[داستان کوتاه]

پیاده شدنت را می‌بینم. حرکت دوربینم را متوقف می‌کنم و سپس مرکز بعلاوه درون چشمی را روی تو می‌گذارم... و دست تکان دادنت برای راننده. او حرکت می‌کند... و تو باقی می‌مانی روی سه راه؛ در پشت نخلستان آن سوی رودخانه. حال مرددی کدام راه را انتخاب ‌کنی! در جاده‌ی اصلی منظر ماشین بعدی بمانی و یا... و یا راهی را در پیش گیری که مقصود من است.

زودتر تصمیم‌ات را بگیر. تمامی زحمت امروز من بستگی به تصمیم تو دارد. از دور مشخص نیست ولی چیزی را به پشت کولت می‌اندازی و حرکت می‌کنی. از تصمیم گیریت بی‌نهایت خوشحالم. زحمت ماندن مرا دراینجا کمتر کردی... و اکنون تو در جاده‌ی آسفالتی که به خط اولتان منتهی خواهد شد به حرکت ادامه می‌دهی. تو به حرکتت ادامه بده و من نیز از این سوی رودخانه و در بالای این دیدگاه به انتظار می‌نشینم، انتظاری که شاید 25 دقیقه بیشتر طول نکشد و تمامی نقطه‌ی اوج آن در 17 ثانیه آخر است.

ما می‌توانیم حداقل در این 25 دقیقه، با صراحت با هم گفت‌و‌گو کنیم؛ با آنکه تو هرگز صحبت‌های مرا نخواهی شنید، ولی شاید بعد از آن 17 ثانیه آخر تمامی این صحبتها به گوش تو رسانده شود چگونه؟ نمی‌دانم! به هر حال اعتقاد ما این سوی رودخانه‌ایها و در این شهر کاملاً محاصره شده این چنین است... و به هر حال تو اکنون متوجه نیستی که من به انتظار شکارت در اینجا نشسته‌ام... و در این محفظه‌ی تاریک، تمامی دشت، نخلستان، جاده‌های عبوری شما را در آن سو می‌بینم... و بالاخص... که در هر گامت، با دستگیره‌ی دوربین دیده‌بانیم تو را در هر قدم زیر کادر به علاوه درون دوربین قرار می‌دهم تا فراموشت نکنم.

بله من به انتظار شکارت در اینجا نشسته‌ام و گلوله‌ی خمپاره‌ای نیز هم اکنون درون قبضه، انتظار فرمان مرا می‌کشد؛ فرمانی که در لحظه‌ی موعود از طریق این بی‌سیم، امواج نامرئی آن در فضا پخش شود. حتی بی‌سیمهای شما آن را خواهد گرفت و سپس این امواج از کناره‌های بدنت خواهد گذشت و خوشبختانه تو از دریافت و درک آن محرومی و بعد بی‌سیم قبضه‌ی خودی... و سپس... و سپس هزاران قطعه‌ی چدنی ریز و درشت تو را در بر خواهند گرفت... ولی... اکنون تا آن نقطه‌ی جاده که شاید نقطه‌ی اتمام زندگی تو نیز باشد، 23 دقیقه فاصله وجود دارد... و بالا و پایین این زمان بستگی تام و تمام به سرعت گام‌هایت،... کندتر حرکت کنی، به این 23 دقیقه باقی مانده از زندگیت ثانیه‌هایی اضافه... و اگر تندتر، به همان نسبت کمتر... و اکنون تو در حرکتی.

