55
یکی شهر بُد شاه را شاههِ نام | همه از در جشن و سور و خرام
هاماوران شهری داشت بنام «شاهه» که قصرهای مجلل سالار هاماوران در آنجا بود. کاووس‌شاه و همراهانش به شهر شاهه درآمدند و دیدند شهر آراسته گردیده و تمام بزرگان و باشندگان شهر در پیششان به احترام درآمده‌اند. چون شاه هاماوران کاووس را بدید از اسب پایین آمد و با بزرگانش نزد شهریار ایران رفت و دست کاووس‌شاه را بگرفت و روی به‌سوی ایوان قصر نمود. مردمان زیر پایشان طلا و یاقوت می‌ریختند و بر سرشان مشک و عنبر. چون به کاخ درآمدند سالار هاماوران دستور داد تختی از طلا بیاورند و کاووس‌شاه را بر فراز آن نشاند و خودش پایِ تخت بر زمین نشست و در مقام خدمتکاری شهریار ایران کمر خدمت بست. هفت شبانه‌روز شادی و بزم در شهر برپا بود، سالار هاماوران و لشکریانش چون خدمتکاران اطراف کاووس‌شاه و ایرانیان بودند؛ بداندیشی و ناباوری بر شاه هاماوران در ذهن کاووس‌شاه و پهلوانان همراه شهریار مرد.

مجلس جشن

سالار هاماوران در پنهان، قاصدی به شاه بربرستان فرستاد که با سپاهی گران به‌سرعت باد به‌سوی هاماوران بشتابید که ما به بهانهٔ سور و بزم شاه ایران و اندکی از پهلوانانش را در کاخ خود آورده‌ایم و اکنون بهترین وقت برای گرفتار نمودن کاووس است. شاه بربرستان به‌سرعت لشکری کارآزموده را شبانه به‌سوی هاماوران فرستاد؛ نیمه‌های شب لشکر بربرستان به هاماوران رسیدند و ناگاه بر شیپورهای جنگ نواختند. با شنیدن صدای بوق و کرنای جنگ لشکریان هاماوران و بربرستان به تالار کاخ ریختند و بر سراپرده کاووس‌شاه درآمدند و شهریار ایران را به همراه گودرز و گیو و طوس گرفتند و به دست و پایشان بند و زنجیر زدند و ایشان را به‌سوی دژی رهسپار نمودند که بر فراز قلهٔ کوهی بود در هاماوران که چکادش از ابرها بالاتر بود.

کاووس را آنجا زندانی کردند و بر در دژ هزار مرد جنگی گماردند تا نگهبانی دهند. پس شاه هاماوران دستور داد گروهی از سیاه‌جامگان به همراه تخت‌روان و خدمتکاران به سراپرده شهریار ایران روند و سودابه را نزدش آوردند و هرچه تاج شاهی و گنج خسروی در سراپرده بود غارت نمایند. سودابه چون سیاه‌جامگان را بدید فهمید پدرش بر مهمانش خیانت نموده و شاه ایران را اسیر بگرفته، پس از فرط غم پیرهن خود را درید و به سر و رویش چنگ کشید و بر مأمورین پدرش روی نمود و گفت: کاری که شما کردید از هیچ مردی بر نمی‌آمد؛ اگر شما مرد بودید در روز جنگ اسیرش می‌نمودید، همان روزی که پشت اسب در لباس رزم و در کنار پهلوانانش بود... آری فراموش کردم آن روز چون سگان ترسیده بودید! پس مهمانی و سور را کمینگاه کردید، ای سگان ترسو! به پدرم بگویید من جدایی از کاووس را نمی‌خواهم، اگر قرار شما این است که کاووس را زندانی کنید پس مرا هم بکشید.

سیاه‌جامگان نزد سالار هاماوران رفتند و هرچه سودابه گفته بود به گوش پدرش رساندند. خشم سالار هاماوران را فراگرفت و دستور داد تا سودابه را بگیرند و به همان زندانی ببرند که کاووس‌شاه و پهلوانان ایران در آن اسیر بودند و سراپرده شهریار ایران را تاراج نمود.

