34
نگه کن که با قارن رزم زن / چه گوید قباد اندران انجمن
قباد روی سوی قارن پهلوان نمود و آواز سر داد که ای برادر سپهبدم؛ از دوران منوچهر شاهِ خجسته‌روان، همواره در میدان‌های جنگ برای ایران بی‌تابانه جنگیده‌ام، نوازشگر سرم کلاه‌خود جنگیم بود، اما نیک می‌دانی هر تنی را عاقبت مرگ است و هیچ‌کسی در بارگاه خداوندگار با این پوستین تن حاضر نمی‌تواند شود. برادرم همه شکاریم و مرگ شکارچی، یکی در میدان نبرد و چکاچک شمشیرهای عریان و نیزه‌های برافراشته صید مرگ می‌شود، دیگری در بسترگاه وقت رفتنش از این جهان می‌رسد. اگر من در این میدان نبرد کشته شوم چه باک! برادر کوچک‌تر من که شما باشید همچنان استوار خواهی بود با تمام نشان‌های پهلوانی، چه نیک‌فرجام خواهم بود که برادرم گوردخمه‌ای خسروانی برایم آماده خواهد نمود و سرم را با کافور و مُشک و گلاب خواهد شست و بدنم را به آرامگاه ابدیم خواهد سپرد. ای پهلوان برادرم، تو پدرود باش و همواره بسان پارچه‌ای باش که تارش تو باشی و پودش خرد.

قباد

چون سخن قباد بدین جا رسید نیزه را به دست گرفت و به سوی میدان نبرد شتافت.
بارمان چون قباد آن پهلوان سپید موی را بدید گفت: ای پیرمرد چه کسی تو را برای بریده شدن سرت سوی میدان جنگ فرستاد؟! تو با این سن‌وسال برای مرگ لازم نبود پیش‌دستی می‌نمودی! چندی می‌آسودی مرگ خودش سوی تو می‌آمد. قباد در پاسخ پهلوان توران گفت: بختیار بودم که در عمرم در این گیتی داد دیدم و فراموش نکن آدمی جایی خواهد مرد که زمانش برسد؛ این سخن بگفت و اسبش «شبدیز» را تازاند. از طلوع صبح تا برآمدن خورشید در میان آسمان هر دو پهلوان به یکدیگر تاختند؛ بارمان تورانی که قباد را پهلوانی چالاک دید، سنگی از زمین برداشت و به ناگاه به ران پای قباد کوفت و چه کوفتنی؛ قباد از اسب واژگون شد و بارمان به‌سرعت جان وی را ستاند و سرش را برید و پیروزمندانه سوی افراسیاب، سپه‌سالار تورانیان رفت. افراسیاب که شاهد این نبرد بود شادان شد و به‌خاطر این پیروزی هدیه‌ای گران‌بها به بارمان داد.

با کشته‌شدن قباد، برادرش قارن دستور داد تا سپاه ایران‌زمین در میدان نبرد حالت رزم گیرد و به جنگ آماده گردند. دو لشکر به یکدیگر تاختند و جنگی سترگ در گرفت، به هر سوی میدان می‌نگریستی شمشیرهای خون‌آلوده را می‌دیدی که در آسمان می‌درخشند. قارن پهلوان سپاه ایران را به چپ و راست میدان نبرد می‌تازاند و نبردی پهلوانانه می‌نمود؛ اما لشکر تورانیان نیز بسیار بودند. افراسیاب چون جنگجویی و دلیری قارن را دید با لشکر مخصوص خویش به‌سوی قارن شتافت.

تا شب میان دو لشکر ایران و توران جنگ باقدرت ادامه داشت که تاریکی شب، سیاهی و تیرگی‌اش را به میدان رزم چیره کرد. دو سپاه از یکدیگر جدا شدند و قارن به سوی خیمه‌ی نوذرشاه رفت. با دلی تکه‌تکه از مرگ برادر به سراپرده‌ی شاه ایران درآمد، وقتی شاه سپه‌سالارش را دید اشک از چشمانش سرازیر شد و روی به قارن گفت: پس از رسیدن خبر مرگ سام، هیچ خبری جز خبر کشته‌شدن قباد روح و روانم را چنین سوگوار ننمود؛ روان قباد چون خورشیدِ درخشان والامقام باد و تو ای سپه‌سالار جاودان باشی، اما بسان این جنگ که بر سر ما آوردند و گریزی از آن برای ما نبود از مرگ نیز ما را چاره‌ای نیست؛ بنگر این گورها را که آخرین گهواره‌ی هر آدمی هستند.

قارن روی به نوذرِ پادشاه کرد و گفت: از روزی که یاد دارم همواره در میدان نبرد بوده‌ام؛ این کلاه‌خود را نیای شما فریدون شاه بر سرم نهاد که در کنار پدر شما منوچهر شاه، انتقام ایرج را از سلم و تور بگیرم. از آن روز تا به امروز کمربند و شمشیر را باز نکرده‌ام تا آن روز که بسان برادر خردمندم در میدان نبرد کشته شوم نیز باز نخواهم کرد. اما پادشاه جاودان باشد، امروز نبرد بسیار سهمگین بود و پسر پشنگ، وقتی از سپاهش بسیار کشته شد نیروی نو به میدان درآورد و با ایشان به سوی من تافت. در هنگامه‌ای از نبرد چنان به هم نزدیک شدیم که چشم در چشم هم بودیم در آن وقت چیزی نمانده بود تا وی را بکشم؛ اما تو گویی جادویی نمود و لحظه‌ای او را ندیدم؛ دیگر شب رسید و تاریکی به همه‌جا حکم‌فرما شد، پس می‌بایست از رزمگاه سپاه بر می‌گرداندیم تا فردا روز...
ببایست برگشتن از رزمگاه / که گرد سپه بود و شب شد سیاه

| کیومرث | هوشنگ | جمشید | ضحاک | فریدون | منوچهر |
...
جلد یکم از داستان‌های شاهنامه را از اینجا می‌توانید تهیه کنید:

خرید داستان‌های شاهنامه جلد یکم: آفرینش رستم

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...