فروپاشی یک جهان | آرمان ملی


اقلیم در آثار مهیار رشیدیان حکمِ جهانی را دارد که ساکنان‌ش همان سیری را زندگی می‌کنند که بشر طی قرن‌ها طی کرده است؛ با همان تقابل میان نیروهای خیر و شر، تنازع بقا و مبارزه‌های بی‌شمار. جهانی که البته در شیوه‌ روایت راهی منحصر‌به‌فرد می‌پیماید و از قاعده‌های تثبیت‌شده، عدول می‌کند. اقلیمی که از همان آغاز قصه هیچ نوع وابستگی را برنمی‌تابد و از توصیف‌های رایجی که جهان بیرونی از او توقع دارد، می‌گریزد. این مکان غریب گاه تا جایی بسط پیدا می‌کند که ماهیتی سیال را برای حفظ موجودیت مستقل خود برمی‌گزیند. رشیدیان در بستر سیال سومین اثر داستانی خود «بزها به جنگ نمی‌روند» نیز، تلاش می‌کند رابطه‌های انسانی را بکاود و از دل فلسفه‌ زیستی آنها که از دل این اقلیم برآمده‌اند، تصویر کاملی بیرون بکشد.

بزها به جنگ نمی‌روند مهیار رشیدیان

رویارویی آدم‌ها در شکلی چندوجهی جریان دارد. در نگاه اول به نظر می‌رسد خودی‌ها در برابر غریبه‌ها صف‌آرایی کرده‌اند. اما هرچه قصه به اوج خود نزدیک می‌شود، نقیضه‌های بیشتری در برابر این پیش‌فرض سر برمی‌آورند. احداث تونل، بومی‌ها و غیربومی‌ها را در کارگاهی گرد هم آورده است. تصویر این گردهمایی از دور، آرمانی و عاری از هرگونه مسأله‌ای دیده می‌شود. اما انفجارهای پی‌درپی برای پیشبرد مسیر تونل، به تدریج تزلزل رابطه‌ها را نمایان می‌کند. اختلافات در این شبکه‌ ارتباطی پیچیده‌اند و تنها محدود به تقابل بومیان با بیگانگان نمی‌شوند. هرجا که مخاطب جای سفتی برای یافتن علتی متقن می‌یابد، قدم‌های بعدی به سستی آن گواهی می‌دهند. تونلی که قرار است راهی به آن سوی مرز باز کند، فصل مشترک تمامی تعاملات آدم‌ها در این داستان است. تونلی که به زعم غیربومی‌ها رفت‌وآمد را تسهیل می‌کند و راهی تازه برای امرار معاش بومیان می‌گشاید و اتفاقا از نظر اهالی این منطقه منشأ تمامی مصیبت‌ها است.

از منظری عمیق‌تر در این رمان شخصیت‌ها با هم به چالش برمی‌خیزند تا جایگاه خود را در این جهان کوچک تثبیت کنند. این هدف منحصر به ساکنان منطقه نیست. تمامی آدم‌هایی که برای ساخت تونل آمده‌اند نیز چنین سودایی در سر دارند. یک‌پنجم ابتدایی کتاب به قصه‌ معماری می‌پردازد که به حکم تجربه در موارد بحرانی تصمیم نهایی را برای پروژه می‌گیرد. معمار فرزندش را در تصادفی در همین کوه و کمر از دست داده و این فاجعه گویی برای او حق شهروندی ایجاد کرده است. تونل را می‌سازد و درباره‌ زیروبمش به کارفرما و کارگر دستور می‌دهد، چون اصولا این مکان که فرزندش را از او گرفته و خونی پایش ریخته، به نوعی تعلق به او پیدا کرده است. به همین خاطر وقتی پای انفجار بخشی از راه به میان می‌آید، با اطمینان تام بر نقطه‌ای از کوه می‌ایستد که به نظرش ایمن می‌رسد. اما اهمیتی ندارد که حتی آن نقطه نیز در معرض انفجار قرار بگیرد، زیرا حس مالکیت اولویت بالاتری برای او دارد.