 می‌خواهی دقیق‌تر به تو بگویم که چقدر از لحظه‌ی انفجار گلوله‌ای که انتظار تو را می‌کشد، فاصله داری؟ تنها کافی است تو را در میان خطوط درجه بندی داخل چشمی قرار دهم و سپس کرنومتر را فشار دهم... ولی خوب بهتر است وقت را از دست ندهیم. شاید این دوستی 20 دقیقه‌ای با همان گلوله جاودان شود. می‌خواهی بدانی اولین سؤالی که هر روز از بالای این دیدگاه و پس از انتخاب شکاری مانند تو می‌کنم، چیست؟ اینکه اهل کجایی؟ خانقین، بغداد، کرکوک یا بصره... و مثل همیشه بر روی بصره حساستر خواهم بود. چرایش را شاید به تو نیز بگویم... و آن لحظه‌ای که گلوله‌ی موعود بر زمین اصابت کند... در آن لحظه پدر و مادر تو به چه کاری مشغولند؟ آیا مادرت، در همان خانه‌های گلی روستایی حاشیه بین‌النهرین در حال پخت نان است؟ پدرت... پدرت به چه کسبی مشغول است؟ اکنون در چه فکری است؟ آیا لحظه‌ای می‌تواند به ذهن آنان خطور کند که من به انتظار نشسته‌ام تا در کمتر از 19 دقیقه‌ی دیگر جان فرزندانشان را بگیرم؟

و اگر آن حس غریب مادر و فرزندی برقرار می‌شد، در این لحظه مادرت چه نفرینی بر من می‌کرد؟ ولی من از مدتها قبل تصمیم خود را گرفته‌ام. از همان موقعی که این شهر، به محاصره‌ی شما درآمد. می‌خواهی بدانی اهل کجایم؟ زیاد لازم نیست دور بروی. شاید تنها یک کیلومتر آن طرفتر در کناره‌ی همین رودخانه‌ی مرزی، چند سال پیش، تولدی در صدمتری مرز... بله و اگر تنها 700 متر آن سوتر این تولد صورت می‌گرفت اکنون من نیز یکی از شما بودم، در اوج قدرت نظامی و با آن همه مهمات بیکران که برای نابودی شهر به مراتب بزرگتر از شهر کوچک ما کافی است... و بدون توجه به ضجه و زاری زنان و کودکان شهر... و مست از قدرت... در تمام شبانه روز، شهر را به زیر آتش می‌گرفتم، ولی اکنون خوشحالم... خوشحال از اینکه تنها 700 متر، این سوتر به دنیا آمده‌ام. و من می‌جنگم برای خیلی چیزها. مادرم.. .

می‌خواهی بدانی مادرم اکنون مشغول چه کاری است؟ او مثل همیشه در حال خواندن آیة الکرسی است... برای من... برادرم و برادرانش و همه‌ی کسانی که این سوی رودخانه هستند. مادر تو چی؟ او نیز برای تو دعا می‌خواند؟ هر دعایی که بخواند و یا خوانده، شاید تا حدود 15 دقیقه دیگر بی‌فایده شود... و تو به حرکت ادامه می‌دهی... در فکر آن هستی که زودتر به خط مقدمتان برسی و دوباره شب، شهر ما را به زیر آتش تیربار و یا هر سلاح دیگری بگیری. وقتی دست بر ماشه می‌گذاری و قنداق تیربار بر شانه‌ات می‌لرزد، احساس قدرت می‌کنی... و یا نه صدای انفجارهای بزرگتری تو را به وجد می‌آورد؛ انفجار خمپاره‌ها، توپها و موشکها وقتی این سوی رودخانه منفجر می‌شوند... ولی من در لحظه‌ی موعود آرامش خود را از دست نخواهم داد و از صدای انفجار موعود مشعوف نخواهم شد... و تو هنوز در حال آمدن به سوی نقطه‌ی موعود هستی... هنوز 14 دقیقه‌ی دیگر فرصت داری تا من شاسی بی‌سیم را فشار دهم و اصوات در حنجره‌ام بدمد و آن سوتر، طناب کشیده شود و گلوله‌ی خمپاره به پیشوازت بیاید.

می‌توانی به یاد بیاوری، انفجار آن همه گلوله‌ی توپ و خمپاره را که هر شبانه روز بر شهر ما می‌ریزید؟ و هر کس و هر چیز را که در برد توپ‌هایتان باشد به نابودی می‌کشانید؟ هیچ هدفی راحت‌تر از نابودی یک شهر در جهان وجود ندارد؟ به حرکتت همچنان ادامه بده... من تنها هر روز 3 گلوله در اختیار دارم و امروز مانند هر روز اولین گلوله‌ی آن را مصرف کرده ام. می‌خواهی بدانی برای چه؟ چرا ایستاده ای؟ هان، کوله‌پشتی‌ات را بر زمین گذاشتی. پس خسته شدی؟درون کوله‌پشتی‌ات چه چیزی وجود دارد که تو را خسته کرده؟ لباسهایت؟ و یا نه سوغاتی برای دوستان هم سنگرت؟ شاید از شیرینی‌های دست پخت مادرت…

