عشق، جنگی برای صلح است | اعتماد
پیام یزدانجو در آخرین رمانش اثری خلق کرده که نه فقط رمان بلکه کلکسیونی از ادبیات، شعر، فلسفه، موسیقی و سینماست. رمانی که یکبار مصرف نبوده و مرجعی از هنر است. بیشک نوشتن نقد در مورد چنین اثری خود یک رمان است. سخن کوتاه و بسنده میکنم به معرفی اثر و قضاوت را بر عهده خواننده میگذارم، زیرا این رمان یک چندوجهی است که از هر زاویه و با هر روحیه و تفکری که نگاهش کنیم، داستانی دارد و حرف بسیار.
رویاها همان نداشتهها و داشتههای از دست رفتهاند که از ذهن، اعماق درون، از لای جملات یک رمان، از صفحه یک روزنامه صبح یا دیالوگ یک فیلم از روی «سرخوشی» سر بلند میکنند، جان میگیرند و قد میکشند و روزبهروز زیباتر میشوند. «زیبایی» تا آنجا میرسد که هنوز به سرانجام نرسیده از ترس از دستدادنش لای چهارچوبی قهوهای زندانیاش میکنیم و در بهترین حالت به دیوار بالای شومینهای میخ میکنیم تا «جاودانه» بماند. رویا لنگری است برای آنکه ذهن و زندگیمان در رودبار لحظههای شتابنده غرق نشود؛ ریسمانی که به آن وسیله خودمان را به زمین واقعیت وصل کنیم و سبُکی ستوهآور هستیمان را تاب بیاوریم تا هستی ما فقط خیل سرگیجهآوری از اتفاقات بدون پسماند و یک سطح سیال و غیر قابل سکونت نباشد. سبکی «سفر» است و رویا مسکن ماست، خانه ما. تا هر بار چشم به رویای زندانی شده زیر شیشه و چهارچوب میدوزیم یادمان بیاید برای نجات خودمان اندوه گذشته را باید بخشید، زیرا «بخشیدن» گذشته، فراموش کردن برای بقاست وگرنه زیر بار حافظه میمیریم.
«سرخوشی، زیبایی، جاودانگی، سفر و بخشایش» پنج سرفصل از رمان «روزها و رویاها» هستند که دست به دست هم دادهاند تا پشت مفاهیم به ظاهر ساده و پیچیده خود قصه بیتا و آرش را روایت کنند. قصه روایت سادهای در بستری پیچیده از عقاید، فلسفه، شخصیت، ادبیات، موسیقی و فیلم است که پیام یزدانجو نه از سرِ سرخوشی و پرکردنِ کاغذ که بیشک با سالها مطالعه، تحقیق، سفر، خواندن و خواندن توانسته قصه را به زیبایی جاودانه کند تا مخاطب تجربه داشته و نداشته در این امر را همراه کند تا بخشایش و نشانهای راهگشا در زندگیاش باشد.هر سر فصل شامل فصلهایی است که با جملهای فلسفی آغاز میشود و خواننده را وارد تونل تاریکی از مفاهیم میکند. خواننده در ابتدا نمیداند این جمله را باورکند یا نه. چند بار از رویش میخواند.
باورپذیر بودن یا نبودن جمله در میانه راه قصه تعیین میشود. اینکه جملات گرچه زیبا و دلنشین آیا در اشل واقعی زندگی، کلید مشکلات هستند؟ تا چه حد میتوان زندگی واقعی و احساس غیرقابل پیشبینی را مطابق الگوهای از پیش تعریف شده و تجارب روانکاوان و فیلسوفان جلو برد؟ خواننده پایان هر فصل از تونل تاریک واقعیت با حجم زیادی داده بیرون میآید که اگر من باشم چند بار از اول، تونل را طی مسیر میکنم تا کلید را پیدا کنم. بهطور مثال شروع فصل دو از سرفصل سرخوشی اینگونه آغاز میشود: «دوستت دارم»: ابراز عشق ما به همین سادگی است و به همین دشواری. ساده، چون دو کلمه بیشتر نیست. دشوار، چون همه حسمان را باید با همین دو کلمه به مخاطبمان منتقل کنیم، بیهیچ قید و شرطی. «دوستت دارم» تنها بیان زبانی است که هر قیدی از قوت آن میکاهد و هر شرطی از شدت آن خواهد کاست. «از صمیم دلم دوستت دارم»، «واقعا دوستت دارم»، «با همه وجودم دوستت دارم»، «دیوانهوار دوستت دارم»، و «بینهایت دوستت دارم» و در نهایت: «دوستت دارم»؛ دو کلمهای که به لطف عریانی و ابهامشان مخاطب ما را بدون واسطه درگیر میکند؛ مثل رازی که هیچ حدی از اندیشه نمیتواند او را از اشتیاق شنیدن آن دور نگه دارد و هیچ حدی از امید نمیتواند او را از عواقب افشای آن آگاه کند.
