یک شاهکار رؤیابین، یک آشفتگی زشت است؛ ادبیاتیترین کتاب عالم است و ملغمهای از ژانرهای زرد؛ اثری به مراتب نژادپرستانه، توهینآمیز و هرزنگارانه است و اثری ساحرانه در جستجوی رستگاری است... باروز به طرزی وسواسی شیفته این عارف نزاری، استادِ حشاشین، حسن صباح شد، که به سال ۱۰۵۰ در شهر قم به دنیا آمده بود... پیوندی مادیتر، دقیقتر و به طرز قابل ملاحظهای شخصیتر با ایران برقرار میکند...
رمان «ناهار لخت» [Naked Lunch] از ویلیام اس. باروز پس از گذشت بیش از نیم قرن سرانجام با ترجمه فرید قدمی در سال گذشته منتشر شد. «ناهار لخت» را بسیاری دشوارترین اثر ادبیات انگلیسی برای ترجمه میدانند و در کنار رمانهای «اولیس» جیمز جویس و «عاشق لیدی چترلی» از دی. اچ. لارنس آن را از جنجالیترین آثار ادبی جهان مدرن میشمارند.
بنا به صحبتهای مترجم، چاپ سوم این رمان با مقدمههایی از بری مایلز و الیور هریس [Oliver Harris] در دسترس مخاطبان قرار خواهد گرفت. از آنجا که این پیشگفتارها بر ترجمه فارسی در چاپهای اول و دوم این کتاب موجود نیست، فرید قدمی ترجمه فارسی آنها را برای انتشار عمومی در اختیار خبرگزاری مهر قرار داده تا همگان بتوانند از آن بهرهمند شود. الیور هریس ویراستار چندین اثر ویلیام باروز، یکی از دوستان نزدیک او، و همچنین رئیس انجمن مطالعات نسل بیت اروپاست و هم اکنون به عنوان استاد ادبیات انگلیسی در دانشگاهِ کیلِ بریتانیا به تدریس اشتغال دارد.
ویلیام باروز و پیوند فارسی؛ عناصر ناهمگون
تعداد افرادی که از افسانههای پیرامون «ناهار لخت» و زندگی ویلیام باروز میدانند عملاً از تعداد آنهایی که این مشهورترین کتاب او را خواندهاند بیشتر است. در این میان، تصاویر تقلیل یافتهای که در رسانهها میچرخد و اسطوره سازیهای خود باروز به همان نتیجهای منجر شده است که دیوید کراننبرگ، همان کسی که با نگهداشتن عنوان و دور انداختن کل متن فیلمی از این رمان ساخت، به آن رسید. درباره این فیلم، باروز میگوید که دستاوردِ کراننبرگ «ساختن فیلمی هیجان انگیز از عناصر ناهمگون این رمان بود.»* این حرف باروز تعارفی کنایهدار بود که به راز واقعی «ناهار لخت» اشاره میکند، که اصلاً یک کتاب نیست، ده کتاب است، صد کتاب، یکی بر روی دیگری، یکی از پی آن یکی، کتابی که در شوریدگی و جنونی خلاقانه مدام به پس و پیش برش میخورد. این مونتاژ هیولاوشِ قطعات نتیجه تکوینِ پر پیچ و خم متن است، که عمدتاً در طنجه به نگارش درآمده، بین سالهای ۱۹۵۴ تا ۱۹۵۷، وقتی باروز بارها و بارها سعی کرد راهی برای تسلط بر این قطعات، برای کنترل این عناصر ناهمگون، فراهم آورد. باروز نتوانست کاری را انجام دهد که کراننبرگ انجام داد، که به واقع نبوغ خیره کننده و منحرفِ فرمِ اثر نیز در همین امر نهفته است.
دقیقاً به همین خاطر است که هرآنچه را که میتوان درباره «ناهار لخت» گفت، برعکسش نیز صادق است: یک شاهکار رؤیابین، یک آشفتگی زشت است؛ ادبیاتیترین کتاب عالم است و ملغمهای از ژانرهای زرد؛ اثری به مراتب نژادپرستانه، توهینآمیز و هرزنگارانه است و اثری ساحرانه در جستجوی رستگاری است؛ ثبت ترومایی شخصی است و نقد ویرانگر سرمایهداری مصرفی است؛ به لحاظ روحی نشاطآور و به لحاظ فیزیکی تهوعآور است، بینهایت مفرح و مطلقاً هولناک است ــ و غیره و غیره.
