آوازی که تعویذ ماست | اعتماد


این حکایتی خواهد شد خوفناک. داستانی پلیسی، روایتی سیاه و هراسناک. اما چنین به نظر نخواهد آمد. چنین به نظر نخواهد آمد، چرا که من راوی آنم. منم آن‌که سخن می‌گوید، پس چنین به نظر نخواهد آمد. اما به‌واقع حکایتی است از جنایتی فجیع.

تعویذ» [Amulet (Amuleto) اثر روبرتو بولانیو Roberto Bolaño

چند بند ابتدایی رمان «تعویذ» [Amulet (Amuleto) اثر روبرتو بولانیو Roberto Bolaño] از بسیاری جنبه‌ها تکان‌دهنده‌ترین بخش رمان است. انگار که بولانیوی شیلیایی با قلمش ما را بین آسمان و زمین معلق نگهداشته، درست در نقطه‌ای که حتی اگر هم بخواهیم فریاد سر دهیم فریادرسی نیست. انگار راوی دست‌های آهنینش را گذاشته بر شانه‌ ما به اصطلاح خواننده‌ گرامی که در برخی آفریده‌های ادبی پسامدرن چند دهه‌ اخیر خودمان خواسته یا ناخواسته نقش نویسنده را هم داشته‌ایم، نگاهش را در نگاه‌مان قفل کرده و با زهرخندی آمیخته به چاشنی قدرت و توهم و عدم قطعیت ما را فرا می‌خواند به چالش پاگذاشتن در دام روایتی که قرار نیست سیاه و خوفناک باشد اما قرار است از جنایتی فجیع در برهه‌ای از تاریخ مکزیک بگوید.

کمتر کسی می‌تواند بر وسوسه‌ حضور در دنیای منحصربه‌فرد چنین روایتی غلبه کند، اما نه فقط برای پی‌بردن به راز جنایت فجیعی که شاید هم در عالم ادبیات و هم در عالم سیاست امریکای لاتینِ دهه 60 و 70 میلادی چندین و چند روایت داستانی و غیرداستانی از آن بتوان یافت، بلکه بیشتر برای نفوذ به هزارتوی ذهن راوی و دیدن با چشم‌های او، چشم‌های شاهدی که به‌گفته خودش اوست که راوی بی‌رقیب روایت سیاه و هراسناک تعویذ است و اوست آن‌که سخن می‌گوید، پس نمی‌گذارد داستانش سیاه و هراسناک به نظر برسد.

آئوکسیلیو لاکوئوتوره که تعویذ با صدای او روایت می‌شود راوی چندان قابل اعتمادی نیست. او در حالتی جنون‌آمیز و پرشور غیرقانونی از اروگوئه به مکزیک آمده و هرگز به زادگاهش برنگشته و حالا هم ابایی از اشاره به امکان اشتباه و فراموشی و حتی توهم و عدم قطعیت فراگیر ندارد. راوی گاه به روحی می‌ماند که با سایه‌ها می‌نشیند و همزمان با روایت بسیاری از تاریخ‌ها و جزییات را به یاد می‌آورد و حتی می‌سازد اما شاید برگ برنده‌ او همین باشد. خاطره‌ها و کابوس‌ها و تصویرهایی به‌یادماندنی و تکان‌دهنده از شهر و مردمانی که حمله‌ای فجیع را تجربه کرده‌اند در ذهن آئوکسیلیو پس‌وپیش می‌شود و شاعران مکزیکی و هنرمندان و دانشجویان و آدم‌های جورواجور از قهرمان گرفته تا ضدقهرمان پیش چشم خواننده قد علم می‌کنند و در نگاه و یاد آئوکسیلیو پررنگ و کمرنگ می‌شوند اما انگار تنها یک خاطره است که قرار نیست در بلبشوی نام‌ها و یادها رنگ ببازد و ناپدید شود: خاطره روزی که برای راوی هم پایان دنیاست و هم آغاز آن، روزی که از آن پس دیگر هیچ کابوسی غریبه نیست، روز فریادهای فلج‌کننده و صداهای تاریخ‌ساز، روزی که رویدادهایش هم به فیلمی از جنگ جهانی دوم می‌ماند و هم به انقلاب مکزیک.

آئوکسیلیو می‌گوید به‌خاطر حال‌وهوای روحی و ذهنی خاصش - که خواننده او را با آن شناخته و پذیرفته- توانسته طالع نحس 18 سپتامبر 1968 و خونریزی روزهای پس از آن را حس کند، همه‌چیز را ببیند و هیچ نبیند. با همه‌ اینها او آخرین کسی است که در دانشگاه مستقل ملی مکزیک از حمله‌ گسترده آن روز باخبر می‌شود و از دستگیری و برخورد جان به در می‌برد چون بنا بر عادتی غریب و دیرین در دستشویی زنانه طبقه چهارم دانشکده ادبیات و فلسفه دانشگاه شعر می‌خوانده و در نتیجه از چشم مهاجمان پنهان مانده است.

تعویذ» [Amulet (Amuleto)

روایت مادر شاعران مکزیک که در روز حمله به دانشگاه سنگر را ترک نکرد و 13 روز بدون غذا در دستشویی ماند تا سال‌ها پس از کابوس 1968 پیش می‌رود و دنیایی بی‌نظیر از صداها و یادها می‌آفریند تا کابوس در سپتامبر 1973 از نو پدیدار ‌شود، تقریبا همزمان با جنگ یوم کیپور در دره اشک. اما آنچه باقی می‌ماند خاطره گریز از کابوسی به کابوسی دیگر در میان بی‌شمار دره‌های شوربختی روی زمین نیست. آواز عشق و دلاوری و شوق و لذت و نبرد تا مرگ و به سوی مرگ است که زنده می‌ماند و باید زنده بماند، آوازی که مادر شاعران مکزیک خوب به یاد می‌آورد و در آخرین خط روایتش می‌گوید تعویذ ماست. تعویذی حتی برای ما که شاید به‌اندازه آئوکسیلیو و بولیانو دنیای آنها را نشناسیم و جادوی روابط‌شان را درک نکنیم اما می‌دانیم به یاد آوردن و نوشتن تا چه اندازه مهم است.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...