اثری که از تنهایی و رنج میگوید | ایبنا
مجموعه داستان «لالماهی» اثر محمدرضا براری با مفاهیمی همچون تنهایی، خیانت، آرزوهای دستنایافتنی، عشق و مرگ آمیخته است؛ مفاهیمی که انسان معاصر همواره از ازل تا ابد با آن درگیراست. گاهی این مفاهیم برای انسان آنچنان عمیق میشود که تبدیل به رنج زندگیش میشود. مجموعه لالماهی دارای هفت داستان کوتاه به نامهای «قلب عروس دریایی»، «وداع آخر»، «نور لای درختها»، «لالماهی»، «خرابخانه»، «تاریکی اعماق» و اتاق جوانی است. داستانها در فضای شهری و روستایی شمال کشور اتفاق افتاده؛ تصویرهای زنده و پویا که ارتباط عمیق آن با طبیعت وحشی آن منطقه حس بودن در آن فضا را برای مخاطب زنده میکند.
همان طور که پیشتر اشاره کردیم مضمون و مفاهیم داستانها بیشتر حول محور تنهایی و رنج انسان معاصر است؛ مفاهیمی که باعث کشمکش درونی و بیرونی میشوند. اصولاً وقتی در مورد رنج صحبت میکنیم همگان گمان دارند که از مسائل پزشکی و روانشناسی صحبت میکنیم غافل از آنکه رنج صرفاً تجربه جسمی و روانی نیست بلکه مفهوم درد و رنج فراتر از ابعاد بدنی و فردی همواره مسائل تاریخی و اجتماعی و در عین حال سیاسی و ایدئولوژیک است که فهم آن نیازمند بررسی ساختارهای فردی و اجتماعی است.
پیامدهای رنج میتواند جدای از فیزیولوژیکی یا روانپزشکی و پیامدهای نوروتیکی تعریفی وسیعتر مانند تاریخ، زبانشناسی، جامعهشناسی و اقتصاد داشته باشد. با پژوهشی بر سیر تاریخ بشر در مفهوم رنج با رسیدن به فلسفه رنج که همواره پرسش بنیادی انسان است به این معنا دست خواهیم یافت. بنابراین مطالعه رنج، امروزه بخش جداناپذیر از مطالعات انسانشناختی و جامعهشناختی است. این مهم در آثار اندیشمندانی همچون افلاطون، اپیکور، آکویانس، شوپنهاور، هگل و نیچه دیده میشود که خود مهر تایید بر این ادعاست.
با این مقدمه به بررسی داستانهای مجموعه لالماهی از منظر رنج میپردازیم.
در داستان اول به نام «قلب عروس دریایی» شخصیت اصلی داستان مردی است که زنش به او خیانت کرده و بعد از آن زندگی برای او بیمعناست و با تمام عشقی که زن جدید به او میدهد وی همچنان دچار کشمکش درونی است. داستان نویسندهای که خیال و واقعیت برای او درآمیخته است. آنچنان که خودش اعتراف میکند رمانش خوب پیش نمیرود. آن قدر به فکر انتقام است که تاثیر آن روی رمانش به وضوح دیده میشود.
در کتاب آمده است: «رمان خوب پیش نمیرفت. یک جای کار میلنگید. هی اصرار داشتم در دام شخصیتها گرفتار نشوم. تا نوبت به شخصیت زن میرسید یاد پروانه میافتادم. حرکات و سکانتش میآمد جلوی چشمم. دیر برگشتنها، زانتیای سفید، ندیدنها انگار اصلاً وجود نداشتم. میخواستم سیاهش کنم و با همین کلمات انتقام بگیرم از او، کلماتم فقط کلمه نبودند. چاقویی میشدند و میخواستند در قلبش فرو بروند.»
مرد از خیانت همسرش رنج میبرد. در اصل شیوه رویارویی با درد و رنج، تفسیر و شناخت آن در زندگی بشر است که زندگی برای او معنا پیدا میکند. وقتی با اتفاقاتی ناگوار مانند مرگ، طلاق و بیماری زندگی از تعادل خارج میشود معنای زندگی برایمان تغییر میکند و به دنبال چرایی ماجرا هستیم بدون آنکه بدانیم شاید این مسیر ناهموار شاهراه رشد و تعالی ماست.
آنجا که مولانا میگوید:
هر لحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر
آرامتر از آهو بیباکتر از شیرم
هر لحظه که میکوشم در کار کنم تدبیر
رنج از پی رنج آید زنجیر پی زنجیر
نویسنده بیتابی و این گریز از واقعیت موجود در رویارویی با خیانت را بهخوبی نشان داده است تا جایی که مرد قصه در لحظههای شادی که شانس دوباره همزیستی با زن دیگری را پیدا میکند همواره به عقب برمیگردد. او چنان نسبت به زندگی بیاعتبار است که حتی توان ابراز عشق را ندارد.
در کتاب میخوانیم:
«هنوز به اون فکر میکنی؟»
پکی به سیگارم میزنم. کاش شهره را زودتر پیدا میکردم. صدای سگها نزدیکتر شده.