می‌خواهی بدانی که اگر من بتوانم از این شهر محاصره شده به خارج بروم، با خود چه چیزی می‌آورم؟ سوغاتی من حتماً مقداری مهمات خمپاره خواهد بود. خسته ای؟ بنشین! برای من چند‌دقیقه بالاتر و پایین‌تر، تفاوت نمی کند، ولی در هر حال به راهت ادامه بده. من گلوله‌ی اول خود را بر اواسط همین جاده شلیک کرده ام. و گلوله‌ی دوم آماده است تا بر همان نقطه فرود آید. چند دقیقه دیگر به انجا خواهی رسید و دود سیاه ناشی از انفجار گلوله‌ی اول را بر زمین خواهی دید و مانند دوستان قبلی ات، از سرعت قدمهایت کاسته خواهد شد… و بهت زده به محل انفجار گلوله خیره خواهی شد… و نمی‌دانی که گلوله دوم در راه است… و همیشه این سؤال برای من باقی خواهد ماند… که چرا با دیدن محل انفجارگلوله‌ی اول، احساس خطر به شما دست نمی‌دهد و نمی دوید؟

شاید فکر می‌کنید گلوله‌ای منفجر شده و من چه شانسی داشته‌ام که در آن لحظه نبوده‌ام و این قضیه، باعث احساس آرامشتان می شود و بعد گلوله دوم به شدت فرود می آید… چرا هنوز نشسته‌ای؟ می‌خواهی بیشتر بدانی؟ اگر به گلوله اول رسیدی به دقت نگاه کن! چه می‌بینی؟ بله، یکی از گلوله‌های خودتان… اشتباه نکن… از شما به غنیمت نگرفتیم. با دقت بیشتری نگاه کن! یکی از دهها گلوله‌ای است که بر سر ما فرود آورده اید. و از معدود آنها که هر روز منفجر نمی‌شوند. تنها کافی است از درون دل خاک بیرون کشیده شوند، ماسوره به حالت ضامن قبل از شلیک در آید و فشنگ پرتاب با یک پوکه‌ی از نیم بریده شده‌ی کالیبر 50 تعویض شود… و بعد…

3 گلوله در روز به دست ‌می‌یاید. 3 گلوله‌ای که تا دیروز در دستان شما بود و امروز در دستان ما. راستی آرم پرچم شما عقاب است! شاید همان عقاب معروفی که باور کرده بود امروز همه‌ی شهر و دیار ما زیر پر و بال اوست. ما در این سوی رودخانه داستان معروفی از عقاب داریم که مورد اصابت تیر پیکانی قرار گرفت… گویند، چون نیک نظر کرد، پر خویش در آن دید… گفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست… شما چه دارید؟ چه می‌کنی؟ دقایق اضافه‌ی زندگی بر تو خوش نیامده؟ کوله پشتی‌ات را به کول می‌اندازی و حرکت می‌کنی… بله تو جاده را طی خواهی کرد. بعد مانند دیروز و روزهای قبل منتظر می‌مانم تا به منطقه‌ی 17 ثانیه آخر برسی… 17 ثانیه به مرگ تو… و 17ثانیه به زمان پرواز گلوله از قبضه تا هدف…

