایش باشد ...
«خرد»، نگهبانی از تجربه‌هاست. ما به ویران‌سازی تجربه‌ها پرداختیم. هم نهاد مطبوعات را با توقیف و تعطیل آسیب زدیم و هم روزنامه‌نگاران باتجربه و مستعد را از عرصه کار در وطن و یا از وطن راندیم... کشور و ملتی که نتواند علم و فن و هنر تولید کند، ناگزیر در حیاط‌خلوت منتظر می‌ماند تا از کالای مادی و معنوی دیگران استفاده کند... یک روزی چنگیز ایتماتوف در قرقیزستان به من توصیه کرد که «اسب پشت درشکه سیاست نباش. عمرت را در سیاست تلف نکن!‌» ...
هدف اولیه آموزش عمومی هرگز آموزش «مهارت‌ها» نبود... سیستم آموزشی دولت‌های مرکزی تمام تلاش خود را به کار گرفتند تا توده‌ها را در مدارس ابتدایی زیر کنترل خود قرار دهند، زیرا نگران این بودند که توده‌های «سرکش»، «وحشی» و «از لحاظ اخلاقی معیوب» خطری جدی برای نظم اجتماعی و به‌علاوه برای نخبگان حاکم به شمار روند... اما هدف آنها همان است که همیشه بوده است: اطمینان از اینکه شهروندان از حاکمان خود اطاعت می‌کنند ...
کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...