جیمز دینِ لهستان | سازندگی


زندگینامه مارک هلاسکو [Marek Hłasko] آمیخته به اسطوره است و بسیاری از اسطوره‌ها را خود او درمورد زندگی‌اش منتشر کرده. مارک در ورشو متولد شد. او تنها پسر ماچئی هلاسکو و ماریا واسیا نی‌روزیاک بود. او ابتدا با پدر و مادرش در زوتکواس زندگی می‌کرد، سپس به ورشو نقل‌مکان کردند. در خانواده هلاسکو کودکان تقریبا دیر غسل تعمید می‌شدند. به همین خاطر نویسنده این خانواده در 26 دسامبر 1935 در کلیسای هلی ریدیمر در ورشو غسل تعمید شد. گفته شده که در طول مراسم تعمید وقتی از او پرسیده شد که آیا حاضر هست هیچگاه شیطان را به دل راه ندهد پاسخ «نه» می‌دهد. بعدها ازاین جملات به‌عنوان سندی برای قوی‌بودن شخصیت مارک استفاده می‌شد.

مارک هلاسکو [Marek Hłasko]

هلاسکو سه‌ساله بود که والدین او در سال 1937 از یکدیگر جدا شدند. ماچئی یک سال بعد مجدد ازدواج کرد. او در13 سپتامبر 1939 درحالی‌که تنها پسرش پنج سال داشت از دنیا رفت. جنگ تاثیر بسزایی در ذهن مارک گذاشت؛ بعدها او نوشت: «کاملا بدیهی است که من محصول دوران جنگ، قحطی و وحشت هستم. دلیل اینکه عقل و منطق در داستان‌هایم جایی ندارند نیز همین است. ساده بگویم، من نمی‌توانم داستانی بنویسم که به مرگ، فاجعه، خودکشی یا زندان ختم نشود. بعضی از مردم مرا به خاطر تظاهر به قوی‌بودن متهم می‌کنند. آنها سخت در اشتباه‌اند.» با شروع جنگ جهانی دوم مادر هلاسکو در بخش دبیرخانه مدیریت در «سیتی‌پاوراستیشن» در ورشو کار می‌کرد. در زمان اشغال او اخراج شد و یک دکه فروش غذا راه‌اندازی کرد و تا زمان قیام ورشو همان‌جا کار کرد.

کم‌کم شرایط اقتصادی خانواده بدتر شد. در این زمان مارک تحصیلات خود را آغاز کرد، هرچند که همه اسناد تحصیلی او در بحبوحه قیام ورشو از بین رفت. یکی از مدارسی که او می‌رفت نزدیک کارخانه سنت‌کازیمیزر در خیابان تامکا بود. در زمان قیام ورشو مارک همراه مادرش در ورشو ماند و زمانی که قیام به پایان رسید به قصد زندگی در خانه دوستی به «چستوخووا» نقل‌مکان کردند. در مارس 1945 ماریا و پسرش به خورژف و سپس دو ماه بعد به بیاویستوک رفتند؛ جایی‌که ماریا با کازیمیرز گریچکیویز شروع به زندگی کرد. در اوایل 1946 گریچکیویز، ماریا هلاسکو و مارک به وراتسلاف نقل‌مکان کردند.

در تابستان 1946 مارک هلاسکو به بولیشلاو چروبری اولین سربازان پیشاهنگی وراتسلاف پیوست. هلاسکو به دلیل اینکه می‌خواست عضوی از سربازان شود با رضایت خانواده‌اش سال 1933 را به‌عنوان سال تولدش اعلام کرد. پس از چندی به دلیل حضور ضعیف در جلسات از گروه پیشاهنگی اخراج شد. سپس در کنگره جهانی اندیشمندان صلح که در آگوست 1948 در ورتسلاف برگزار شد نامه‌رسان بود. مشکلات مربوط به تحصیل هلاسکو کم‌کم پدیدار شد. آندری چزوفسکی درمورد بیوگرافی هلاسکو چنین می‌نویسد: «مارک شش سال و نیم داشت که مدرسه را شروع کرد. در طول سال‌های مدرسه او همیشه یکی از کم‌سن‌وسال‌ترین دانش‌آموزان در کلاس بود. از این بدتر اینکه ظاهرش هم بچگانه بود. به همین دلیل او به‌عنوان یک پسر در مدرسه ابتدایی که تمایل دارد دیگران را تحت‌تاثیر قرار دهد نمی‌توانست خودی نشان دهد: تمایل به ابراز قدرت، چالاکی، به رخ‌کشیدن بلوغ و مانند بزرگ‌ترها رفتارکردن. او نبود این شرایط را با به رخ‌کشیدن جسارت، گستاخی و پرخاشگری جبران می‌کرد. درنتیجه او دوستان خیلی کمی داشت و همیشه فردی غیراجتماعی و تنها تلقی می‌شد. به محض اینکه قصد می‌کرد دوستی پیدا کند و به او عادت کند ترکش می‌کرد و به شهر دیگری برای زندگی می‌رفت.»