«ناهار لخت» چنان غنی و گیج کننده است که نیازمند تفسیر است و به تحلیل محتاج است، اما با وجود این در برابر آن مقاومت میکند و هر قرائتی از خود را مضحک جلوه میدهد. آسیبشناسی روانیِ خامِ نویسندهای معتاد؟ بله، اگر قسمتهایی را که جور درنمیآیند دور بریزید، یعنی بیشتر متن را. نمیتوان «ناهار لخت» را به عنوان مجموعهای از هذیانهای شیمیایی توضیح داد، همان طور که نمیتوان آن را به عنوان هجویهای سیاسی تشریح کرد؛ که اگر کسی چنین کند تنها به بیراهه رفته است. تفسیر به ابزاری بدل میشود که از ما در برابر متنی که نه میتوانیم فراچنگش آوریم و نه میتوانیم ازش بگریزیم محافظت میکند. جستوجوی پاسخهایی برای متن و جستوجوی حقایق پنهان در پشت داستان، همچنانکه تحقیق درباره حقیقت مادیای که پشت اسطورهشناسی اثر است، کار وسوسه کننده بیپایانی است که شکست درش حتمی است؛ حقیقتی که من باید آن را پس از چهل سال جستوجو و تحقیق خوب بدانم. و هنوز هم که هنوز است ما حتا نیمی از ماجرا را هم نمیدانیم...
یکی از کارکردهای «ناهار لخت» آزار دادن و بیگانه کردن مخاطب است، هم در فرم و هم در محتوا. باروز سیستمهای قدرت استعماری و امپراطوری را وحشی میکند، ارزشهای معنوی و سرمایهداری را به سخره میگیرد، اما فقط برای بزرگنمایی ستیز میانشان و نه گرفتن جانب طرفی: کتاب به خواننده حمله میکند، حالا هر سمپاتیای که میخواهد داشته باشد، با درندگیِ یکسان. بهطور مشابه، از لحاظ فرمی نیز کتاب صرفاً مونتاژی از عناصر ناهمگون نیست بلکه آشفتگیای خشن است، گمگشتگیای دیوانهوار، ریمیکسی به طرزی ناممکن خشن و سریع. شاید ما دیگر به سمپلینگ و ترکیببندیهای دیجیتال عادت کرده باشیم، اما با این حال، این میکسرِ قدیمیِ آنالوگ هنوز هم همانقدر تازه به نظر میرسد که اولین بار که در سال ۱۹۵۶ ظاهر شد.
هیچچیز حقیقت ندارد (RIEN N'EST VRAI)1
کتابی که خوانندهاش را از خود بیگانه میکند، به یک معنا، نیازمند ترجمه است: حتا برای خواننده انگلیسی زبان. باروز نه تنها این را میدانست، بلکه حتا آن را در ساختار متناش نیز قرار داد، طوریکه کتاب با صحنهای آغاز میشود که بهمثابه دام است و خواننده گمان میبرد که آن را فهمیده. چندین و چند یادداشتِ مثلاً ویرایشیِ مسخره در سراسر متن (میان پرانتزها) وجود دارد، اما در آن چند صفحه آغازین این یادداشتها بسیار انبوه و سریع از پی هم میآیند و ترجمه چند اصطلاح محرمانه یا عبارات آرگوی زیرزمینی را به خواننده ارائه میدهند. نکته مفید بودن این توضیحات نیست، بلکه این است که ما چقدر کم میدانیم: قرار است که ما درباره وسعت جهلمان یاد بگیریم و آنچه که درباره خرید مواد مخدر تقلبی میشود آموخت: (نکته: علف گربه وقتی میسوزد بویی شبیه ماریجوآنا دارد، که اغلب ناغافل و ناآگاه ازش میگذرند2. و همچنین درباره اخبار جعلی و جبهههای دروغین در سطح جهانی. «ناهار لخت» موی سگی است که شما را گاز گرفته است.