گشوده‌شدن راهی برای جریان آب که سیلی می‌سازد و به تدریج منطقه را در خود فرو‌می‌برد، نقطه‌ عطفی در مبارزه‌ آدم‌ها با یکدیگر است. روستایی که محل اصلی این اتفاق است و کلیشه‌وار نام «گوراب» را یدک می‌کشد، بیش از باقی نقاط تحت‌تأثیر قرارمی‌گیرد. گورها زیر آب فرومی‌روند و استخوان‌ها بالا می‌آیند. صحنه‌ انباشتگی استخوان‌ها بر آب، اعلان جنگی بی‌اغماض و تمام‌عیار است. جنگی در آن تشخیص خودی و غیرخودی بسیار دشوار است، زیرا دامنه‌ اهلی و آشنابودن فراتر از مفهوم رایج است و تعلق به اقلیم را مؤلفه‌های متعددی تعریف می‌کنند. از این منظر مهندس مسؤول پروژه که چند ماهی است ساکن این محل است، همان‌قدر می‌تواند بومی حساب شود که کدخدای سال‌ها زیسته و ریش سپیدکرده در گوراب. شفیق و فرید که یکی با پروژه همراهی می‌کند و دیگری نقشه‌ها را نقش بر آب می‌کند به یک اندازه در حس غربت نسبت به سرزمینی که در آن زیسته‌اند، شریک‌اند.

آنچه زیر آب رفتن روستا را بیش از همه پیش چشم خودی و غیرخودی عیان می‌کند، همان حس تعلق است. تعلق به جهانی اقلیمی که قرن‌ها تلاش در حفظ تمامیت خود داشته و جنگ‌ها و خونریزی‌های فراوانی متحمل شده است. جهانی که اتفاقا با اهالی خود کمتر ملاطفت به خرج داده است. آنها را از مواهب همراهی با سایر اقلیم‌ها محروم کرده و در ازای آن چیزی جز فقر و حسرت باقی نگذاشته است. شغل اکثر این آدم‌ها قاچاق و کولبری است که هرکدام به نوعی امنیت و کیفیت زندگی آنها را به مخاطره می‌اندازند. همین حداقل نیز در سایه‌ احداث تونل از آنها گرفته می‌شود و چاره‌ای جز کوچ‌کردن باقی نمی‌گذارد. اقلیم در این نقطه از زندگی آنها نهایتِ قساوت را در حق‌شان روا داشته و تمامی اصول همزیستی مسالمت‌آمیز را زیرپا گذاشته است. حتی به مرده‌های آنها رحم نکرده و سیل خروشان و بی‌تسامحش تمامی خاطرات و آثار عزیزانشان را با خود برداشته و به دوردست می‌برد. استخوان‌های مانده از جنگ و تکه‌تکه از این خاک که هر کجایش دنیایی از تاریخ را در خود جای داده با سیل شسته می‌شود و می‌رود و معادلات این مبارزه میان آدم‌ها را به سمت‌وسوی دیگری سوق می‌دهد.

رویارویی انسان‌ها در سایه‌ سنگین اقلیم در جهتی حرکت می‌کند که به‌تدریج ریشه‌دارترین اختلافات رنگ می‌بازند و همگی در طرفی می‌ایستند و اقلیم در جانبی دیگر قد علم می‌کند. این‌جا است که ماهیت این جهان به چالش کشیده می‌شود. جهانی که می‌تواند در یک آنتروپی خودساخته، تمامی اجزای خود را فروبپاشد، فارغ از اینکه چه سطح از احساس تعلق در آنها وجود داشته باشد؛ جهانی عاری از شفقت که نه‌تنها قواعد و مناسبات دیگر را برنمی‌تابد که حتی مجاز است آنچه را خود ساخته نیز زیر پا بگذارد و بر آن بشورد.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...