پس من باز باید محاسبه کنم که چند گام تو در زمان 17 ثانیه طی می‌شود… و 17 ثانیه زودتر از آنکه به محل انفجاربرسی، شاسی بی‌سیم فشار داده خواهد شد و 17 ثانیه بعد یک نقطه‌ی تلاقی ایجاد خواهد شد. چشمان من، بعلاوه‌ی دوربین، جسم تو، هفدهمین ثانیه، انفجار گلوله… و پرواز هزاران در هزار ترکش ریز چدنی به اطراف و درون جسم تو… هر چند روز یک بار باید این صحنه تکرار شود تا شما نیز در آن سوی آب آرامش نداشته باشید و بدانید که در هر بار رفتن و آمدن از مرخصی، ممکن است مرگ شما را فراخواند… و این مساله بسیار عذاب آورتر از کشته شدن در خود خط است. ناامنی راه پشت سر، راهی که تمام امید برگشت به خانواده و زندگی پشت سر، به امنیت آن بستگی دارد… ولی تنها سه گلوله در روز آن را ناامن خواهد کرد… و در تمامی طول این مدت شما ناگزیرید که از روی این جاده بدوید… 5/3 کیلومتر جاده… حتی وقتی که ما بالای دیدگاه نیستیم، شما شاید در اضطراب باشید… اضطراب آنکه کسی منتظر نشسته تا شاسی بی سیم را فشار دهد…

بله تنها با سه گلوله… و نه با آن هزاران گلوله… بله ما تصمیم گرفته‌ایم که ترس و وحشت را از این سوی رودخانه به آن سو بکشانیم… و تو هنوز در راهی، به آسمان نگاه می‌کنی و شاید از آن لذت می‌بری! چه هوای لطیف و خنکی! اگر جای تو بودم، تنها از خدا درخواست وزش باد تندی می‌‌کردم تا شاید گلوله قبل از اصابت به جاده، در اثر وزش باد مسیرش کمی منحرف شود و آن‌سوتر به زمین اصابت کند… و یا آنکه چاشنی پرتاب گلوله عمل نکند و گلوله از درون قبضه شلیک نشود. ده دقیقه‌ی دیگر به منطقه 17 ثانیه باقی مانده. شاید فکر می کنید، که تا کی روش ناامنی جاده ها موثر باشد.10،20،40 نفر دیگر کشته شوند، شما از راههای دیگر تردد خواهید کرد. بله سؤال خوبی است تو حق داری این سؤال را بپرسی و من حق دارم جواب آن را ندهم. امروز نوبت توست تا شکار یک تاکتیک شوی. همان‌گونه که می‌توانست نوبت یکی دیگر از شما باشد؛ کس دیگری که چند دقیقه زودتر، از این جاده می‌گذشت.

و شاید تو اکنون تنها نظاره‌گر خون بر زمین ریخته‌ی او می‌شدی، ولی همه چیز امروز دست به دست هم داده‌اند تا تو طرف صحبت من قرار بگیری. جواب سؤالت را بدهم؟ تو حق داری بدانی! در آینده اگر این روش کارگر نیفتاد، راه دیگری در پیش خواهم گرفت. از هم اکنون همه چیز برای آن شیوه آماده است. می‌دانی آن روش چیست؟ تو راه خودت را بیا و تنها گوش فراده. نام آن را گذاشته‌ایم تله‌موش. به موازات مناره‌ی همین جاده و دیگر جاده‌های منتهی به پشت، کابل تلفن صحرایی شما قرار داد. کافی است گلوله‌ی اول به جای جاده بر روی همین سیم‌ها فرود آید... و قطعی ارتباط... و سیم‌بان بینوایی که باید بیاید و بر روی نقطه‌ی انفجار، کابل‌های تکه‌تکه شده را به هم وصل کند... دقیقاً بر روی محل انفجار... و در اینجا دیگر 17 ثانیه انتظار نیز لازم نیست... و گلوله‌ی دوم... و نکته‌ی جالب‌تر آنکه من هرگز از این فاصله سیم‌ها را ندیده‌ام و تنها از حرکات سیم‌بانهای شما بدان پی برده‌ام. با احتساب وقت اضافه‌ی نشستنت 8 دقیقه دیگر فرصت داریم.