از وقتی خودمان را شناختیم این دو کلمه را به کار بردیم و شنیدیم اما حالا نویسنده با همین دو کلمه ساده تلنگر میزند و خواننده را به فکر فرو میبرد و البته وارد قصه هم میکند. از یک طرف خواننده درگیر قصه خودش میشود و از یک طرف قصه دو شخصیت رمان. اولی قطعا جذاب نیست. اما قصه دوم در کنار ماجراهایی غیرقابل پیشبینی، مجموعه ارزشمندی از نوآوری روایی و زبان تغزلی است که بسیار پرکشش و جذاب است. رمان ماجرای عاشقانه بیتا و آرش است که نویسنده در سه سطر اول فصلِ سرخوشی از ذهن آرش با تعریف نویی از عشق، خواننده را به چالش میکشد و سپس غیرمستقیم شخصیتهای داستان را معرفی میکند. «این راست نیست که آینده یک ماجرای عاشقانه را نمیشود، پیشبینی کرد. هر عشقی یک شکست و یک پیروزی است، شکست اندیشه از اشتیاق و پیروزی امید بر آگاهی، اما چه حدی از اندیشه، چه حدی از اشتیاق؟ چه اندازه امید و چه اندازه آگاهی؟» بیتا و شکست؟ آرش و پیروزی؟ یا برعکس؟ اندیشه کدام؟ آگاهی کیست؟
آرش پسری با چشمهای تاریک و عمیق، ته ریش، موی بلند مجعد، ژولیده، سیاه و صدایی دلربا، قهرمان جوانهای علاقهمند به موسیقی متفاوت (موسیقی آمیزهای از اندوه، عیش، شور و شر) با دسته گلی آبیو زرد برای اولینبار به خانه بیتا میرود. بیتا دختری با چشمانی درشتو روشن، نه زشت، نه زیبا اما فریبا. طراح داخلی و شاعر. البته نه از نوع دلنوشته و داستان، روایتهایی آرام و اثرگذار بدون الفاظ احساساتی و بدون اداهای مد روز. خانه بیتا بسان گالری است با اجناس عتیقه ولی چیدمان روز. انبوه قاب عکسهایی به دیوار که تاریخچه مصور از زندگیاش را نشان میدهد. «دیوارها بوی فصلهای گذشته، بوی زمانهای مرده و لحظههای پرخاطره را در اقلیم کوچکشان محبوس کرده بودند.»
دیواری از خانه، شبیه سیتی اسکنی از مغز و ذهن آشفته بیتاست. عکسها و نوشتههایی از مردههای زنده. هر عکس نشانهای از مرگ دارد؛ از آن لحظهای که دیگر نیست؛ فروغ، دوراس، سوزان سانتاگ، سیلویا پلات، ویرجینیا وولف، اوریانا فالاچی که سهم فالاچی از همه بیشتر است. زندگینامه مختصری از او را با پنج عکس کنار هم نشان داده. تمثیلی از دورههای پیاپی عمر خود بیتا. خلاصه روزهایی که گذرانده و روزهایی که در پیش دارد. تصویری از اوریانای جوان در آینه با سیگار روشنی به دست چپ و حلقهای در انگشت دوم دست راستش که با دوربین رولیفکسش از خودش عکس سیاه و سفید گرفته. جدی، ایستاده، از خودراضی، بدون اینکه به چشمهای خودش خیره باشد.
عکس دوم، دست چپ خودش را زیر چانه زده و نیمرخ به دوربین نگاه میکند. سالدیدهتر شده، حلقه را به انگشت دوم دست چپ انداخته. در عکس سوم، کلاه آهنی سوراخی به سرش دارد. موها را از دو سمت کلاه و روی شانه رها کرده و پشت دیوار بلندی، در جبهه جنگ ویتنام، ایستاده. چشمهای خستهاش به دوربین خبرنگارِ دیگری خیره است. عکس دیگر در ابتدای میانسالیاش است. از عکسهای آتلیهای، بزرگ و سیاه و سفید و سیگار و ساعت به دست. دستها را دو طرف صورت گذاشته، در کنار سایهروشن چشمهایی که رنگی از آبی اعماق و مهربانی مادرانه دارد. عکس آخر از اوریانای سالخورده است. کلاه حصیری بزرگی به سر گذاشته، با گلهای درشت زرد. عینک درشتی هم به چشم زده. لبخندزنان، دود سیگار بلند را بدون ملاحظه بیرون میدهد.آرام، شاد و شاداب. تصویری که نویسنده با پنج عکس از اوریانا میدهد، خلاصهای از بیتاست. بیتا که همیشه بیهمتا نیست و همیشه بدون تا مانده.