استفاده از زبان آرگویِ خرده فرهنگهای زیرزمینی، که در سال ۱۹۵۹ به جز معدودی همه را گیج کرده بود، یکی از سه ویژگی کلیدیای است که «ناهار لخت» را به اثری با محدودیتهای ترجمه بدل میکند، فراتر از تکثر ذاتی زبان انگلیسی، که مترجم را ناچار میکند تنها یک سطح از معنا را انتخاب کند و از پیچیدگی معانی دیگر درگذرد. همچنین، اقتصاد و ریتمِ غیرمعمول نوشتار باروز نیز هست که نحو و دستور معیار زبان را نیز برش میدهد (البته نه با قیچی روشهای کاتآپ، که باروز پس از «ناهار لخت» آن را توسعه داد.) و سرانجام، توجه رادیکال او به دال، ورای مدلول، نیز در کار است، که در بهرهبرداریِ او از تکرار افعال در مقیاسی عظیم در سراسر متن عیان میشود.
بنابراین، مشکلِ خواننده «ناهار لخت» به فارسی تنها مرجع فرهنگی نیست؛ بگذارید از ترجمه فرانسه مثال بزنم، جایی که مترجم، اریک کاهان3 به جای Woolworths از Monoprix استفاده میکند؛ اما صحبت از نحوه کارکرد درونیِ متن است که پیوسته خودش را بازیافت میکند. کاهان، عامدانه یا ناخواسته، از این نکته غافل شد و برای مثال، عبارتِ برانگیزاننده «موسیقی جاری در خیابانی که باد توش افتاده» را، که در سه بخشِ متفاوت «ناهار لخت» تکرار میشود، به سه شیوه متفاوت ترجمه کرد:
un air de musique au coin d’une rue balayée par le vent
و سپس:
un orphéon à un carrefour balayé par le vent
و سرانجام:
des bribes d’orphéon au fond d’une rue balayée par le vent
سه نسخه از عبارتی منفرد که تکرارهای عامدانهاش به لحاظ فرمی تکرر ویروسیِ حافظه است.**
تکرارهای باروز از عبارتهای مشابه، چه به صورت عینی و چه با اندکی تغییر، ربطی به معنا ندارند، بلکه این اثرشان است که حائز اهمیت است، تجربهای فیزیکی و عاطفی، احساسی که ارائه آن به لحاظ معنایی غیرممکن است. باروز هنگام کار بر روی «ناهار لخت» از این هم آگاه بود، و همانطور که بیشتر و بیشتر از روشهای کاتآپ استفاده میکرد بیشتر و بیشتر هم از مشکلاتی که فرم منحصر به فردِ متنمحورش برای مترجمان ایجاد میکرد آگاه میشد. این را همه میدانند که «ناهار لخت» نخستین بار در فرانسه منتشر شد، وقتی باروز در هتل بیتِ پاریس زندگی میکرد؛ اما این حقیقت که چنین پسزمینهای تا چه حد دوزبانه بوده است مغفول مانده. باروز ناشرانی دوزبانه داشت: موریس ژیرودیا4 برای «ناهار لخت» و از پی آن «ماشین نرم» و «بلیطی که منفجر شد»؛ و ژان فانشت5 برای «دقایقی تا رفتن»؛ و یکی از نخستین متون کاتآپ باروز که در عمل منحصراً به صورت دوزبانه منتشر شد: «هیچ چیز حقیقت ندارد، همه چیز مجاز است/ RIEN N’EST VRAI, TOUT EST PERMIS» در انتشاراتِ اوت سوسیته6 (ژوئن ۱۹۶۰). ناشر این متن، ژاک اوبار7 نگرش باروز را همچون بنیادگرایانی توصیف کرده است که معتقدند متون مقدس را نمیتوان ترجمه کرد.*** باروز این را میفهمید که معنای مورد نظر نویسنده قابل ترجمه است، اما زندگی نوشتار برای او در کشف نقاط تلاقیِ زبان ورای مقصودِ ما بود. در این متن دو زبانه او بخشهایی از متون مقدس را به شیوه کاتآپ بازنویسی میکند که عنوان مشهور آن، «آخرین کلماتِ حسن صباح» (اگر جعلی نباشد) به ویژه برای ما در ارتباط باروز با تاریخ پارسی جالب است.
