[داستان کوتاه] گلوی آهنی | میخائیل بولگاکف | نیره توکلی | نیلوفر


ناگهان تنها شده بودم. خودم را در محاصره‌ی تاریکی ماه نوامبر و بوران برف می‌دیدم؛ خانه تا بام به زیر برف فرو رفته بود و باد در بخاری‌های دیواری زوزه می‌کشید. تا آن هنگام، تمام عمر بیست و چهار ساله‌ام را در شهری بزرگ گذرانده بودم و فکر می‌کردم که زوزه کشیدن برف فقط مال داستان‌هاست، ولی حالا می‌فهمیدم که برف به راستی زوزه سر می‌دهد.

شبها به گونه‌ای غیرعادی کشدار به نظر می‌آمدند. چراغ در زیر حباب آبی رنگ خود، به پنجره‌ی سیاه نور می‌پاشید و من همچنانکه به لکه‌ی نوری که روی دیوار سمت چپم می‌درخشید؛ نگاه می‌کردم، در رویا فرو رفته بودم. رویای نزدیکترین شهر را در سر می‌پروراندم که چهل کیلومتری با آنجا فاصله داشت. درست است که آنجا برق داشت و چهار تا پزشک هم بودند که می‌توانستم با آنها مشاوره کنم؛ اما دلم می‌خواست هرچه زودتر از سر کار در بروم. اگرچه فرصتی برای فرار گیر نمی‌آمد و گذشته از آن، گاهی به خودم نهیب می‌زدم که این فکر بزدلانه را از سرت بیرون کن. این همه در دانشکده‌ی پزشکی درس خوانده‌ای که چه بشود...

... اما اگر زنی را بیاورند که زایمانش به مشکل بر بخورد. چه خاکی به سرم بریزم؟ اگر مردی را بیاورند که فتقش باد کرده باشد، چه کاری از دستم ساخته است؟ یک نفر به من بیچاره رحم کند و بگوید چه کار باید بکنم؟

چهل و هشت روز پیش با رتبه‌ی ممتاز فارغ التحصیل شده بودم، ولی شاگرد اول شدن یک چیز است و فتق چیز دیگر. فقط یک بار دیده بودم که استاد عمل فتق انجام می‌دهد. عمل را او انجام می‌داد و من فقط تماشاگر بودم. همین و بس...

هر وقت یاد عمل فتق می‌افتادم، عرق سردی بر تیره‌ی پشتم می‌نشست. هر روز عصر چای عصرانه را که می‌نوشیدم، حال و روزم این بود. دستورالعمل‌های مربوط به مامایی را گذاشته بودم زیر دست چپم، بالای سرم یک فرهنگ پزشکی کوچک گذاشته بودم و سمت راستم پر بود از کتابهای مصور مربوط به عمل جراحی. کارم این بود که غر بزنم، سیگار دود کنم و چای سرد بنوشم. بعد هم خوابم می‌برد.

آن شب را خوب به یاد دارم. بیست و نهم نوامبر بود. با صدای ضربه‌ای به در از خواب پریدم. پنج دقیقه بعد، بی‌آنکه چشمهای جستجوگرم را از روی کتابهای مربوط به عمل جراحی روی نیمکت بردارم، داشتم شلوارم را پایم می‌کردم. از بیرون صدای غژغژ سورتمه به گوش می‌رسید؛ گوشهایم را بدجوری تیز کرده بودم. دستگیرم شد که قضیه وحشتانک‌تر از فتق و زایمان و این حرفهاست. ساعت یازده شب بود و دختر کوچولویی را به بیمارستان آورده بودند که من معاینه‌اش کنم. دستیارم با لحنی که چندان دلگرم کننده نبود، گفت " یک دختر بچه‌ی لاجون را آورده‌اند که دارد می‌میرد... دکتر، خواهش می‌کنم خودتان را برسانید بیمارستان..."

یادم می‌آید که از حیاط گذشتم و به طرف چراغ نفتی سر در بیمارستان رفتم. مثل آدمهای هیپنوتیزم شده به سوسوی چراغ خیره شده بودم. چراغ اتاق پذیرش روشن بود و همه‌ی دستیارانم، روپوش بیمارستان به تن، در آنجا منتظرم بودند. این افراد عبارت بودند از دمیان لوکیچ، دستیارم، که با آنکه هنوز خیلی جوان بود؛ اما بسیار کارآمد بود، و دو مامای با تجربه، آنا نیکلایوونا و پلاگیا ایوانوویا. و من که پزشکی بیست و چهارساله بیش نبودم، و همین دو ماه پیش، پس از فارغ‌التحصیلی، رییس بیمارستان نیکولسکا شده بودم.

