در سرزمین کورها و لال‌ها | اعتماد


«گفتار کورها بود و سکوت لال‌ها، این انبوه درهم و برهم مردمی که در ‌بندی از وحشت، اندوه و امید به‌هم پیوند خورده بودند، این کینه دل‌های مردمی که به یک زبان حرف می‌زدند اما به دل‌های هم راه نمی‌بردند.»
واسیلی گروسمان [vasily grossman] را صاحب‌نظران و عالیجنابان نقد و نظرهای ادبی، تولستوی قرن بیستم ادبیات روسیه خوانده‌اند و «پیکار با سرنوشت» [Life and fat] او را هم‌سنگ «جنگ و صلح» که به نظر می‌رسد نظری است درست و بجا.

واسیلی گروسمان [vasily grossman] خلاصه رمان پیکار با سرنوشت» [Life and fat]

گروسمان در این شاهکار ادبی با طرح زندگی دو خواهر که نفرین‌ شده تقدیرند، به دلیل اصالت یهودی‌شان در لابه‌لای هزار و یک خرده روایت از زندگی اسیران روسی در اردوگاه‌های وحشت و نفرت هیتلر، قصه‌ای تنیده چون تارهای عنکبوت، با دلیل و بی‌دلیل، در هم پیچیده و پای‌کوبان، از آن روزهای تاریخ. داستانی مهیج و شورانگیز که به‌رغم خطی بودن و رئالیسم‌محوری، دارای لایه‌های باز جریان سیال ذهن و گره‌افکنی‌های بسیار است که در طول و عرض قصه، گاه باز می‌شوند و گاه بسته می‌مانند.

اگر قرن بیستم را قرنی شگفت‌انگیز و حزن‌انگیز قلمداد کنیم که بی‌تردید هست، معماری تار و پود و زیربنا و روبنایش آن‌قدر درد و داغ و شادی و شوق در خود و با خود دارد که برای قرن‌های قبل و بعدش هم کافی است. قرنی که به تنهایی بلایای دو جنگ خانمان‌سوز را به دوش کشید و همزمان نابغه‌هایی را زیر آتش جنگاوران و جنگ‌افروزان و البته دور از چشم‌شان به‌ دنیا آورد که هر کدام‌شان برای یک کشور و یک قرن کفایت می‌کرد تا تاریخ به یاد داشته باشد که می‌توان ذره‌‌ذره جان کند و مرد و آفرید و بازآفرید.

و از این‌گونه است پیدایش بیه‌‌لی‌ها و بولگاکف‌ها و گروسمان‌ها زیر آسمان همیشه یخ‌زده سن‌پترزبورگ و کمی آن سوتر و کنار برج ایفل پروست‌ها و رولان‌ها و کاموهای رنج‌دیده از تبعیض و بی‌عدالتی.

و اما بعد...
در «پیکار با سرنوشت» سرنوشتی را که خدایان رقم نزدند، دیکتاتورها تعریف و بازتعریفش می‌کنند. گروسمان در نبرد استالینگراد به عنوان خبرنگار حضور داشت و از این رو، نوشته‌هایش از سرچشمه دیده‌ها و شنیده‌های مستقیم خودش آب می‌خوردند. وقتی سربازی را توصیف می‌کرد که به دیواری تکیه داده بود، می‌توانست دنیا را از چشم آن سر باز خسته از جنگ ببیند - شاید شیرینی همنشینی با معشوقش یا حضور در یک مهمانی پر رنگ‌ و لعاب تصور می‌کند. او می‌گفت: «اجتماع انسانی یک هدف عمده دارد و آن هم دفاع از حق انسان‌ها برای متفاوت بودن است، برای خاص بودن و برای اینکه هر انسانی به شکل خودش بیندیشد، احساس کند و به زندگی ادامه دهد.»
پیام گروسمان این بود که با یکدیگر مدارا کنیم و در تفاوت‌های‌مان با دیگران صبوری به خرج دهیم.