دوستی جالب است؟ می‌دانی اکنون چند نفر در پای قبضه‌ی خودی منتظر شنیدن تماس بی‌سیم من هستند؟ 5 نفر... 5 قبضه چی... می‌خواهد آنان را بشناسی؟ این حق توست. یکی از آنان مهدی است که قبل از جنگ پدرش را از دست داده. مادرش رختشور بیمارستان بود... تا آنکه یکی از آن هزار گلوله، بر رختشورخانه‌ی بیمارستان فرود آمد. می‌خواهی بدانی چند روز طول کشید تا آن همه ملحفه‌ی خونین دوباره سفید شدند. و حسن، که تنها 13 سال دارد و هر روز قبضه را پاک می‌کند. می‌توانی بفهمی چقدر سخت است، با دست خود، خواهر کوچکتر را در گور نهادن؟ آن هم قطعه قطعه؟ کافی است یا باز هم بگویم؟ پرواز هزاران گلوله بر فراز شهر، برای نابودی مشتی غیرنظامی، ولی ما تنها سه گلوله در اختیار داریم و وقتی که کار امروز تمام شد، همگی بدون هیچ عذاب وجدانی به راحتی ناهار خواهیم خورد و بعد استراحتی و دوباره به سراغ گلوله‌های عمل نکرده شما خواهیم رفت تا برای روزهای بعد نیز سه گلوله آماده کنیم.

در واقع ما برای تضعیف روحیه‌ی شما حتی به گلوله‌ی جنگی هم احتیاجی نداریم. تنها کافی است هر چند مدت یک بار مانند 2 ماه قبل عمل کنیم و گردانی از نیروهای شما را به جان هم بیاندازیم. بله، همان گردانی که به پشت خطوط منتقل شد و گردان شما جایگزین آن گردید. هیچ کس از شما راز آن اعلامیه‌ها را نمی‌داند. اعلامیه‌هایی که عصبانیت فرماندهی سپاه سومتان را باعث شد. هیچ رازی در این دقایق آخر بین ما باقی نخواهد ماند. چند روز دیگر نوبت گردان شما خواهد رسید. یکی از آن گلوله‌های اعلامیه پخش کن… با اعلامیه‌های در ظاهر ساده و همراه با امان‌نامه… امان‌نامه‌هایی با عکس امام… که شما سخت از او وحشت دارید… بله، شما هم روزانه هزاران اعلامیه بر فراز شهر ما پخش می‌کنید که "شهر در محاصره است… تسلیم شوید…" و تاکنون هیچ کدام از آنها هیچ سودی نداشته اند، ولی اعلامیه‌های ما همه‌ی شما را به وحشت انداخت، آن هم با یک گلوله… و هیچ گاه شما نفهمیدید که دچار چه حقه‌ای شده اید! تو با گردان قبلی نبوده‌ای، ولی دوستانت در این گردان چند مدت دیگر خواهند دید، گلوله‌ای در آسمان باز می‌شود و اعلامیه‌هایی بر سر آنان پخش خواهد شد… و در هر اعلامیه، اعلام شده که یک عکس امام خمینی به عنوان امان نامه به همراه اعلامیه وجود دارد که در موقع عملیّات نیروهای ایرانی، دارنده‌ی آن پناهنده محسوب خواهد شد…

و فرمانده گردانتان همچون فرمانده‌ی قبلی دستور جمع آوری اعلامیه‌ها و به خصوص امان‌نامه‌ها را خواهد داد. و در ارتش شما، به دست نیامدن امان‌نامه‌ها با کیفر سختی همراه خواهد بود؛ آن هم در همچون ارتشی که تنبیه در آن دسته‌جمعی است. توجه کن که فرمانده گردانت با اعلامیه‌هایی بدون امان‌نامه روبرو شود! تکلیف او چیست؟ چه کسی آنان‌را برداشته؟ شاید واقعاَ کسانی تعدادی از آنها را بردارند! فشار به گردانتان برای یافتن امان‌نامه‌های گمشده... اگر خبر به بغداد برسد که در گردان شما چنین وضعیتی روی داده... فشار به فرمانده‌ی گردان... تنبیه دسته جمعی... و احتمالاً متهم کردن نفرات گردان برای فرار از تنبیه... بدگمانی و سوءظن... و در نهایت عدم اعتماد به گردانی که تعدادی از نفرات آن امان‌نامه، آن هم عکس امام را مخفی کرده‌اند... و عدم اعتماد در جنگ یعنی شبها از ترس خیانت نخوابیدن و هر لحظه منتظر حادثه‌ای بودن.