همینکه دستیارم با خونسری و متانت در را گشود، چهره‌ی مادر کودک پدیدار شد، انگار خودش را به درون اتاق شلیک کرد. با چکمه‌های نمدینش به چابکی گام بر می‌داشت و برف روی شال سرش هنوز آب نشده بود. بقچه‌پیچی را در آغوش گرفته بود؛ بقچه‌پیچ با آهنگ منظمی خس خس می‌کرد. چهره مادر، که داشت بی‌صدا اشک می‌ریخت، چنان گرفته و درهم بود که نمی‌شد شکل اصلی آن را بازشناخت. کت پوست‌بره‌اش را از تن درآورد؛ شالش را از سر برداشت و بقچه را باز کرد. چشمم به دخترکی افتاد که سه ساله به نظر می‌آمد. چنان زیبایی خیره‌ کننده‌ای داشت که چند لحظه‌ی فکر عمل جراحی و دست‌تنها بودن و رنج بی‌حاصل تحصیلات دانشگاهی و خلاصه هر چه بود و نبود را از خاطر بردم.

زیبایی او را نمی‌شد به موجودات واقعی و زمینی تشبیه کرد. به نقاشی‌هایی می‌مانست که روی جعبه‌های شکلات می‌کشند. موهای فرفری با حلقه‌های درشت به رنگ خوشه‌های گندم. چشم‌های درشت آبی و گونه‌هایی مثل گونه‌ی ‌عروسکها . معمولاً فرشته‌ها را به این شکل و شمایل نقاشی می‌کنند. اما در ته چشمهایش خلأیی بود آفریده‌ی ترس از مرگ. می‌دانست که دارد می‌میرد؛ چون نمی‌توانست نفس بکشد. با قطعیت کامل فکر کردم که بیش از یک ساعت دیگر زنده نمی‌ماند و قلبم از درد به هم فشرده شد...

هر بار که دخترک نفس می‌کشید، زیر گلویش فرو رفتگی‌هایی پدید می‌آمد. رگهایش متورم می‌‌شد و رنگ چهره‌اش از صورتی به کبودی می‌زد. با دیدن این کبودی بی‌درنگ تشخیص دادم که بیماریش چیست. تشخیص درستی بود و ماماها هم با من موافق بودند: "طفلک خناق دارد. گلویش به هم آمده! به زودی کاملاً بسته می‌شود..."

در میان سکوت هماره با نگرانی دستیارانم پرسیدم "چند روز است که بچه مریض شده؟"

"پنج ، پنج روز" مادر این را گفت و نگاه ملتمسانه‌ی چشمانش را که انگار اشک آنها خشک شده بود به من دوخت.

با دندان‌هایی که از غیظ به هم فشرده بودم به پزشک‌یار گفتم: "دیفتری است" و رو به مادر کودک گفتم "می‌دانی چه بلایی سر بچه‌ آورده‌ای؟ چرا این قدر دست دست کرده‌‌ای تا کار به اینجا بکشد؟"

در همان لحظه کسی گریه‌کنان از پشت سرم گفت: "پنج روز است آقا پنج روز"

برگشتم و چشمم به صورت گرد و آرام پیرزنی روستایی افتاد که شال به سر داشت. با خاطری آکنده از احساس شوم خطر، اندیشیدم کاش نسل این‌جور پیرزن‌ها از روی زمین ور می‌افتاد. به او گفتم "تو ساکت باش و بی‌خود دخالت نکن." بعد رو به به مادر تکرار کردم "چرا پنج روز تمام دست به دست کردی؟ هان؟"

ناگهان با حرکتی غیر ارادی بچه را به پیرزن سپرد و پیش پای من زانو زد.

"خواهش می‌کنم یک قطره‌‌ای چیزی بهش بدهید. این را گفت و سرش را به روی زمین کوبید. اگر بمیرد من خودم را می‌کشم."

گفتم "یا همین الان پاشو و بایست یا حاضر نیستم یک کلمه‌ی دیگر با تو حرف بزنم."