در ژوئن 1948 از مدرسه ابتدایی ماریا کانوپنیکا در ورتسلاف فارغ‌التحصیل شد. از سپتامبر تا نوامبر 1948 در اتاق بازرگانی وابسته به تحصیلات متوسطه تجارت و مدیریت در ورتسلاف تحصیل کرد و از مارس تا ژوئن 1949 در انجمن کار مربوط به مدرسه دوستانه کودکان در لگنیتسا (در آن زمان در خوابگاه زندگی می‌کرد) مشغول به تحصیل بود. سپس از دسامبر 1949 تا ژانویه 1950 به مدرسه متوسطه فنی و نمایش‌نامه در ورشو رفت، اما در اواخر دسامبر 1949 و اوایل ژانویه 1950به دلیل «بی‌احترامی علنی به مقررات مدرسه، تخلف کیفری و اعمال تاثیر مخرب روی همکلاسی‌هایش اخراج شد.»

هلاسکو درسن شانزده‌سالگی گواهینامه رانندگی گرفت و به‌عنوان راننده ون شروع به فعالیت کرد. او در 28 سپتامبر1950 توسط دادگاه جنحه به دو ماه کار با کسر ده‌درصد از حقوق محکوم شد (چون ماده 7، تبصره 2 از قانون برقراری نظم سوسیالیست در کار را نقض کرده بود.) پس از اینکه محکومیت را پشت سر گذاشت شغل خود را تغییر داد.

از 15 نووامبر 1950 تا 1 ژانویه 1951 در انبار حمل‌ونقل در «بستژتسا کووزکا» کار کرد. تجربه‌هایی که در اینجا کسب کرد بعدها الهام‌بخش او شد برای نوشتن رمان «ایستگاه بعد- بهشت». در ژانویه 1951 به همراه مادر و ناپدری‌اش به ورشو رفت. هلاسکو اغلب شغل خود را عوض می‌کرد، اما این همیشه خواسته خودش بود. از 26 فوریه تا 15 آوریل 1951 در یک انبار تجهیزات در واحد ساخت‌وساز شهری فعالیت می‌کرد. پس از آن در 27 آوریل 1951 تا 16 ژوئن 1952 در یک شرکت ساخت‌وساز مترو در «متروبودا» کار می‌کرد. از 4 آگوست تا 1 دسامبر 1952 در شرکت حمل‌ونقل وابسته به انجمن‌های مصرف‌کننده ورشو بود و تا30 مارس 1953 در یک شرکت حمل‌ونقل ورشو مربوط به بخش خرده‌فروشی شهر مشغول به کار بود.

شروع نویسندگی برای هلاسکو فرصتی شد برای بیرون‌آمدن از این همه فعالیت ملال‌انگیز. حرفه ادبی او در 1951 شروع شد، زمانی که او «بازا سوکوواسکا» اولین مجموعه‌داستان کوتاه خود را نوشت. او همان زمان که برای «متروبودا» کار می‌کرد گزارشگر «لودوا تریبون»- روزنامه لهستانی مشهور- شد. در اواخر 1952 تصمیم گرفت گزیده‌هایی از کتابش را به «بوهدان چشکو» نشان دهد. پاسخ نامه را در 3 دسامبر همان سال دریافت کرد که شامل انتقاد از تلاش‌های ادبی هلاسکو بود؛ هرچند که اشاره‌ای به استعداد نویسنده جوان شده بود. بعلاوه، او در 1952 پیرو نظر «استفان واس» با مجمع ادبی لهستان و «ایگور نیوورلی» حامی نویسندگان جوان آشنا شد. هلاسکوخود را به چشکو و نیوورلی اینگونه معرفی کرد: «یک راننده دیپلم ردی که سعی دارد در اوقات فراغت بعد از کار زندگی‌اش را روی کاغذ بیاورد.»

در آوریل 1953 بورسیه هنری سه‌ماهه از مجمع ادبی لهستان دریافت کرد. او شغل رانندگی را برای همیشه کنار گذاشت و به ورتسلاف رفت تا نویسندگی کند. همچنین به پیشنهاد بوهدان چشکو یک داستان طبق طرح اولیه خود نوشت (نسخه پایانی بازا سوکوواسکا) و بعد از آن رمان «سوناتا ماری مونکا» را به پایان رساند.

هلاسکو برای نخستین‌بار در 1954 با اثر «بازا سوکوواسکا» در «سنگ محکی برای جوانان» (روزنامه‌ای در لهستان که از 1950-1997 چاپ می‌شد) ظاهر شد. او خیلی زود به‌عنوان بااستعدادترین نویسنده نسل جوان شناخته شد. اما ورود به حلقه ادبی منجر به الکلی‌شدن او شد، مساله‌ای که روز‌به‌روز شدت می‌یافت. در 1955-1957 او بخش نثر را در «پو پروستو» (نشریه اجتماعی- سیاسی لهستانی منتشرشده در 1947-57) ویرایش کرد؛ هرچند که در زمینه روزنامه‌نگاری موفق نبود. نهایتا در سال 1956 توانست یک واحد آپارتمان در ورشو بخرد. او شهرت و محبوبیت خود را مدیون شیوه نگارش منحصر‌به‌فرد وهمچنین نحوه پوشش لباس و رفتار غیرمرسوم خود بود. او در میان نسل جوان زبانزد بود، سمبلی از ضداجتماعی‌بودن.