«بعضی وقتا»
«هنوزم دوستش داری؟»
«نمیدونم.»
«پس هنوزم دلت پیش اونه؟»
باید میگفتم نه، باید کتمان میکردم. کمی فاصله میگیرد، صدایش میلرزد. لبهایش میلرزد، صورتش خیس بارانی است که حالا بیشتر شده.
بهمرور که داستان پیش میرود متوجه میشویم مرد نویسنده است و درآمد ناشی از آن کفاف زندگی مشترکش را نمیدهد به همین دلیل زنش سرکار میرود و بعد از مدتی رفت وآمد زنش با پیرمردی زانتیا سوار شروع میشود. در همین نقطه دلیل رنج او آشکار میشود بخشی از این رنج متعلق به خود مرد است. البته این موضوع به معنای تایید خیانت زن نیست. اما رنج هم برای خودش مسیری دارد.
گاهی رنج توسط خودمان صورت میگیرد و گاه رنج توسط دیگری و نوع سوم دیگری که به آن «رنج گنج» میگویند؛ رنجی است که از طرف خداوند برانسان ساطع میشود تا او به خودش بیاید و تغییری اساسی در زندگیش ایجاد کند. همان طور که در قران آمده است: «لَقَد خَلَقنَا الانسانَ فی کَبَدِ» اگر بخواهیم نگاهی عارفانه داشته باشیم هر سه رنج از سوی خداوند است برای تعالی روح و رشد انسان اما اگر صرفاً بخواهیم با نگاهی فلسفی یا علمی به آن بپردازیم؛ بهتر است؛ پذیرش رنج و دلیل آن را بیابیم تا دچار فاجعه نشویم. مانند شخصیت اصلی داستان «قلب عروس دریایی» که باعث قتل همسرش میشود.
مولانا میگوید:
رنجِ گنج آمد که رحمتها در اوست
مغز تازه شد چون بخراشید پوست
من چه غم دارم که ویرانی بود
زیر ویرانی گنج سلطانی بود
دومین داستان این مجموعه «وداع آخر» است. داستان خانوادهای است که بعد از مرگ مادرشان دچار چالش میشوند راوی غیر قابل اعتماد از نوع راوی ساده لوح و محدود است. در جملات نخست داستان میخوانیم:
«همه رفته بودند و مجلس تمام شده بود که باران مثل سیل ریخت روی سرمان. مانده بودیم به وداع آخر، پدر گفت بمانیم. نمیدانستم وداع یعنی چه؟ آن هم وداع آخر.»
در جای دیگر آمده است: «میخواستم گریه کنم. اما نکردم. با اینکه پدر آنجا نبود ولی گریه نکردم. همه اهالی میگفتند بچهها نباید از پل پریو رد شوند. زیر پل جنیها بچهها را میگرفتند و مال خودشان میکردند. دختر خانواده به نام ستاره بعد از مراسم کفن و دفن مادرش باید آماده شود تا به خانه نصرت خان پیرمرد پولدار روستا برود. در این میان قاسم راوی غیر قابل اعتماد داستان هم با او همراه میشود تا با خواهرش هر دو در آنجا زندگی کنند. در ابتدا ستاره از این ازدواج ناراضی است و در گفتوگویی به مادرش میگوید:
«نصرت خان پیره، آدم دلش میگیره!»
«این چه حرفیه ستاره جان! شاخ شمشاده برای خودش.»
«کجاش شاخ شمشاده؟ همسن باباست. شایدم پیرتر.»
«تو هم چل سالته مادر جان. نصرت خان آدم دنیا دیدهایه و حکماً خوشبختت میکنه.»
«آخه قبلش زن داشت. زنش مرده آدم چندشش میشه بغلش کنه!»
در این داستان هم ما با رنج آدمها مواجه هستیم. ستاره دختری سن بالاست (برای ازدواج در روستا) و باید با یک پیرمرد ازدواج کند. ستاره طبق گفتههای مادرش نمیتواند در آینده از خودش نگهداری کند برای همین باید با پیرمردی همسن پدرش ازدواج کند. این نیز نوعی جبر است که هم شامل ستاره میشود و هم شامل نصرت خان! اما هر دوی آنها این جبر و رنج را به گنج تبدیل میکنند.
در کتاب میخوانیم: «بهتر بود برای ستاره هم بهتر بود و ستاره اگر تنها میرفت نصرت خان با دست بزرگش میزد توی دهانش و خون شره میکرد تا روی دامنش.» رمز موفقیت در این داستان صبوری نصرت خان نسبت به افراد این خانواده است! و البته پذیرش ستاره برای همسری! که محمدرضا براری آن را به درستی به نگارش درآورده است.
دوباره به یاد بیتی از مولانا میافتیم:
نیک بجوش و صبر کن
ز آنکه همیپزانمت
موضوع پنهانی که در انتهای داستان آشکار میشود دلیل همراهی قاسم با خواهرش ستاره به خانه نصرت خان است و آن ازدواج پدر خانواده است که میخواهد از بچههایش خلاص شود.