دامن گشادش خش خش صدا می‌کرد. به سرعت به روی پا جهید. دخترک را از پیرزن گرفت و شروع کرد به جنباندن او. پیرزن رو به چارچوبِ در، دست به دعا برداشت. بچه هنوز طوری نفس می‌کشید که انگار ماری دارد فش فش می‌کند.

پزشک‌یار در حالی که سبیلش را تاب می‌داد گفت "این آدم‌های نادان به جای هر کار دیگری فقط همین کار را بلدند."

"دکتر می‌خوایی بگویی که بچه‌ام رفتنی است؟" مادر این را گفت و با چشم‌هایی دریده که وحشت، حالتی سبعانه به‌دان داده بود به من نگاه کرد. آهسته و با قاطعیت گفتم "درست است."

پیرزن بی‌درنگ گوشه‌ی دامنش را بلند کرد و شروع کرد به پاک کردن اشک چشم‌هایش.

مادر با شیونی که صدایش را رگه‌دار و ناهنجار کرده بود گفت "دکتر التماس می‌کنم یک چیزی بهش بده، به دادش برس"

در آن هنگام فکرهایم را کرده بودم و می‌دانستم چه کار می‌خواهم بکنم، ولی تصمیم داشتم که فعلاً چیزی بروز ندهم.

"چه قطره‌ی به‌اش بدهم؟ مگه الکی است؟ دخترک دارد از دست می رود، راه گلویش دیگر بسته شده. پنج روز تمام بچه را شش فرسخ آن ورتر زجر داده‌اید؛ حالا انتظار داری که من معجزه کنم؟"

شیون پیرزن بلند شد و سعی کرد با چرب زبانی مجابم کند "ما که چیزی سرمان نمی‌شود آقا، شما صاحب اختیارید!" از او لجم می‌گرفت.

گفتم تو ساکت باش. بعد رو کردم به پزشک‌یار و دستور دادم که دخترک را ببرد. مادر بچه را به او داد. دخترک شروع کرد به دست و پا زدن و معلوم بود که می‌خواهد گریه کند. اما صدایش در نمی‌آمد. مادر می‌خواست همراه بچه برود و مراقب او باشد؛ ولی ما او را از بچه دور کردیم. به کمک چراغ نفتی گلوی دخترک را دیدم. تا پیش از آن، سوای چند مورد خفیف و کم اهمیت، دیفتری ندیده بودم. حباب‌های سفید کوچک و بزرگ و غلنبه سلنبه‌ا‌ی گلویش را پر کرده بود. دخترک ناگهان نفسی کشید و به صورتم تف پاشید. اما من چنان غرق در فکر بودم که اهمیتی به این موضوع ندادم.

در حالی که از آرامش خودم حیرت کرده بودم. گفتم "ببینید موضوع این است که دیگر دیر شده و بچه دارد می‌میرد؛ فقط با عمل می‌‌شود نجاتش داد."

خودم هم از حرف خودم وحشت کرد. ولی چاره‌ی دیگری نمانده بود. در همان لحظه داشتم به خودم می‌گفتم کاش رضایت ندهند، اگر رضایت بدهند چه خاکی به سرم بریزم؟

مادر پرسید "چه عملی؟"

جواب دادم" مجبوریم زیر گلویش را سوراخ کنیم و لوله‌ای نقره‌ای در آن فرو کنیم تا بچه بتواند نفس بکشد. بعد شاید بتوانیم نجاتش بدهیم."

مادر طوری به من نگاه کرد که انگار دیوانه شده‌ام. دستهایش را سپر کودک کرد که از آسیب من در امان بماند. پیرزن شیون و ناله را از سر گرفت "یک وقت نگذاری این کار را با بچه بکند! شما حق ندارید سر بچه را ببرید! یک نفر به فریادمان برسد! اینها می‌خواهند سر بچه را ببرند!"

با لحنی که نفرت از آن پیدا بود گفتم" از اینجا برو بیرون پیرزن!" بعد رو به پزشک‌یارم کردم و دستور دادم که کافور بیاورد. وقتی که مادر سرنگ را دید، اول نمی‌خواست بچه را بدهد. ولی ما به او توضیح دادیم که این سرنگ ضرری ندارد.

پرسید "این حالش را بهتر می‌کند؟"

"نه ربطی به بهتر شدن حالش ندارد."

اشک‌های مادر سرازیر شد.