ولی می‌خواهی واقع امر را بدانی؟ شاید هیچ کدام از امان‌نامه‌ها توسط نیروهای شما برداشته نشده باشند، زیرا ما از همان اول، تعدادی از اعلامیه‌ها را بدون امان‌نامه ارسال کرده‌ایم. می‌بینی با محاصره‌ی شهر، هوش و استعداد ما صرف چه اعمالی می‌شود؟ و ای عقاب عراقی! چگونه پر خودت باعث قتلت می‌شود؟ ما جنگیدن را در هیچ جایی یاد نگرفته‌ایم جز در همین چند ماه، و اگر جنگ نبود اکنون سر کلاس درس در همین شهر مشغول تحصیل بودیم... و الآن ممکن بود چه درسی داشته باشیم... شاید ریاضیات... من اکنون در حال محاسبه‌ی سه دقیقه وقت باقی مانده تو هستم. اکنون لحظه‌ای است که باید به 5 نفر منتظر در پایین آماده باش بدهم. آنان باید آماده باشند و طناب را محکم در دست بگیرند، تا شروع 17 ثانیه. خوب آنها آماده شدند... همه چیز بر ضد توست. می‌دانی همیشه در این لحظات به چه فکر می‌کنم؟ اینکه شاید تو، قبلیها و یا بعدیها، از اهالی بصره باشید. من آنجا آشنایی دارم یا بهتر بگویم داشتم؛ آشنایی که هرگز او را ندیده‌ام... عمه‌ام... که سالها قبل، قبل از مرگش با مردمی از اهالی آنجا ازدواج کرد. همیشه می‌خواهم بدانم که اگر اهل بصره باشی، آیا از او و فرزندانش خبری داری؟ می‌گویند دو پسر داشته، چند سال بزرگتر از من. گاهی فکر می‌کنم که ممکن است در این لحظه یکی از آن دو پسر عمه را نشانه رفته باشم.

اکنون تنها 5 قدم به منطقه 17 ثانیه پیشگیری مانده. 4 قدم، 3 قدم، 2 قدم، 1 قدم. 17 ثانیه. شاسی بی‌سیم را فشار داده‌ام. طناب کشیده شد و گیوتین مرگ تو حرکت کرد. اکنون گلوله‌ای که سالهای سال به صورت سنگ معدن مدفون بوده... استخراج، استحصال و ذوب گردیده... و به شکل قالبی از چدن و فولاد از مواد انفجاری لبریز گشته... و با کشتی مسافتها را در اقیانوس درنوردیده، در راه است تا مرگ تو را رقم زند؛ گلوله‌ای که دو بار فرمان مرگ داشته است:

بار اول در شلیک شما بر روی شهر ما و اکنون در شلیک ما بر روی تو. عقاب عراقی، پر خود را پس بگیر! 16 ثانیه از این لحظه به بعد گلوله در آسمان راه خود را در پیش گرفته و تحت اختیار هیچ‌کس، حتی من نیست. زمان دوستی همیشه کوتاه بوده. تو هم شاید اکنون باید در جایی دیگر مشغول تحصیل باشی... و شاید من نیز اگر می‌توانستم، تنها تو را به اسارت می‌گرفتم تا بعد از جنگ به سلامت نزد خانواده‌ات بازگردی، ولی هر چه هست، اکنون تو آن سوی رودخانه‌ای و من این سو. 15 ثانیه. یک شانس دیگر، در ثانیه 13 صدای شلیک به گوش خواهد رسید. اگر تنها لحظه‌ای توجه کنی..  و ثانیه‌ای مکث و نشستن... تا مسیر گلوله مشخص شود... شاید از انفجار جان سالم به در بری... آماده باش تا از این فرصت استفاده کنی! 14 ثانیه. اگر جای تو بودم و می‌دانستم که چه در انتظار من است، در این لحظات آخر از خدا طلب بخشش می‌کردم... به خاطر همه چیز و همه کس... شاید خدا... به هر حال تو به هیچ موعظه‌ای پس از مرگ احتیاج نخواهی داشت. 13 ثانیه صدای شلیک... و تو هنوز مصمم به راهت ادامه می‌دهی. صدای شلیک، تو را متوجه نکرد. در چه فکری هستی؟ باز هم یک شانس باقی مانده... آخرین شانس... آنکه تنها بادی در این لحظات آخر بوزد، ولی دعای من این است که هرگز بادی نوزد. 12 ثانیه. با کمال شجاعت باید بگویم که پس از کشتنت به پایین رفته و همه چیز را از یاد خواهم برد. تو با در برکردن این لباس نظامی، خود قرارداد کشتن و کشته شدن را امضاء کرده‌ای.