داستان دیگر به نام «نور لای درختها» روایت زوجی است که دخترشان گم و بعد هم کشته میشود. رنج از دست دادن فرزند یکی از سختترین نوع رنجهاست؛ داغی که هیچوقت سرد نمیشود.
داستان با گردش دونفره آغاز میشود، گردشی که منجر به گم شدن آنها در محل وقوع حادثه میشود. در این میان بین آنها گفتوگوهایی در میگیرد که گلایههای زن است. مسالهای که در این میان؛ یعنی بعد از کشته شدن دخترشان بین این زوج تغییر میکند ارتباط بین آنهاست که به سردی گراییده و حالا ناصر مرد داستان که هم نام قاتل دخترش است میخواهد این ارتباط را دوباره شکل بدهد اما زن به علت غرق شدن در رنجش اجازه نزدیکی به همسرش نمیدهد گویی او در این ماجرا مسبب واقعه است.
نویسنده با قلم شیوا و روانش توانسته نه تنها فضاسازی زیبایی از جنگل و مرداب را نشان میدهد بلکه حس ترس از کشته شدن در میان جنگل را به مخاطب انتقال میدهد. «مولانا به شمس گفت: پس زخمهایمان چه؟ شمس گفت: محل عبور نور هستند! یعنی پذیرش هرچه خداوند بر بنده نازل میکند.»
حتی عمیقترین مصیبتها با رویکردی به قران کریم در سوره انفال آیه ۸ آمده است: «وَ اعلَمُوا اَنَمَا اَموَالُکُم وَ اَولادُکُم فِتنه وَ اَنَ اللَه عِندَهُ اَجرَ عَظِیمُ» در این آیه با جمله «واَعلَموا» آغاز شده که هشدار است و در ادامه کلمه «اَنَما» آمده است یعنی آزمایش با مال و فرزند هیچ چون و چرایی ندارد. علاقه افراطی باعث آزمایش میشود و در داستان، نویسنده این علاقه و وابستگی و عدم پذیرش مرگ را بهخوبی نشان داده است؛ حتی بعد از سالها مرگ فرزند برای زن داستان، تازه است.
مولانا میگوید:
چون که غم بینی تو استغفار کن
غم به امر خالق آمد کار کن
چون بخواهد عین غم شادی شود
عین بند پای، آزادی شود
باد و خاک و آب و آتش بندهاند
با من و تو مرده با حق زندهاند
در داستان «خرابخانه» دوباره ما با همین معنا درگیر هستیم. مردی به نام سهراب عاشق زنی به نام هانیه است. اما به خاطر نقصی که در چهره دارد از ابراز آن خودداری میکند. بهمرور در داستان متوجه میشویم که زن گرفتار روابط متعدد است و این سرخوردگی سهراب را بیشتر میکند و درنهایت او تصمیم میگیرد از آن شهر برود. اما نمیداند به کجا؟ زیرا گذشته سیاهی داشته و همهجا برای او ناامن است!
سهراب در این داستان دچار رنج است اما رنج از نوع اول؛ رنجی که خودش باعث آن شده! به جای اینکه خاطی را به دست عدالت بسپارد خودش حکم را اجرا میکند و تمام مسیر زندگیش تغییر میکند.
نویسنده در پرداختن به موضوعاتی همچون خیانت و عشق دستی بر آتش دارد و قلمش پرکشش پیش میرود و مخاطب را به دنبال خودش میکشاند.
او توانسته مفاهیم را در پس جملات بگنجاند بدون اینکه حرف فلسفی بزند. این همان توانایی در نگارش است.
در داستانهای «تاریکی اعماق» و «اتاق جوانی» هم داستانها با همین مفهوم درگیر هستند و هرکدام از شخصیتها با عدم پذیرش مفهوم رنج داستان زندگیشان را به سمت دیگری هدایت میکنند.
در داستان «اتاق جوانی» با مردی تحصیلکرده روبهرو هستیم که قبلاً عضو حزب توده بوده و عاشق زنی در آن دوران که بعدها مجبور به ازدواج با زنی عامی میشود. او دو دنیا دارد دنیایی درونی که در اتاق جوانی پنهان است و دنیای بیرونی زندگی حال حاضرش است. او بدون «اتاق جوانی» قادر به ادامه زندگی نیست!
عدم رسیدن به زندگی با کسی که دوست دارد برای او رنجی تولید کرده که او هرگز با آن کنار نیامده و آن رنج قفسی برای او درست کرده به نام اتاق جوانی! تمام آرزوهای برباد رفتهاش خلاصه شده در تعدادی عکس و کتاب و موسیقی که حالا بوی نایش خانه را پر کرده است! رنج گنج همان رسیدن به مقام تسلیم و رضا است.
مولانا میگوید:
خُنُک آنکس که چو ما شد
همه تسلیم و رضا شد
گرو عشق و جنون شد
گَهرِ بحر صفا شد
مجموعه داستان «لال ماهی» اثر محمدرضا براری توسط نشر «سیب سرخ» وارد بازار کتاب شده است.