گفتم" گریه و زاری بس است! بعد ساعتم را بیرون آوردم و افزودم به‌تان پنج دقیقه فرصت می‌دهم، اگر بعد از این مدت به عمل رضایت ندادید، دیگر هیچ کاری از دست من بر نمی‌آید."

پیرزن هم دنباله‌ی حرف او را گرفت و گفت "معلوم است که رضایت نمی‌دهیم!"

به سردی گفتم" دیگر خود دانید" و پیش خودم فکر کردم "چاره چیست، چه بهتر! دردسرش کمتر است. وظیفه‌ی من این بود که پیشنهاد خودم را بدهم که دادم. این دستیارها هم انگار که لالمانی گرفته‌اند و فقط دارند نگاه می‌کنند. اینها هم که رضایت نمی‌دهند که من بچه را عمل کنم. چه بهتر! نجات پیدا کردم" در گیر و دار این افکار صدایی که به نظر خودم هم غریبه می‌‌آمد؛ به جای من شروع به حرف زدن کرد "هیچ می‌فهمید دارید چه کار می‌کنید؟ نکند عقل از سرتان پریده؟ دلتان می‌آید مخالفت کنید؟ یعنی می‌گویید بچه را ولش کنیم به حال خودش تا بمیرد؟ رضایت بدهید! مگر رحم و مروت سرتان نمی‌شود؟"

مادر دوباره فریاد کشید" نه رضایت نمی‌دهم!"

در دل می‌گفتم "هیچ حواست هست که داری چه می‌گویی؟ می‌خواهی بچه را سلاخی کنی؟" ولی زبانم می‌گشت و چیز دیگری می‌گفت: "عجله کنید، وقت را هدر ندهید، رضایت بدهید! رضایت بدهید که عملش کنم! دیگر ناخنهایش هم کبود شده"

"نه! ‌نه!"

"بسیار خوب، ببریدشان توی حیاط و بگذارید آنجا چند دقیقه‌ای تنها بمانند."

از راهروی نیمه تاریک به بیرون هدایتشان کردند. صدای هق هق مادر و خس خس بچه را می‌شنیدم. دمی نگذشته بود که پزشک‌یار برگشت و گفت "رضایت دادند."

دست و پایم بی‌حس شد و یخ کرد، ولی با صدایی رسا گفتم: "نیشتر و قیچی و پنس و قلاب و میل جراحی، هر چه را هست، ضدعفونی کنید!"

تا این کارها انجام شود، از فرصت استفاده کردم و دویدم به طرف حیاط بیمارستان، همانجا که صدای هول‌انگیز زوزه‌ی ‌بوران و برف را به گوشم می‌نشاند. رفتم تا خودم را به اتاقم برسانم. دقایق به شتاب سپری می‌شدند. کتابی را از سرجایش قاپیدم، تند و تند ورق زدم و تصویر یک عمل نای‌بری را پیدا کردم. توی کتاب کارِ سر راست و ساده‌‌‌ای بود. گلو برهنه بود و نیشتر به داخل نای فرو رفته بود. شروع کردم به خواندن متن اما حتی یک کلمه از آن را هم نمی‌فهمیدم؛ واژه‌ها در برابر چشمانم می‌چرخیدند و می‌رقصیدند. تا آن هنگام عمل نای‌بری ندیده بودم. فکر کردم "حالا دیگر خیلی دیر است" و نومیدانه به حباب آبی چراغ و تصویر واضح کتاب نگاه کردم. احساس رو در رو شدن با کاری دشوار و هراس‌انگیز چنان سراپایم را در برگرفته بود که بی‌توجه به زوزه‌ی برف به سوی بیمارستان بازگشتم.

سایه‌ای با دامن پرچینش به من نزدیک شد و صدایی مویه‌کنان گفت:" آقا چطور دلت می‌آید گلوی این طفل معصوم را ببری؟ خدا را خوش نمی‌آید! مگر هرکی هرکی است؟ این زنک کم عقل رضایت داده؛ ولی من نمی‌گذارم، من رضایت نمی‌دهم. من فقط رضایت می‌دهم که به‌اش قطره بدهید، ولی نمی‌گذارم سرش را ببرید."

فریاد کشیدم. این پیرزن را از اینجا بیندازید بیرون! و با عصبانیت به او گفتم "کم عقل خودتی! مادره لااقل یک جو عقل دارد، اما تو نه. تازه چه کسی رضایت تو را خواست؟ ببریدش بیرون!"

