«حالا میفهمید آدمها ممکن است رازهایی در اعماق وجودشان داشته باشند که حتی خودشان هم وحشت کنند از به یاد آوردنشان. میدانست که گذشته هیچ وقت آدم را رها نمیکند. ممکن است آدم خانهاش، شهرش، کشورش، کسانش را رها کند و برود. اما محال است بتواند خاطراتش را جا بگذارد. تنها راه مرگ است. فقط مرگ است که چاره هر مشکلی است.» «فرار هیچ وقت تمام نمیشود. کیلومترها هم که از اینجا دور شوی، باز نگران پشت سرت هستی. توی خواب هم آسوده نیستی. حتی اگر از دست کسانی که دنبالت هستند خلاص شوی، از دست خودت نمیتوانی... از صدایی که دایم توی سرت میپیچد...» ضرباهنگ و تعلیقهای نفسگیری که علیاکبر حیدری ایجاد میکند به قدری تند و دلهرهآور است که نمیتوان دست از خواندن کشید و همین تعلیق و تصویرپردازیها نقطه قوت رمان «استخوان» است.

استخوان از جنس قصه است، به انگیزهها و کنه وجود شخصیتها پرداخته نمیشود؛ صرفنظر از دلایل و چراییها در لحظات نفسگیر به دنبال «بعد چه میشود؟»ها در سیر عملهای داستانی هستیم. در استخوان دو داستان به موازات هم پیش میروند؛ اولی که روایت اصلی کتاب است با ضرباهنگی بسیار تند و دومی که روایت ارتباط با مرتضی است با ضرباهنگی کند پیش میرود. تلفیق این دو ریتم به موازات هم موجب خلق این اثر شده است. در روایت اصلی همه مردگان از خاک بیرون آورده میشوند و در روایت فرعی درست زیر خاک نکردن یک دوست بزرگترین عذاب وجدان راوی است. داستان در یک روستای مرزی در استان سیستانوبلوچستان و نزدیک کوه تفتان پیش میرود. بهرغم ذکر نام استان و کوه، تاریخ یا روایت خاصی که ما را ملزم به دانستن جغرافیای داستان بداند مفقود است و عدم ذکر این نامها ضربهای به سیر ماجراها نمیزند. انتخاب موقعیت جغرافیای مرزی بار معنایی زیادی به داستان میافزاید. مرزها محل تلاقی فرهنگها، قوانین همچنین محل شکسته شدن مرزها و ارزشها هستند. مرزها که خطی اعتباری و قراردادی بین کشورهایند، معمولا بستر بیشترین تغییرات و تنشها هستند. مرز جایی است که با برداشتن گامی میتوان دنیای یک زندگی را عوض کرد. اینجاست که مرز با توجه به پیرنگ داستان معنای حقیقی خود را پیدا میکند. فرار از مرزها، فرار از قوانین جاری و رسیدن به آزادی است. اگر بخواهیم داستان را از زاویهای متفاوت ببینیم، استخوان روایت زنانی است که قصد مرزشکنی و رسیدن به آزادی داشته، ولی هرگز از مرزها عبور نمیکنند.
پررنگترین عناصر این داستان مرز، زنان و کشف گمشدگان است. در این کتاب بر سرنوشت زنان از نسلهای مختلف تاکید شده است؛ گویی همه آنها با زنجیری نامرئی به هم متصل هستند و سرنوشت هر یک بر دیگری تاثیر میگذارد و فرار هیچ یک تا وقتی پای دیگری در بند است به سرانجام خوبی نمیرسد. تاریخ حقیقی در قلب و استخوان زنان است. اگر زنان لب بگشایند حقایق آشکار میشود. زن برای جنگ آمده؛ مرد از جنگ گریخته است. زن برای آشکار کردن خود و قد علم کردن، مرد برای پنهان شدن به آنجا آمده است. سرنوشت هر دو با هم گره میخورد و هر دو دوش به دوش هم به نبش قبر گذشته میروند. مرجان سوال دارد و بیپروا به دنبال جواب است. کاوه این سالها سوالی به ذهنش نرسیده است. زن هیچگاه گذشته را نپذیرفته و قصد تسلیم ندارد. کاوه همه چیز را پذیرفته و تسلیم محض است. استخوان داستان زنانی است که خستگیناپذیر به دنبال حقیقت هستند و تا به جواب نرسند، آرام نمینشینند. زنهای زیادی از مرزهای داستان گذشتهاند؛ ولی هیچ یک از مرزهای جغرافیا نگذشتهاند. مرزبانان، مردانی که مرزها را برای زنان ناامن کردهاند، در نهایت موفق به مهار زنان نمیشوند. زنها، جسمها را گذاشته و روحها را از مرزها عبور دادهاند. قوانین را مردان نوشتهاند و زنان تلاش مضاعفی برای سرپا ایستادن باید به خرج دهند.