جرقههای عشق بین آرش و بیتا دو ماه پیش در مهمانی دوستی برای اولینبار زده شده. آنها به اندازه سوی نور موبایل، در طبقه 22 برجی همدیگر را دیدهاند و وارد رابطه «آشنایی پرشتابی» شدهاند. همین سوی نور برای بیتای تنها بس است که فکر کند آرش همیشه کنارش است. جای همه نداشتهها، همسر معتادی که ترکشکرده، پدر افسر اخراجی که با یک تیر خلاص به قلبش، قلب بیتا را هم هدف گرفته و مادری که زندگی خودش را بعد از همسر مرده با عشق جوانی ادامه داده و خواهری که دو ماه بعد از تولدش مرده.
«بُرج» استعارهای از عشق این دو نفر است. در اوج عشق بالای برج هستند. برقها رفته. با سوسوی نور موبایل نه بیتا واقعیت آرش را میبیند و نه آرش واقعیت بیتا را. اما جرقهای بینشان زده شده. «تاریکی ادامهدار بود و چهره بیتا به چشم نمیآمد.» همراه میشوند. همه22 طبقه را بدون آسانسور. آرام آرام تا بیشتر بشناسند. نمیدانند 22 طبقه نفسگیر است. بیتا دختری در کلام، عریان و آرش پسری که روی تکتک کلمات ذهنش فکر کرده و ساخته. قصد دارد شبیه ساختههای ذهنیاش عمل کند. عجلهای برای ابراز عشق ندارد. از شتاب رابطه میترسد.
از نقاط مثبت در شخصیتپردازی بیتا و آرش گذشته این دو نفر است که نویسنده طی رمان اطلاعاتی میدهد که توضیح چرایی رفتارشان است. آرش فرزند پدر و مادری سیاسی بوده که ایران را ترک کردهاند. او تنها با مادربزرگ زندگیکرده و همین امر موجب شده به تنهایی عادت کند و از آن لذت ببرد. استعداد عجیبی برای رنج دادن و آزردن اطرافیانش دارد؛ همانها که دوستش دارند. بیتفاوتی و بیاعتنایی هر کس نسبت به خودش، محترمانهتر میآید تا توجه و اشتیاق. از خانواده و زندگی مشترک فراری است. فکر میکند قدرت خوشبخت کردن ندارد، زیرا به خوشبختی اعتقاد ندارد. آخر هفتهها پرهیجان و پرعطش به آپارتمان بیتا میآید و اول هفته بیقرار و با عجله به آپارتمان خودش برمیگردد. همین موجب شده بیتا به حس گریز آرش شک کند.
آرش علاقهای به رفع سوءتفاهم ندارد و رفتار بیتا را پای هراس و حسادت عاشقانه میگذارد. خسته از گذشته و غرق در عقایدی که معلوم نیست، فیلسوفان وقتی مینوشتند کنار کدام شومینه گرمی نشستهاند و عصاره چه میوهای به جانشان بوده که دوخته و بریدهاند و امروزه روز سرفصل زندگیها شده که حتی بین خودشان هم اختلاف بوده و آدم امروز بدون توجه یک خط را میگیرد و بدون فکر الگو میکند. بهطور مثال اختلاف ولتر و روسو: ««من با حرف تو مخالفم، اما جانم را میدهم تا تو حق حرف زدن داشته باشی.» این گزاره، عصاره افکار ولتر است در آغاز «عصر روشنگری» که عصر انسانمداری و آزادی اندیشه و انتقاد بود. عصر فرهنگ و روح خرد. روسو هم روی دیگر این عصر بود. عصر طبیعت و روح رمانتیک. به نظر روسو، انسان آزاد آفریده شده بود و حالا همهجا در بند بود، به دلیل بندهای تمدن و فرهنگ. ولتر و روسو: دو روشنفکر فرانسوی که افکارشان در انقلاب فرانسه به بار نشست، با بیانیه حقوق بشر و با دموکراسی و با شعار آزادی و برابری. آن روزها، روح زمانه آمیزه«روح رمانتیک» و «روح خرد» بود و جدال طبیعت و فرهنگ هم از همان دوره آغاز شد. جنگ طبیعت و فرهنگ، از یک جهت، جدال خوشبینی و بدبینی است. خوشبینی روسویی از یک سو، بدبینی ولتری از دیگر سو.