یکی از قابله‌ها بازوهایش را محکم به دور شانه‌ی پیرزن حلقه کرد و او را از بخش به بیرون راند.

یکباره پزشک‌یار اعلام کرد که همه چیز برای جراحی حاضر است. وارد اتاق عمل که اتاق بسیار کوچکی بود؛ شدیم. از پشت پرده می‌توانستم وسایل جراحی را که برق می‌زدند و نور خیره کننده‌ی چراغ و مشمع روی تخت عمل را ببینم... برای آخرین بار رفتم پیش مادر بچه که دستیارانم بچه را به زور از دستش درآورده بودند. با صدایی گرفته که به زحمت شنیده می‌شد، گفت "شوهرم اینجا نیست. رفته شهر. وقتی برگردد و بفهمد که چه کاری کرده‌ام می‌کشدم."

پیرزن هم در حالی که وحشت‌زده به من نگاه می‌‌کرد؛ تکرار کرد "راست می‌گوید، می‌کشدش!"

غریدم "نگذارید اینها بیایند توی اتاق عمل"

توی اتاق عمل فقط من بودم و دستیارانم و دخترک که نامش لیدا بود. برهنه روی تخت نشسته بود. و بی‌صدا گریه می‌کرد. بعد روی تخت درازش کردند. گلویش را شستند و با ید ضد عفونی کردند. به خودم نهیب زدم "آهای حواست هست که داری چه کار می‌کنی؟" سکوت حکم‌فرما بود. نیشتر را برداشتم و خطی عمودی روی گلوی سرخ و سفیدش کشدم. حتی یک قطره هم خون نیامد. بار دیگر نیشتر را به خراش سفیدی که بین دو قسمت جدا شده پوستش پدیدار شده بود کشیدم. باز هم حتی یک قطره خون نیامد. آهسته در حالی که سعی می‌کردم تصاویر کتابها را به خاطر بیاورم. با میل کلفتی شروع کردم به جدا کردن نسوج ظریف گردن. این بار خون تیره از جایی در قسمت پایین برش فوران کرد و پس از آبیاری زخم به سوی پایین گردن سرازیر شد. پزشک‌یار با گلوله‌های پنبه خون را پاک کرد، ولی خونریزی بند نیامد. همه آنچه را در دانشگاه دیده بودم به یاد آوردم و به کار بستم. لبه‌های بریدگی را با پنس به هم آوردم، ولی فایده‌ای نداشت.

احساس سرما می‌کردم و پیشانیم خیس عرق شده بود. از اینکه وارد دانشکده‌ی پزشکی شده بودم و حالا مثل خر توی گل مانده بودم به خودم لعنت می‌فرستادم. در نهایت ناامیدی، الابختکی، لبه‌های پنس را در جایی در قسمت پایین جراحت به یکدیگر فشردم. بی‌درنگ خونریزی بند آمد. با تکه‌های گاز محل جراحت را تمیز کردیم. اینک برشی تمیز و بدون خونریزی در برابر چشمم بود. ولی هر چه نگاه می‌کردم، اثری از نای به چشم نمی‌خورد. بریدگیی که من ایجاد کرده بودم به آنهایی شبیه نبود که در کتابها دیده بودم. دو سه دقیقه تمام، بی‌اراده و بی هدف، نیشتر و میل را به جستجوی نای به داخل برش فرو بردم. نای پیدا نشد. دیگر کاملا از پیدا کردن آن ناامید شده بودم. با خودم گفتم این دیگر آخر کار است! اصلا بیخود دست به اینکار زدم! هیچ لازم نبود که پیشنهاد عمل بدهم. در آن صورت لیدا توی بیمارستان با آرامش می‌مرد، ولی حالا با گلوی بریده می‌میرد و من هرگز نمی‌توانم ثابت کنم که او در هر حال مردنی بوده و کار من باعث مرگش نشده. یکی از قابله ها پیشانیم را پاک کرد. به سرم زد که خوب است نیشتر را بگذارم روی میز و بگویم "دیگر عقلم به جایی قد نمی‌دهد! " اما همینکه به یاد نگاه التماس‌آمیز مادر دخترک افتادم. دوباره کارد را برداشتم و الابختکی حفره‌ای عمیق ایجاد کردم. بافتها از یکدیگر جدا شدند و به ناگاه نای در برابر چشمانم ظاهر شد. تند و با صلابت گفتم: "قلاب‌ها را بده!"