سفر به ایران8
همانطور که بری مایلز، نویسنده زندگینامه باروز، به درستی میگوید، باروز به طرزی وسواسی شیفته این عارف نزاری، استادِ حشاشین، حسن صباح شد، که به سال ۱۰۵۰ در شهر قم به دنیا آمده بود. این نه تنها مشهورترین پیوند باروز با پارسیان، بلکه تنها پیوند شناخته شده او با ایران نیز است، و قابل فهم هم است، چراکه حسن صباح بعدتر به «نخ قرمزی»9 بدل میشود که تمام آثار باروز پس از «ناهار لخت» را به هم مرتبط میکند، نامی که در دو جین از متنهای باروز ظاهر میشود، از «دقایقی تا رفتن» در ۱۹۶۰ گرفته تا آخرین رماناش «سرزمینهای غربی» در ۱۹۸۷. اما به هرحال دو مسأله هست که شاید ما را از این شیفتگی باروز به حسن صباح متعجب کند.
اول آنکه، از آنجا که باروز پیش از انتشار «ناهار لخت» (احتمالاً نُه ماه قبل از آن) از طریق براین گیسین با حسن صباح آشنا شده بود، عجیب به نظر میرسد که نام او صفحاتی از آثار باروز را تنها پس از «ناهار لخت» و نه در خود این کتاب، اشغال میکنند. در «ناهار لخت» هم فردی به نام «حسن» هست که نقش مهمی نیز دارد، اما او «سالوادور حسن» است که باروز این نام را از اتاقی در بیمارستان بنچیمولِ10 طنجه برگرفته، آنجا که باروز برای درمان اعتیادش در اواخر سال ۱۹۵۵ بستری بود: ساله سالوادور حسن11 (وگرنه «حسن، که دوستانش به نام سالی میشناسندش» شوخی مبهمی به نظر میآمد.) دوم آنکه، در حالیکه باروز بسیار سفر کرده بود و بسیار خوانده بود و چهار سال را هم در مراکش زندگی کرده بود، واقعاً قابل توجه است که چگونه با چنان سرعتی امریکاییِ تمام عیارِ پروتستانِ سفیدپوستِ آنگلوساکسونی همچون او که اهل غرب میانه امریکا بود آنقدر مجذوب چهرهای اسلامی شد که نُه قرن پیش از او در فرهنگی ظهور کرده بود که او نمیشناخت. پاسخ این راز این است که حسن صباح یگانه پیوندِ پارسیِ باروز نبود: مواجهه زودهنگامتری در کار بوده که راه را برای آن آماده کرده بود.
تصادفاً (تو گویی در جهان باروز تصادفی هم وجود دارد) اشاره به ایران و سرزمین پارسیان برای نخستین بار در نامههای باروز درست چند هفته قبل از آنکه او وارد بیمارستان بنچیمول شود ظاهر میشود. اولین ارجاع مبهم است و چندان مهم به نظر نمیآید: باروز به مخاطب معمولِ نامههایش، آلن گینزبرگ، میگوید که دوست مشترکشان بیل کارور12 که از آن معتادهای هروئینیِ آخر خطی است، باید برود «به شرق دور سرزمین پارسها جایی که آنها برای خودشان مغازه تریاک فروشی دارند.»: «با درآمد او و ذهن تکبعدیاش من بودم همین فردا راهی تهران یا هنگکنگ میشدم.»**** باروز به طرز غریبی شرق دور و آسیای غربی را، پایتخت ایران و مستعمره چینی بریتانیا را، با هم قاتی میکند. اما یک ماه بعد، در اکتبر ۱۹۵۵، که از داخل بیمارستان مینویسد، باروز پیوندی مادیتر، دقیقتر و به طرز قابل ملاحظهای شخصیتر با ایران برقرار میکند، وقتی نقشههایش را برای گینزبرگ افشا میکند که میخواهد مراکش را به مقصدِ ماجراجوییهایی دورتر ترک کند: «شاید با چارلز گالاگر13 زمینی برویم به سرزمین پارسیان.»