11ثانیه. به هیچ چیز فکر نکن، جز وزش باد... و من به سه گلوله‌ام... و آنکه یکی را به مصرف رسانده‌ام... دیگری در راه است.. . و سومی؟ 10 ثانیه. ثانیه‌های زندگی‌ات از دو رقم به یک تبدیل شد. دوست من مرگ در راه است. 9 ثانیه. گلوله هم در راه است. تو هم در راهی و بعلاوه دوربین من نیز بر نقطه‌ای است که انفجار باید صورت بگیرد، لقاحی که عاملش انسانی است در این سوی رودخانه. 8 ثانیه. می‌بینی! هیچ نسیمی نمی‌وزد تا گلوله خطا رود. و چاشنی پرتاب گلوله نیز با آنکه دست‌ساز است، عمل خود را به خوبی انجام داده و گلوله را از درون لوله رهانده. اکنون تنها معجزه‌ای به تو کمک خواهد کرد... و شاید دعای مادرت.

7 ثانیه. چند روز طول خواهد کشید تا خبر کشته شدنت در جنگ به خانواده برسد؟ 2 روز، 5 روز؟ در آن لحظه، پدرت به چه کاری مشغول است؟ برای من بیشتر از 24 ساعت طول نخواهد کشید. برادرم در آن پایین اولین کسی است که خبر خواهد شد. 6 ثانیه زمان کوتاهی است. هر وقت یکی از شما از سر آن راه به سمت لبه‌ی رودخانه می‌آید، با خود می‌گویم یک نفر دیگر به دشمنان این سوی رودخانه اضافه شد. 5 ثانیه. دیگر شاید بپرسی، اگر پسر عمه‌ی من باشی، باز هم شاسی بی‌سیم را فشار خواهم داد؟ بله، فشار خواهم داد و تا چهار ثانیه‌ی دیگر تو به محل ثبت گلوله خواهی رسید و گلوله نیز تا 4 ثانیه‌ی دیگر به تو ملحق خواهد شد. 4 ثانیه‌ی دیگر برای آخرین بار رودخانه را ببین؟ اینجا رودخانه‌ی اروند است و در قول شما شط‌العرب. در هر صورت هیچ فرقی برای شما نخواهد داشت. هر چه شود، آب شیرین این رودخانه، تنها به دریا خواهد ریخت و شور خواهد شد؛ مثل قبل، مثل حال و به همین صورت در آینده. می‌بینی چقدر مسخره است؟ راه‌اندازی کشتار مردم شهر ما، به خاطر جریان سیال رودخانه‌ای که هرگز اسیر شخصی نشده.

2ثانیه. باز هم نمی‌دانی که من چه می‌گویم و با همان سرعت به محل انفجار نزدیک می‌شوی. در ثانیه‌ی بعد صدای سوت گلوله را خواهی شنید، ولی تنها کسری از ثانیه فرصت خواهی داشت که بر زمین بخوابی. پس آماده باش از آخرین فرصت نجات زندگی استفاده کنی. 1 ثانیه. دوستی ما در آخرین ثانیه خود است. به چه فکر می‌کنی در این آخرین ثانیه‌ی زندگی؟ به نامزدت که در آخرین لحظه تو را وداع گفته؟ به مادرت؟ به هوای خنک؟ چاره‌ای نیست! چشمانم بر نقطه‌ی انفجار میخکوب شده‌اند و تو درون علامت بعلاوه‌ی دوربین قرار گرفته‌ای و در این کسر ثانیه، صدای سوت گلوله را خواهی شنید. همه چیز تمام شد. انفجار در نقطه‌ی دقیق خود صورت گرفته و دود همه جا را پوشانده و تو در میان غبار آن گم شده‌ای. منتظر می‌مانم تا غبار بنشیند. لحظات دیگر برای من ارزشی نخواهند داشت، ولی برای تو، اگر مجروح شده باشی... بسیار گرانقدرند... هر لحظه خونریزیت شدیدتر از قبل می‌شود... و می‌دانم دقیقاً در این لحظه به چه فکر می‌کنی... به یاری دوستانت... ولی اگر کار تمام باشد و روحت در پرواز، به همه چیز آگاهی یافته‌ای... تمام صحبت‌های من... و اکنون دوستانت بر سر دو راهی‌اند... به کمک تو بشتابند؟ و یا از دور نظاره‌گر خونریزی و مرگ تدریجی تو باشند؟ من هم دوست دارم تا به کمکت بشتابند... اشتباه نکن... این را برای نجات تو نمی‌خواهم...