پزشک‌یار قلاب‌ها را به من داد. هر یک از قلاب‌ها را در داخل یک لبه‌ی بریدگی فرو کردم و مهار آنها را به دست پزشک‌یار دادم و دگر بار خودم نیشتر تیز را به داخل نای فرو بردم و ناگهان از وحشت خشکم زد. نای داشت از داخل شش بیرون می‌آمد. یک آن شک برم داشت که؛ نکند پزشک‌یار دیوانه شده، چون داشت نای را بیرون می‌‌کشید. قابله‌ها پشت سرم به نفس نفس افتاد بودند. سرم را بالا کردم و فهمیدم که چه اتفاقی افتاده. در آن اتاق کوچک، پزشک‌یار به علت کمبود هوا در حالت غش کردن و افتادن به روی زمین بود و به جای آنکه قلاب را رها کند؛ داشت نای را به همراه خودش بیرون می‌کشید. به خودم گفتم انگار ابر و باد و مه و خورشید و فلک همه با من سر جنگ دارند. شد آنچه نباید می‌شد. لیدا را به کشتن دادیم. بگذار پایم برسد به خانه، هفت‌تیر را بر‌می‌دارم و خودم را می‌کشم. در این لحظه قابله‌ی‌ ارشد که بسیار باتجربه به نظر می‌آمد بدون معطلی پزشک‌یار را کنار زد، قلاب را از دست او قاپید و با دندان‌های به هم فشرده گفت "ادامه بده دکتر"

پزشک‌یار به زمین افتاد؛ ولی ما توجهی به او نداشتیم. نیشتر را به درون گلو فرو کردم و لوله‌ای نقره‌ای را در داخل گلو جای دادم. به آسانی جا افتاد. ولی لیدا هنوز هم حرکتی نمی‌کرد. هوا چنانکه باید و شاید به او نمی‌رسید. آهی کشیدم و بی‌حرکت ماندم. کار دیگری از دستم بر ‌نمی‌آمد. دلم می‌خواست یک نفر را گیر بیاورم که از او بخواهم که مرا برای مسوولیتم در مورد ورود به دانشکده‌ی پزشکی ببخشد. می‌دیدم که رنگ رخسار لیدا دارد به کبودی می‌گراید. می‌خواستم بزنم زیر همه چیز و های‌های گریه را سر بدهم که یکباره لیدا به شدت لرزید. لخته‌های مشمئز کننده‌ی خون از لوله‌ی نقره‌ا‌ی به بیرون فوران کرد و هوا صفیر کشان وارد نای او شد. بعد شروع کرد به نفس کشیدن و صدایی زوره‌مانند سر داد. در این هنگام پزشک‌یار رنگ ‌ریده و عرق‌ریزان به پا خاست. نگاه احمقانه و وحشت‌زده‌ای به گلوی بچه انداخت و دست به کار شد تا برای بخیه زدن به من کمک کند.

با وجود خستگی شدید و از پس شرشر عرق که چون حجابی چشمانم را پوشانده بود؛ چهره‌های خوشحال ماماها را می‌دیدم. یکی از آنها گفت "عمل معرکه‌ای بود، دکتر"

فکر کردم دارد مسخره‌ام می‌کند با چهره‌ای اخمو نگاهش کردم. در این هنگام در باز شد و هوای تازه‌ای به داخل وزید. لیدا را در ملافه‌ای پیچیدند و بیرون بردند. مادرش بی‌درنگ در آستانه‌ی در پدیدار شد و با چشمانی که از پس اضطراب به چشمان جانوری درنده می‌مانست پرسید "چه شد؟"

وقتی که صدایش را شنیدم، عرق از تیره‌ی پشتم سرازیر شد و تازه آن وقت بود که فهمیدم اگر لیدا روی تخت عمل مرده بود، چه اتفاقی می‌افتاد. با این همه با لحنی بسیار آرام جوابش را دادم.

"خیالت راحت باشد. زنده است و فکر می‌کنم که زنده بماند. فقط تا وقتی که لوله را از گلویش بیرون نکشیده‌ایم، یک کلمه هم نمی‌تواند حرف بزند. بنابراین دیگر لازم نیست نگران باشی"

در این لحظه سرو کله‌ی پیرزن هم پیدا شد که در مقابل همه کس و همه چیز از دستگیره‌‌ی در بگیر تا من و سقف اتاق، به خودش صلیب می‌کشید.