اگرچه باروز هیچگاه به سفر چهارهزار مایلیِ طنجه تا تهران نرفت، این میل اما همواره با او بود، تقریباً میشود گفت به لطفِ گالاگر، همدانشگاهی باروز در دانشگاه هاروارد، که در آنجا تاریخ و زبانهای شرق دور میخواند و به سال ۱۹۵۱ نیز دکترایش را گرفت. باروز در بهار ۱۹۵۵ گالاگر را میبیند و او را اینگونه توصیف میکند: «زبانشناسی تیزهوش و جذاب.»***** فراتر از آن، گالاگر در میان حلقه دوستان نویسندهی باروز مطلعترین فرد درباره فرهنگ شمال آفریقا بود، که باروز پس از ترک پاریس به مقصد طنجه در سال ۱۹۵۸ نه تنها ارتباطش را با او حفظ کرد، بلکه حتا در یکی از متون اواسط دهه ۱۹۶۰اش نیز نام او را به نوشتارش راه داد (کاتآپ طنجه، اسکوآیر14 ۱۹۶۴). گالاگر از اهمیت ویژهای برخوردار بود، به خاطر دانش گستردهاش از فرهنگ عربی ــ با تألیف مقالات و کتابهایی همچون «ایالات متحده و شمال آفریقا» (۱۹۶۳)، و «مشکلات و چشماندازهای شمال آفریقا» (۱۹۶۸) ــ و سراسر منطقه، با کتابهایی همچون «اسلام معاصر» (۱۹۶۶) تا حتا ایران، با انتشار مقالاتی همچون «قدرت علما در دهه ۱۹۶۰ ایران» که به عنوان گزارشی برای مجموعه امریکن یونیورستیز فیلد استف15 منتشر شد. از همه مهمتر، گالاگر، که از همان طبقه بالای بورژوایی بود که باروز نیز به آن تعلق داشت، افسر سابق CIA نیز بود. برای باروز، که یک دهه پیشتر سعی کرده بود به oss16 پیشگامِ سازمان سیا در زمان جنگ، بپیوندد اما موفق نشده بود، این امر نه تنها دوستی آنها را مستحکمتر میکرد بلکه جذابیتِ دیگری را نیز در خود داشت: همگراییِ گماشتگانِ مخفی، عملیات اطلاعاتی و فعالیتهای مخفیانه توأم با خشونت سیاسی، از جمله ترورها و کودتاهایی همچون سرنگونی مصدق در ایران که درست دو سال قبلترش اتفاق افتاده بود. این دقیقاً همان جهان توطئه و دسیسهای بود که مطلوب خیالاتِ باروز بود، هم به عنوان نویسندهای رادیکال و هم به عنوان نویسندهای انقلابی.
مقدر بوده است
نمیدانیم که دقیقاً باروز درباره چه مقولاتی از مذهب، سیاست، زبان و هویت با گالاگر بحث میکرده است، یا اینکه چقدر درباره تاریخ ایران با هم حرف زدهاند، اما همانطور که مایلز میگوید، از نتایج گفتوگوهای آنان این بوده که باروز «بیش از آنکه اغلب منتقدان تصور میکنند از مسائل محلی آگاه بوده.»****** و باز هم موقعیتِ باروز موقعیتی پیچیده و منحصر به فرد است، وقتی که در ژانویه ۱۹۵۷ او از «دِینِ بزرگش به اسلام» سخن گفت ــ و به ویژه از مفهوم جبر: «مقدر بوده» ــ که همانجا اضافه میکند: «درک میکنم که چقدر زیاد از طریق فرآیند اُسمُزی اسلام را در خودم جذب کردهام، بدون آنکه حتا کلمهای از زبان تکان دهنده آن17 بدانم.»******* مجاورت شدیدِ تحسین و خوار انگاری از ویژگیهای بارزِ شخصیت باروز و معرفتِ اوست ــ فرآیند اُسمُزی فرآیندی زیستشناختی است، حرکتی بیشتر فیزیکی تا فکری.
باروز احساس میکرد که تقدیرش به عنوان نویسنده را در سیمایِ دوردستِ حسن صباح یافته است، چرا که چیزها بنا به عادتی نامعمول مثل تکههای پازلی مرموز سر جاشان قرار گرفته بودند. گفتوگوهای باروز با گالاگر درباره ایران و احتمالاً عملیاتهای مخفی در آن منطقه، راه باروز را برای مجذوب شدن ناگهانیاش به استاد ایرانیِ حشاشینِ قرن یازدهم، در پاریسِ ۱۹۵۹، باز کرده بود. و بعد هم قطعات ناهمگونِ «ناهار لخت» سر جاشان قرار گرفتند و براین گیسین نه فقط بیوگرافی حسنِ صباح نوشته بِتی بوتول18 را به باروز داد، که قیچیای19 را هم برای تسلیح نوشتار تقدیم باروز کرد. با نگاهی به پیشتر، میتوان گفت این نیز مقدر بوده...