در این رمان آنچه در ذهن ماندگار می‌شود نکته‌ای است ظریف، اندیشمندانه و بسیار ساده و سرراست، روایتی است از آدم‌ها و رفتارهای‌شان که بازگوکننده مهربانی است و تعهد و اخلاق و دست آخر وجدان، همان که تولستوی را از زیر خروارها زندگی رفاه زده و بی‌بند و بار بیرون آورد و برای دنیانشینان رستاخیز را به ارمغان آورد، پیرزنی که تکه‌سنگی از زمین بر می‌دارد تا به سمت سرباز اسیر آلمانی پرتاب کند، اما بنا به دلیلی که خودش هم هرگز نمی‌فهمد، به جای تکه سنگ، تکه نانی را به سمت سرباز پرتاب می‌کند. اینجا کمیت قهرمان‌ها زیر خط فقر و کیفیت‌شان ورای آسمان‌هاست، اما افراد و فردیت‌ها به وفور حضور دارند. چنین رفتارهای مهربانانه، ابرانسانی و حماسه‌ساز در لحظات بسیاری تکرار و باز تکرار می‌شوند برای ثبت در قاب کوچک و وسیع حافظه بی‌بازگشت تاریخ، بازگویی و واگویی‌هایی از آینه‌های تو در تو در لحظاتی که کم می‌توان شرحی منطقی از آنها در تحلیل و تاویل و تفسیرشان نوشت.

واسیلی گروسمان نشان‌مان می‌دهد که حتی در اثنای وحشت جنگ هم آن رنج بزرگ التیام‌ناپذیر که چرا، می‌تواند با برخی رفتارهای خارق‌العاده کمی تسکین یابد، درست مثل زمانی که شخصی داوطلبانه به اتاق گاز می‌رود تا تنها دست کودکی را در دستش بگیرد، فقط برای آنکه کودک در تنهایی نمیرد!
«زندگی مثل کوه یخی شناور پیش می‌رفت، قسمت ناپیدای آن که در تاریکی سرد آب فرا می‌لغزید، به قسمت زیرین آن که امواج را باز می‌تاباند و صدای آن را می‌شنید و نفس می‌کشید، استواری می‌بخشید.»

خواندن کتاب «پیکار با سرنوشت» دلهره‌‌آور و تکان‌دهنده است. با این حال برای آنها که همه کتاب را می‌خوانند، بدل به تجربه گرانسنگی می‌شود که در هیچ کارگاه تجربه‌ای نظیرش را نمی‌توان یافت. به یاد داشته باشیم کمتر کتاب‌هایی که به قصد دگرگون کردن جهان نوشته شده‌اند، به موفقیت رسیده‌اند اما این کتاب می‌تواند زندگی‌مان را یک‌سره با آنچه دربر گرفته است، زیر و رو سازد.

تعبیری که گروسمان از رنج دارد، تعبیری است یک‌سره متمایز و متفاوت از آنچه تا به حال شنیده یا خوانده‌ایم، رنجی است به ‌شدت ملال‌آور که در دل زندگی به یکنواختی سرسام‌آوری بدل می‌شود و در گذر زمان ناپیدا اما و در همین اثنا بارقه‌هایی زیر پوست بدخط‌ و خال آن جوانه می‌زند که زندگی‌ساز است. رنجی که آدم را زیر فشار له می‌کند، بی‌خبر بر سرت آوار می‌شود و خفه‌ات می‌کند اما اینها دلیلی نیست بر تن دادن به سرسپردگی. کافی‌ است در آن لحظات هول‌آور بتوانی خودت را ثابت نگه داری، بی‌تکان و کمی بعد از همه آنها رویایی بسازی که نام دیگرش «فردا» است.