هرچند تلخکامی گذشته دلیل واضحی برای درماندگی در آینده نیست اما گذشته آرش، آینده را دستخوش کرده و جز فرار، قدرت نداشت. از یک طرف ترس از دست دادن تنهاییاش را دارد و از طرف دیگر ترس از دست دادن بیتا. «جهنم ماندگاری انتظاری است که آدم از آینده دارد. جهنم آینده برای آرش ادامه داشت.» بعد از مدتی آرش میفهمد بیتا دختری از ازدواج قبلیاش دارد و از او مخفی کرده. به قصد برگشت روی اولین پاگرد میایستد. اما بعد از مدتی دلتنگ بیتا میشود. «این دو ماهه، کاروبارش فقط نوشتن و باز هم نوشتن بود. کارکردن با کلمهها، پس و پیش کردنشان، کم و زیاد کردن، خط زدن، پرسهگردی لابهلای خطوط، از نو خواندن، از نو نوشتن، پرکردن جاهای خالی و در نهایت پاک کردن.» آرش از بی بیتایی در آستانه مرگ قرار گرفته اما قبل از اینکه بمیرد، برمیگردد. حالا روی «دیوار خاطرات خوش» خانه بیتا عکسهای سه نفره از آرش، بیتا و هاناست. کمکم آرش به هانا عادت میکند. اما به دلیل گذشتهاش و تکفرزند بودن خودش و ندیدن بچه در اطرافیانش، به نظرش بچه ناگوار و ناشناخته میآید. هانا ترمزی میشود که در پاگرد دوم به قصد برگشت دوباره بایستد. اما دوباره دلتنگی نه فقط بیتا که هانا هم پس گردنش را گرفته و پاگرد دوم را هم رد میکند اما جنگ بینشان ادامه دارد زیرا «دوست داشتن جنگ است. عشق ورزیدن نبرد ما برای رسیدن به یک صلح سراسری است، رسیدن به درک مشترکی از زیبایی و زندگی کردن به خاطر آن زیبایی. دوست داشتن جنگیدن به خاطر زیباییهاست. جنگ آرش و بیتا ادامه داشت.»
بالاخره آرش خودش را از لای عقاید کپی پیستی بیرون کشیده و برای ازدواج با بیتا متقاعد کرده است. او فهمیده به جای عشق به بیتا نیاز دارد. البته کنارآزادیهای گذشتهاش، پناهگاه مجردیاش «روبهان کنام خود را دارند و پرندگان آشیانه خود را» ترس بیتا از شکست عشقی، عملا به ترس دیگری ختم شده، هراس جذامگونه که روزی عشقش را یکباره از دست دهد. ترس به دست نیاوردن و ترس از دست دادن. وحشت و اضطراب. بیتا نوسان زجرآوری بین این دو هراس دارد. مدام خاطرات از دسترفتهاش را دوره میکند. آرش برای دور شدن از هر چیز مدام مینویسد، زیرا «نوشتن از جنس رویاپردازی است. در هر دو امیدواری هست، در هردو بهانهای برای اینکه فکر خودکشی، خیانت، یا هر کار از سر استیصال را دست کم برای دقایقی از ذهنش دور کند.» آرش در نوشتن دنبال آینده است اما بیتا در گذشته سنگر گرفته. از عکسهای قدیمی و کودکی گرفته که انعکاسی از افسانه خوشبختی هستند تا اسباببازی کودکی و لباس عروسی مادرش و لباسهای افسر قدیم و کلت کمری و حتی قلب تیرخورده افسر افسرده. گذشتهای که نمیگذارد آینده بیاید.
زندگی به سبک فیلم دیدن، کتاب خواندن و نوشتن تا یک جایی جوابگوی آرش و بیتاست. اما نه کتاب تیشه بر یخ درونشان میزند نه نوشتن که نوشتن نیازمند تنهایی است. «نوشتن آدم را تنهاتر میکند. نوشتن نجات نمیدهد، اما رستگار میکند. یک مکاشفه.» هیچ داشته فلسفی هم نمیتواند آرش و بیتا را برای ادامه، کنار هم متقاعد کند جز یک دوئل عاشقانه.