دیگر از دستش عصبانی نبودم. چرخی به دور خودم زدم و دستورهای لازم را برای تزریق کافور به لیدا و تعویض کشیک‌ها برای مراقبت از او داد. سپس راه حیاط را در پیش گرفتم و خودم را به اتاقم رساندم. هنوز هم نور آبی اتاق مطالعه‌ام را به یاد دارم. فرهنگ پزشکی آنجا بود و کتاب‌ها این طرف و آن طرف پراکنده بودند. به طرف کاناپه رفتم و با لباس روی آن دراز کشیدم. چشمانم روی هم افتاد و خوابم برد، حتی خواب هم ندیدم.

ماهها گذشت. دیگر عمل‌هایی فراوان و خطرناک‌تر از عمل گلوی لیدا انجام می‌دادم. خاطره آن نخستین عمل رفته‌رفته از ذهنم پاک می‌شد.

هنوز هم همه‌جا پوشیده از برف بود و بخش جراحی بیمارستان من روزبه‌روز شلوغ‌تر می‌شد. چیزی به سال‌ نو نمانده بود که زنی به دیدن من آمد. دست دختر کوچکی را گرفته بود و او را به دنبال خود می‌کشید. دخترک از بس که لباس پوشیده بود، دو برابر وزن خودش چاق به نظر می‌آمد. چشمهای زن می‌درخشید. نگاه دیگری به او انداختم و شناختمش:

"به به لیدا خانم! اوضاع چطور است؟"

"خوب و رو به راه."

شال دور گردن لیدا را باز کردم. دختر خجالتی و ترسویی بود. ولی من باید چانه‌اش را بلند می‌کردم و نگاهی به گردنش می‌انداختم. روی گردن صورتی رنگش، جای زخمی عمودی به رنگ قهوه‌ای و جای دو بخیه‌ی تمیز افقی به چشم می‌خورد.

گفتم "عالی است. دیگر لازم نیست که اینجا بیایید"

مادر گفت "ممنوم دکتر. متشکرم. لیدا به عمو بگو متشکرم!"

ولی لیدا دلش نمی‌خواست چیزی به عمو بگوید. دیگر هرگز او را ندیدم. کم کم خاطره‌ی او را به فراموشی می‌سپردم. ولی بخش جراحی ما روزبه‌روز شلوغ‌تر می‌شد. کارمان را از ساعت نه صبح شروع می‌کردیم و هشت شب پایان می‌دادیم. روزی رسید که از صد و ده بیمار پذیرایی کرده بودم و وقتی که روپوشم را از تنم در می‌آوردم از خستگی سرپا بند نبودم.

در این حال مامای ارشد به من گفت "دکتر آن عمل نای‌بری خیلی شما را مشهور کرد. می‌دانید در دهات اینجا چه شایعه‌ای بر سر زبان‌ها افتاده؟ مردم می‌گویند که شما گلوی واقعی لیدا را برداشته‌اید و به جای آن یک گلوی آهنی برایش کار گذاشته‌اید. اسمتان افتاده سر زبان‌ها. باید به شما تبریگ گفت!"

"پس لیدا الان دارد با گلوی آهنی زندگی‌ می‌کند؟"

"بله ولی خودمانیم شما خیلی آدم بزرگی هستید. این آرامش که شما موقع عمل دارید حرف ندارد."

"اوهوم درست می‌گی... من هیچ وقت هیجان‌زده نمی‌‌شوم." خدا می‌داند که چرا چنین جوابی به او دادم. اما آنقدر احساس خستگی می‌‌کردم که جایی برای احساس شرمندگی برایم باقی نمانده بود. تنها کاری که کردم این بود که نگاهم را بدزدم و به جانب دیگری بدوزم.

از بخش جراحی بیرون آمدم و به طرف خانه‌‌ام به راه افتادم. برف سنگین همه‌جا را پوشانده بود. چراغ خانه روشن بود، اما این از تک‌ افتاگی و سکوت و وهم‌انگیز بودن خانه نمی‌کاست. پا که به درون خانه گذاشتم، احساس کردم که فقط و فقط به یک چیز احتیاج دارم. خواب.

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...