گروسمان به ‌طور ماهرانه‌ای زندگی در اتحاد جماهیر شوروی را در آن زمان توصیف می‌کند و پارادوکس‌های زندگی در آن بازه زمانی را در این رمان می‌گنجاند. وقایع به تصویر کشیده ‌شده و امیدها و ترس‌های شخصیت‌ها کاملا با توصیف زندگی در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی مطابقت دارد. سروش حبیبی، مترجم نام‌آشنای این کتاب در مقدمه این اثر می‌‌نویسد: «نوشتن کتاب پیکار با سرنوشت که ترجمه آن را هم‌اکنون پیش رو دارید در سال ۱۹۶۲ به پایان رسید. گروسمان آن را برای مجله زنامیا فرستاد. سردبیر این مجله وادیم کژِنیکف یک نسخه از آن را به لوبیانکا (منظور اداره پلیس سیاسی شوروی است) فرستاد. ماموران کا.گ.ب. به خانه گروسمان آمدند و کلیه نسخه‌های دستنویس یا ماشین‌شده‌ای را یافتند که حتی کاغذهای کپی و نوار ماشین تحریر او را توقیف و نابود کردند. خود گروسمان بازداشت نشد اما بعد از این واقعه مدت زیادی زنده نماند و یکسال‌ونیم بعد در سن پنجاه و نه سالگی درگذشت. بعد از مرگ گروسمان پرونده نسخه‌های سوخته این کتاب بسته شد اما دو نسخه از این کتاب مانده بود. یک نسخه از آن به صورت مخفی از کشور خارج و در سال 1980 میلادی به انگلیسی منتشر شد. سردبیر مجله زنامیا حق داشت که از خواندن کتاب این‌طور به وحشت افتد. گروسمان بعدها نوشت:

«...دولت با محروم ساختن مردم از آزادی، پارلمانی پوشالی، انتخاباتی پوشالی، اتحادیه‌های صنفی پوشالی و به ‌طور کلی جامعه‌ای پوشالی درست می‌کند: ده‌ها هزار اسیری که در خوابگاه‌های اردوگاه به‌سر می‌بردند از حیث سرنوشت و لباس و رنگ چهره و شیوه پا بر زمین کشیدن و نیز خوراک که سوپ شلغم بود و چربی آن پیه مصنوعی که اسرای روس آن را چشم ماهی می‌نامیدند و غذای جملگی آنها بود، همه یکسان بودند، در چشم روسای اردوگاه تنها نشان تمایز اسرا شماره آنها و رنگ نواری بود که بر کت آنها دوخته شده بود.
اختلاف زبان مانع بزرگی بود بر سر اینکه حرف یکدیگر را بفهمند اما سرنوشت واحدی آنها را به هم پیوند می‌داد. متخصصان فیزیک مولکولی و کارشناسان دست‌نوشته‌های کهن و دهقانان ایتالیایی و چوپان‌های کرواتی که از نوشتن نام خود نیز عاجز بودند، روی تخت‌ها کنار هم می‌خوابیدند. آن‌که روزگاری به آشپز خود دستور می‌داد صبحانه‌اش چنین و چنان باشد و کم‌شدن اشتهایش سرپیشخدمتش را به تشویش می‌انداخت، با آن‌که جز شورماهی غذایی نمی‌شناخت، شانه به شانه به بیگاری می‌رفتند و تق‌تق کفش‌های چوبین خود را با هم می‌آمیختند و با حسرت چشم به راه کوست تراگر (حامل بشکه غذا) یا به قول اسرای روسی بندها کاستریک (تلفظ ناشیانه همان کلمه) می‌ماندند.»

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

مردم ایران را به سه دسته‌ی شیخی، متشرعه و کریم‌خانی تقسیم می‌کند و پس از آن تا انتهای کتاب مردم ایران را به دو دسته‌ی «ترک» و «فارس» تقسیم می‌کند؛ تقسیم مردمان ایرانی در میانه‌های کتاب حتی به مورد «شمالی‌ها» و «جنوبی‌ها» می‌رسد... اصرار بیش‌از اندازه‌ی نویسنده به مطالبات قومیت‌ها همچون آموزش به زبان مادری گاهی اوقات خسته‌کننده و ملال‌آور می‌شود و به نظر چنین می‌آید که خواسته‌ی شخصی خود اوست ...
بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...