خاطرات مثل بختک آرش را عذاب میدهد. بختکها. به زندگیاش راه یافتهاند و بیرون نمیروند. آرش قصد سفر به بهشتی رویایی دارد. «بهشت سرزمین آغازها و سرآغازهاست، اول بازی، آنجا که آدم امکان انتخاب و ادامه دادن دارد.» (تا اینجا جمله شعاری است اما با جمله بعد بوی منطق میگیرد) «اما جهنم آخر بازی نیست. جهنم سرگردانی است، جایی که امکان و احتمال «پایان» به حال تعلیق درمیآید. آرش در آن جهنم بود.»
یکی از نقاط بارز این رمان نشان دادن پیچیدگی دنیای درون انسان است که با روایتهایی مثبت و زیبا بیان میشود سپس با درون شخصیت مقایسه میگردد و از دل روایت زیبا و مثبت واقعیت دلنشینی راوی میگوید که شاید دردآور باشد اما چون از دل واقعیت است، دلنشینتر است. این نوع روایت، هنر نویسنده است. چه بسا که کتابهایی شعاری و جملات زیبا زیاد خواندهایم اما هیچ یک ماندگار در ذهن نیستند گاهی بازشان میکنیم، شعاری میخوانیم تا در پایان ایمیل یا اساماسی فقط بنویسیم اما «روزها و رویاها» علاوه بر خط داستانیاش چنان جهان درونات را جلوی چشمت میآورد که نفست بند میآید و کتاب را میبندی و فقط فکر میکنی تا نم صورتت به خشکی رود.
آرش به سفر میرود. سفری سرنوشتساز مثل سفرهای مارکوپولو، ماژلان و کریستف کلمب برای کشف ناشناختهها و شاید خودش. قصدش با بیتا رفتن بود بدون هانا. اما بیتا، هانا را تنها بازماندهاش میدانست و قصد جدایی نداشت. او تقدیر و سرنوشت خودش را مثل پدر و مادرش میدانست. معتقد بود انتخاب آدم اختیار او نیست. اما آرش عکس او فکر میکرد که تقدیر و سرنوشت انتخاب آدم است.آرش و بیتا در چرخه دور شدن قرار گرفتند. آرش از گذشته به قدر سالها دور شد و آینده از آن هم دورتر به نظرش رسید. حال آرش بین دو حسرت معلق بود، یک طرف حسرت بیتا و یک طرف وحشت نبودنش.
فصل آخر، بخشایش، در ستایش جملهای از بوداست: «فهمیدن هر چیزی بخشیدن هر چیزی است». سالها گذشته، موقعیت آرش تغییر کرده. آدم میتواند در دو موقعیت دو آدم متفاوت باشد. آرش هم از این قاعده استثنا نبوده. نامهای از بیتا توسط هانای 18 ساله در پاریس به دستش میرسد که بوی نامه ویرجینا وولف را دارد. نوشتهای به دو زبان روی دیوار خانه بیتا از نویسنده انگلیسی که از نوشتن دست شسته بود. وولف و بیتا هر دو به بیماری انزوای مکتوب مبتلا شدهاند. «هر شعر عاشقانهای به مرور زمان به مرثیهای مبدل میشود... نوشتن اسیر شدن در برزخ استعارههاست، تبعید شدن به خیال خانه تنهایی.»
داوری کردن درباره راههایی که در گذشته در پیش گرفتهایم، همیشه و در نهایت به بنبست میرسد. هر راه گذشته هزارتویی از راههای رفته است و راههای نرفته. گاهی در راه آن قدر غرق جملات میشویم که یادمان میرود جملات گرچه از ذهن فیلسوفی تراوش شده اما فقط ترکیب زیبایی از کلمات هستند که محو ظاهرشان شدهایم و نه واقعیتشان. یادمان میرود سالها گذشته و نه از بهشت رویایی خبری هست و نه طبقه 22 برجی. فقط فرصتی پیش آورده به جمع «کلیشههای توریستی» بپیوندیم و از دور نظارهگر برج ایفل باشیم، کنارش بنشینیم و سیگار دود کنیم. دودی که حتی به طبقه اولش هم نرسیده برمیگردد به چشم خودمان و مجبوریم دوباره به سکوتِ غار خود برگردیم و خاطره، مخدر تبعیدی، تزریق کنیم، تمرین ویرجینیا وولف کنیم و برای هیچ بجنگیم. آرش با دیدن کلمه «آرش» در نامه آخر بیتا، اشکش سرازیر شد. چه طور میشود یک کلمه، یک کلمه تکراری و بیاهمیت، مثل اسم خود آدم، آدم را به گریه بیندازد؟