چون خبر اسارت کاووس‌شاه و پهلوانانش به سپاه ایران رسید ایشان که بی سرور و فرمانده مانده بودند، سرافکنده پیش به‌سوی ایران نهادند. خبر دربند شدن شهریار ایران به‌سرعت در جهان پیچید و شاهان باج‌گزار ایران وقتی چنین دیدند سر به شورش برداشتند و هر کس در هر گوشه‌ای اعلام پادشاهی کرد و هرج‌ومرج جهان را برداشت. از این فرصت تورانیان و اعراب بهره جستند و هر کدامشان با لشکر بزرگی به‌سوی ایران تازاندند. افراسیاب که با سپاه توران به ایران درآمده بود حضور لشکر اعراب را طاقت نیاورد و دو سپاه ترک و عرب سه ماه با یکدیگر در خاک ایران به جنگ پرداختند که پیروز این جنگ افراسیاب و تورانیان بودند. تورانیان مردان و زنان آزاد ایران را به بردگی گرفتند و قتل و غارت در سرزمین بدون پادشاه ایران برپا گشت و تیره‌روزی بر همگان رسید.

چون روزگار این‌گونه شد گروهی از بزرگان ایران روی سوی زابلستان نهادند و به درگاه رستم رسیدند و به پهلوان گفتند: اکنون که ما شاه و پناهی نداریم آن‌کس که ما را یاری دهد تویی؛ ای پهلوان به فریاد ایران و ایرانیان برس، جای دریغ افسوس باشد که سرزمین ایران ویرانه گردد و این خانه که جایگاه شیران و مردان بود اکنون لانه و کنام درندگان گردد. روزگاری ایران‌زمین سرزمین و نشست‌گاه پهلوانان و شاهان بود؛ اما اکنون سرزمین سختی و بلا گردیده و نشست‌گاه اژدها! ای پهلوان تو که شیر را از پستان پلنگ می‌خوری در این رنج و گرفتاری دستگیر ایران شو.

رستم که احوال ایران و ایرانیان را شنید رخ از اشک دیده تر کرد و دلش به درد آمد و روی به ایرانیان کرد و فرمود: بگذارید من خبری از زنده‌بودن کاووس‌شاه بگیرم پس از آن تورانیان و لشکر ترکان را از ایران خواهم راند. خبرچینان رستم به او خبر دادند که کاووس‌شاه در اسارت همچنان زنده است، پهلوان که این خبر را شنید سپاه کارآزمودهٔ خود را از کابل بخواند و لشکر را آراست و آمادهٔ کار و زار گردید.
پس رستم دست‌به‌قلم برد و نامه‌ای تهدیدآمیز برای شاه هاماوران نوشت که گویی نامه نبود؛ بلکه گرز و شمشیر بود. چنین نوشت که: تو با شاه ایران کمین ساختی و حیله و فریب را بنیاد کردی، در جنگ از پس آن تاج‌دار بر نیامدی پس در بزم و سور او را بگرفتی! مردی آن است که بسان پلنگان در میدان جنگ پیروز می‌شدی؛ اکنون اگر کاووس‌شاه را از بند برهانی که بختیار شدی و از چنگ و دام من اژدها افکن و مردان شیر پنجه‌ام رها شدی وگرنه آماده‌باش که با هنگ و لشکرم از روی گردنت گذر کنیم. پس رستم از میان سپاهیانش مردی دلیر و شجاع را برگزید تا نامه را به شاه هاماوران رساند. پیک رستم به‌پیش شاه هاماوران رسید و نامه رستم پهلوان را به دست سالار هاماوران داد و هرچه باید می‌گفت را بگفت.
فرستاده شد نزد هاماوران | بدادش پیام یکایک سران

| کیومرث | هوشنگ | جمشید | ضحاک | فریدون | منوچهر |
...
جلد یکم از داستان‌های شاهنامه را از اینجا می‌توانید تهیه کنید:

خرید داستان‌های شاهنامه جلد یکم: آفرینش رستم

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...