دخترگفت: «ما میخواستیم برای یک زندگی بهتر تلاش کنیم. اگر پرسیدند من اینجا چه کار میکنم؟ اگر گفتند برای چی میخواستی از مرز فرار کنی؟» «حرفش چندان هم بیراه نبود. اینجا انگار مهم نبود که چه بلایی سرت آمده یا چه کسی مقصر است؛ اول از همه از خودت شروع میکردند. میپرسیدند که آنجا چه کار میکردی و تا مقصر نمیشدی حرفت را گوش نمیکردند. اینجا آدم بیگناهی وجود ندارد. همه باید سرشان برای گناهی، کرده یا نکرده، پایین باشد.» همچنین به دلیل دوری و بعد مسافت، مرزها محلی برای گریز از قانون هستند؛ بستری برای پیدایش کسانی که خود را قانونگذار میدانند و بنا بهدلخواه خود قانون وضع میکنند. گاهی یک بیمار روانی که پسر یک خان است، اداره امور را در دست میگیرد. «هیچ کس، از ترس جیک نزد. همه از خان بزرگ میترسیدند. برایش زن گرفته بودند که معالجهاش کنند. حتما کسر شأن خان بوده که تنها پسرش را بفرستند دارالمجانین یا بیفتد دست ژاندارمری؛ آبرویی برایش نمیمانده.» مرز محل حکمرانی حاکمی است که حیوان خانگیاش مار و تفریحش شکار است؛ شکاری خاص و مطابق اشتهای سیریناپذیر و زیباپسندش. «آن همه خانواده داغدار که دخترهاشان گم شده بودند خاک این باغ را به توبره میکشیدند. البته اگر خانوادهای داشتند که اگر داشتند حتما گم شدن این همه دختر در این حوالی سروصدا به پا میکرد. حتما باباخان، بهترین شکارچی ده، میدانسته چه غزالی شکار کند که ردش را نزنند.» او شخصیتی کلکسیونی دارد و تمام عمر به دنبال جمع کردن مجموعه بزرگی از شکارهایش است. بزرگترین افتخار زندگیاش فراهم آوردن یک موزه از عکسها و یادگاریهای شکارهاست. حیدری مثل همه قصهها کنار این گنج ماری هم مینشاند.
مرز و گذشتن از مرز، معانی متضادی دارد؛ هم حفظ امنیت، هم فرار از امنیت جاری و جایی برای رهایی. کاوه، شخصیت اول داستان این نقطه را برای فرار از تنشهای جنگ و پنهان شدن برگزیده است تا به امنیت و آرامش برسد؛ برخلاف انتظارش برای انتخاب یک جای امن، ناامنترین جا نصیبش میشود. زمان، هویت دروغین گذشته را انکار کرده و حالا کاوه باید با تاریخ حقیقی روبهرو میشد. همانطور که در طبیعت هر معنا یا عنصری، فرم و سازه خاص خود را دارد، در ادبیات نیز ساختار به معنا شکل میدهد. فرم و معنا با یکدیگر در تعامل هستند و مفاهیم در کنار ساختار عینیت پیدا میکند. «استخوان» که فرم کلی بدن را شکل میدهد، مفهوم کشف هویت، تاریخ و طلب حق پیدا کرده است. در حالی که همه اعضای بدن تجزیه میشوند، استخوانها، ماندگارترین عنصر جسمی انسانی، برای دادخواهی باقی میمانند. آنها سالها زیر خاک تنها ماندهاند و حالا از شئی به هویتی انسانی بدل شدهاند که دیگر سکوت نکرده و منتظر کشف شدن رازشان هستند. میفهمید که رها شدن چه حسی دارد. ترس از مردن، ترس از تنهایی مردن، وقتی هیچ امیدی نباشد که کسی پیدایت کند، آدم را خرد میکند. حالا که نور افتاده بود روی راز سالها پنهان مانده، هر یک از زنها حق داشتند بیرون بیایند و حقشان را بخواهند. این کتاب روایتی از مواجهه با حقیقت با عبور از مرزهای زندگی و باورهاست. در ابتدا فقط مرجان و کاوه به دنبال هویت خانوادگیشان بودند، اما این جستوجو به کشف هویت انسانهای دیگری منجر شد. استخوان با چشم باز کردن شروع شده و با چشم بستن به پایان میرسد. گویی همه رویدادها در فاصله یک پلک زدن پیش آمدهاند.
[رمان ایرانی «استخوان» به قلم علی اکبر حیدری در 186صفحه توسط نشر چشمه منتشر شده است.]