هلاسکو خوش‌اندام بود، اگرچه ظاهر او حساسیت بیش از حد و عدم ثبات در شخصیتش را پنهان می‌کرد. او مستعد افسردگی بود و نمی‌توانست خود را با واقعیت زندگی روزمره تطبیق دهد. تمایل مارک به پرخاشگری با دید مثبت دوستانش راجع به او در تضاد بود. در 1958 به پاریس رفت. در آنجا مطبوعات او را یک «جیمز دینِ» شرقی-اروپایی می‌پنداشتند؛ چراکه هلاسکو به‌طور قابل توجهی مشابه او بود. او خود را غرق این نقش کرده بود: به کافه‌ها و رستوران‌ها آسیب وارد می‌کرد. در این زمان بود که شهرت جهانی به دست آورد. چون دوست داشت مانند کولی‌ها و خانه‌به‌دوش‌ها زندگی کند، پاریس را ترک کرد و به آلمان رفت و سپس به ایتالیا.

انتشار رمان «خاکستان» [Cmentarze یا The graveyard] در بخش مهاجر لهستانی‌زبان در ماهنامه پاریسی فرهنگ، با نقد تندی از دولت سوسیالیسم باعث شد تا یک کمپین مطبوعاتی منفی علیه او در لهستان راه‌اندازی شود. هنگامی‌که درخواست او برای تمدید پاسپورت رد شد، هلاسکو خواهان پناهندگی سیاسی در غرب آلمان شد. پس از سه‌ماه نظرش تغییر کرد و سعی کرد به لهستان بازگردد. درحالی‌که منتظر پاسخ از طرف دولت لهستان بود تصمیم گرفت در سال 1959 به اسرائیل سفر کند. او دوری از لهستان را تاب نمی‌آورد، اما درعین‌حال نمی‌توانست به زادگاهش برگردد. به دلیل ندانستن زبان‌های مختلف سازگارشدن با شرایط زندگی در خارج از وطن برایش دشوار بود. مانند خانه‌به‌دوش‌ها زندگی می‌کرد، اما مجبور نبود کار کند؛ چرا‌که چاپ آثارش درآمد ثابتی برای او فراهم کرده بود. کارهای یدی انجام می‌داد، ولی نه از سر نیاز، بلکه از روی کنجکاوی. تا سال 1960 همراه همسرش «زونیا تسیمان» بازیگر آلمانی در آلمان زندگی کرد.

در 1963 به مدت یک‌ماه به دلیل اینکه در حالت مستی با پلیس مشاجره کرده بود در زندان به‌سر برد. در 1964 دوبار دست به خودکشی زد. بین سال‌های 1963 و 1965 مجموعا 242 روز در کلینیک‌های روانی بستری شده بود. در 1965 از همسرش جدا شد و در 1966 به کمک رومن پولانسکی به لس‌آنجلس رفت. او قرار بود فیلمنامه بنویسد، اما چنین نشد. او با بتی اتلی، همسر نیکولاس ری کارگردان فیلم «شورش بی‌دلیل» رابطه داشت که پایانی بود برای حرفه‌اش به‌عنوان فیلمنامه‌نویس. او درعوض مدرک خلبانی گرفت.

در دسامبر 1968 در یکی از مهمانی‌هایش از سر شوخی «کشیشتف کومه‌دا» را از روی بلندی هل داد. درنتیجه این اتفاق، کومه‌دا دچار هماتوم مغزی شد و چهار ماه بعد از دنیا رفت. هلاسکو می‌گفت: «اگر کومه‌دا بمیرد، من هم می‌میرم.» در 1969 به آلمان بازگشت.

یک‌سال بعد هلاسکو در سی‌وپنج سالگی در شهر ویسبادنِ آلمان درگذشت. چگونگی مرگ او نامعلوم است. یک فرضیه این است که او الکل را همراه با داروهای آرام‌بخش مصرف کرده. اگرچه آنهایی که او را می‌شناختند معتقد بودند که در این مورد امکان خودکشی وجود نداشته است. در 1975 خاکستر پیکر او به لهستان برده شد و در قبرستان پوونسکی در ورشو به خاک سپرده شد. یان هیمیلسباخ نویسنده، بازیگر و سنگ‌تراش که در آرامستان کار می‌کرد یکی از کسانی بود که برای بازگرداندن خاکستر هلاسکو به لهستان پیش‌قدم شد. هیمیلسباخ روی سنگ مزار هلاسکو نوشته‌ای به پیشنهاد مادر هلاسکو حک کرد: «زندگی کوتاهی داشت و همه به او پشت کردند و تنهایش گذاشتند.»

............... تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...