این همانا منطق سریِ «ناهار لخت» است، منشأ جذابیتِ راز آمیزش ورایِ پیامِ سیاسی یا فلسفیِ از پیش تعیین شده، و باروز میدانست که این اثر آشکارا نه ارتباط پذیر است و نه کاملاً قابل ترجمه. همانطور که کتاب در آخرین کلماتش مصر است، با انگلیسیِ دستوپا شکسته چینی: «جلس ندالیم... جمعله بیال20»: من هم این راز را نمیدانم، برگردید و دوباره بپرسید...
ارجاعات:
(*) Burroughs, Introduction, Everything Is Permitted: The Making of Naked Lunch, edited by Ira Silverberg (London: Harper, ۱۹۹۲), ۱۴.
(**) Burroughs, Le festin nu, Eric Kahane, trans. (Paris: Gallimard, ۱۹۶۴), ۵۱, ۱۲۵, ۲۱۹.
(***) Jacques Houbart, “Traduction ou décryptement?,” Un homme grand: Jack Kerouac à la confluence des cultures, Pierre Anctil et al., eds. (Ottawa: Carleton U P, ۱۹۹۰), ۱۰۹. For more on this text and other issues of translation, see “William Burroughs’ Cut-Ups Lost and Found in Translation,” L’Esprit créateur ۵۸.۴ (Winter ۲۰۱۸).
(****) The Letters of William S. Burroughs, ۱۹۴۵-۱۹۵۹ (New York: Penguin, ۱۹۹۳), ۲۸۰-۸۱; ۲۹۲.
(*****) Burroughs, Letters, ۲۷۴.
(******) Barry Miles, William S. Burroughs, A Life (London: Weidenfeld & Nicolson, ۲۰۱۴), ۲۷۹.
(*******) Burroughs, Letters, ۳۴۹.
پینوشتها:
۱. بهفرانسه: «هیچچیز حقیقت ندارد.» (تمام پانوشتها از مترجم است و ارجاعات نویسنده به منابعی که در پایان فهرست شدهاند در داخل متن درون پرانتز مشخص شدهاند.)
۲. نقلقولهایی اینچنین همه به متن رمان «ناهار لخت» برمیگردند.
۳. Eric Kahaneمترجم فرانسوی «ناهار لخت».
۴. Maurice Girodias
۵. Jean Fanchette
۶. Haute Société
۷. Jacques Houbard
۸. اُلیور هریس، همچون باروز، اغلب مصراً از نام Persia استفاده میکند؛ که دقیقتر آن است که آن را به «سرزمین پارس» یا «سرزمین پارسیان» ترجمه کرد.
۹. fils rougesاصطلاحی در فرانسه که نشان دهنده پیوندی مشترک میان چیزهاست، من ترجمه تحتاللفظیاش را حفظ کردهام، شبیه آنچه که در فارسی «نخ تسبیح» میخوانیم.
۱۰. Benchimol
۱۱. Salle Salvador Hassan
۱۲. Bill Garver
۱۳. Charles Gallagher
۱۴. Esquire
۱۵. American Universities Field Staffگروهی از دانشگاهها و کالجهای امریکا که برای تهیه گزارش متخصصانی در حوزههای مختلف را به خارج از کشور اعزام میکنند.
۱۶. سازمان اطلاعات و امنیت امریکا در طول جنگ جهانی دوم.
۱۷. منظور زبان عربی است.
۱۸. Betty Bouthoulنویسنده کتاب «Le grand maître des assassins» (استاد بزرگ حشاشین) که نخستین بار در ژانویه ۱۹۳۶ در ۲۰۰ صفحه منتشر شد، کتابی مغلوط و سرشار از اشتباهات تاریخی که در غرب خوانندگان بسیاری یافت و منشأ تصوراتی مضحک درباره نزاریان شد.
۱۹. اشاره به تکنیک کاتآپ در نوشتار باروز.
۲۰. «جنس نداریم، جمعه بیا.»