تمام تاکتیک را برای تو نگفتم... گلوله‌ی سومی هم اکنون در لوله‌ی خمپاره آماده است تا دوستانت را هم به سرنوشت تو دچار کند. تو طعمه‌ی بعدی این قلاب خواهی بود. دود کنار می‌رود و تو بر زمین جنبشی نداری. دوستانت از دور نظاره‌گرند. من منتظر دوستانت باقی خواهم ماند تا سومین و آخرین پر عقاب را هم مصرف کنم. دوستی ما در آخرین ثانیه‌ی خود است. به چه فکر می‌کنی در این آخرین ثانیه‌ی زندگی؟ می‌توانی تصور کنی که من درباره شلیک یک گلوله، تنها یک گلوله، چگونه به تفکر می‌پردازم؟ که از کجا آمده‌ای؟ چه کسی در فکر توست؟ و این کار هر روز من است؛ و برای هر کدام از شما که از این جاده درگذرید. آیا شما نیز قبل از شلیک آن هزاران گلوله، به مادر من فکر می‌کنید؟ پس چرا شلیک این سه گلوله، برای شما این قدر دردناک است؟ سه گلوله با تفکر در مقابل هزاران گلوله بدون تفکر، هزاران گلوله بدون تفکر که اگر شلیک نمی‌شدند...

چشمانم بر نقطه انفجار میخکوب شده‌اند و تو درون علامت بعلاوه دوربین قرار گرفته‌ای و در این کسر ثانیه چه شد؟ چرا بر زمین خوابیده‌ای؟ به چه می‌نگری؟ به گلوله که عمل نکرد؟ پس دوباره گلوله عمل نکرد! از حال به تو 5 ثانیه فرصت می‌دهم که از جا برخیزی و فرار کنی و گرنه شاسی بی‌سیم را فشار خواهم داد و گلوله سوم به سویت پرواز خواهد کرد. کرنومتر را فشار دادم... یک، دو، سه، چهار... سریعتر بدو! خاطرم را آسوده کردی! اشتباه نکن! این را برای فرار زودتر از موعدت نگفتم. گلوله سوم من به 17 ثانیه زمان پرواز محتاج است و اگر تو دیرتر فرار می‌کردی، ممکن بود گلوله سوم نیز پس از فرارت به مکان خالی اصابت می‌کرد... حال عرق ریزان به جمع دوستانت خواهی پیوست... بدون کوله‌پشتی که در نقطه موعود جای گذاشته‌ای... و مرگ را به چشم خود دیده‌ای... آیا امشب که دوباره ماشه تیربارت را فشار خواهی داد، به مادران این سوی آب فکر خواهی کرد؟ مسلماً... پس پیام را کاملاً واضح دریافت کرده‌ای. با مرگ و یا ترسی هم قدر آن. و این ترس را به دوستانت منتقل خواهی کرد.. . همچون گلوله اعلامیه پخش کنی که چند روز دیگر بر فرازتان باز خواهد شد... و شاید تو از ترس جان، نگهدارنده یکی از آن امان‌نامه‌ها شوی. به هر صورت، من باز به انتظار می‌نشینم، تا بر سر سه راه، کسی پیاده شود. شاید چند روز دیگر، دوباره تو، دوست من...

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...